زندگينامه و چند خاطره از شهيد محمود احمدي
شهيد محمود احمدي
نويد شاهد كردستان:
شهید معظم محمود احمدی در هفدهم مردادماه سال یکهزار
و سیصد و شانزده در روستای چشمه قلی از توابع شهرستان بیجار متولد شد. پدرش حاج
علی محمد و مادرش نجیبه نام داشت. بعد از طی دوران طفولیت در کنار پدر و مادر به
شغل شریف کشاورزی پرداخت و طعم شیرین مدرسه رفتن را نچشید چرا که چشمه قلی فاقد
مدرسه بود. ایران آنروزها همواره دستخوش مسئلهای بود و ثمرهاش فقر و نبود کمترین
امکانات آموزشی و بهداشتی در روستاها، اما آنها با ایمان راسخ به خداوند و تکیه بر
تعلیمات ائمه اطهار سالها به سادگی و به دور از مسائل حکومتی به زندگی پرداختند. به
مرور محمود صاحب خواهران و برادرانی شد ودر سال یکهزار و سیصد سی و چهار به خدمت
سربازی رژیم پهلوی خوانده شد و او برای دو سال از خانهی روستاییاشان دور شد. بعد
از دوره خدمت ازدواج کرد و خانوادهی پر جمعیتی تشکیل داد. محمود صاحب پنج پسر و
سه دختر شد. زمزمههای نهضت رهبری آزاده که
حرف دل مردم مستضف را میزد خیلی زود به دورترین نقاط کشور رسید و روحهای
پاک و عداات طلب را با خود همراه کرد. محمود با شرکت در تظاهرات ضد رژیم پهلوی
مخالفت خود را با تبعیض و ظلم و زورحاکمان
نشان داد. با پیروزی انقلاب اسلامی به بسیج مستضعفین پیوست و با موقعیت حساس روستا
در مقابل نفوذ گروهکهای معاند به وسیلهی سپاه مسلح شد و به همراه برادر کوچکترش اسد به نگهبانی از روستا
پرداختند. با وجود توصیه به مردم روستا، عدهی زیادی از آنها به حمایت از گروهکها
پرداختند و از همکاری با سپاه سرباز زدند. محمود در تربیت مذهبی فرزندانش از هیچ
کوششی فروگذار نکرد و همواره فرهنگ فداکاری و شهادت را به آنها میآموخت. روزها و
شبهای پر التهاب روستا با نفوذ افراد خائن و گروهکهای معاند تیره و تار شد.
گروهکها دور تا دور خانهی پاسدار ذخیرهها را محاصره کردند. این اتفاق در پنجمین
روز اسفند ماه سال یکهزار و سیصد و شصت ، دو نفر از خانوادهی احمدی را گرفت. اسدالله
احمدی به محض خروج از خانه به شهادت رسید
و محمود به اسارتی بدون بازگشت برده شد. و از آنجایی که ضد انقلاب تاب و توان مقابله با
یاران امام خمینی (ره) را نداشتند سرانجام پس از شکنجه های فراوان وی را به شهادت
می رسانند و پیکر پاک و مطهرش در منطقه سیرانبند شهرستان بانه در جوار دیگر یارنش
به خاک سپرده شده است.
انجماد انسانيت[2]
مدتي بعد از پيروزي انقلاب، به همت محمود و همفكرانش، در روستاي چشمهقلي پايگاه بسيج ايجاد شده بود و مردم با گرفتن اسلحه از بسيج، خودشان از روستا حفاظت ميكردند. كار نيروي بسيج معمولاً از غروبها شروع ميشد و طبق نوبت در روستا گشت ميزدند. در يكي از شبهاي زمستان، ناگهان صداي شليك تيرهاي پيدرپي، همهجا پخش شد و اهالي از ترس بيدار شدند. من و بچهها هم خيلي ترسيده بوديم. آخر محمود آن شب جزو نيروهاي گشتي روستا بود و ما تنها بوديم. از صداي تيراندازي معلوم بود كه بين بسيج و نيروهاي ضد انقلاب درگيري پيش آمده. يك ساعت كه گذشت، صداي تيراندازي خاموش شد. اول خيال كرديم درگيري نيروها تمام شده ولي طولي نكشيد كه جلوي منزل ما هياهويي بلند شد. تا خواستيم بفهميم كه چه اتفاقي افتاده، ناگهان در حياط باز شد و عدهاي تا دندان مسلح، ريختند داخل حياط. هراسان شده بودم و چشمم به گروهكها بود كه ديدم، همسرم ـ محمودـ در دست آنها اسير شده. تمام بدنم ميلرزيد و گلويم را بغض گرفته بود، ولي كاري از دست من ساخته نبود. گروهكهاي از خدا بيخبر وارد خانه شدند و من و بچههايم را زير مشت و لگد گرفتند. دستهاي محمود بسته بود و از ديدن اين صحنه درد ميكشيد. با اين حال مثل شير ميغريد و سرشان فرياد ميزد. آن نامردها هم با مشت و لگد جوابش را ميدادند. آن شب تمام گوسفندان و احشام ما را سر بريدند و جلوي چشم من و محمود و بچههايم، همهي دار و ندار زندگي ما را به آتش كشيدند.
شكنجهي قرون وسطي[3]
براي ملاقات محمود، رفته بوديم زندان توريور. وقتي كه با او روبرو شدم، ديدم تمام بدنش را شكستهاند. علتش را كه پرسيدم، اول چيزي نگفت. ولي دوباره كه سؤال كردم، در جوابم گفت: «ناسلامتي اينجا زندان است خانهي خود آدم كه نيست» اما من با اين جوابها قانع نميشدم. از من اصرار بود و از محمود انكار. تا اينكه به خاطر من، لب باز كرد و گفت: «شكنجههايي كه اينجا به ما ميدهند، نمونهاش توي تاريخ هم نيست. اين جماعت بارها و بارها، دست و پاي ما را توي روغن داغ كردهاند و تمام دندانهايم را بدون اينكه بيحسشان بكنند درآوردهاند. نه غذاي درست و حسابي داريم و نه از حمام و نظافت خبري است.»
آن روز موقع خداحافظي، آخرين حرفي كه به من زد، اين بود كه؛ جان تو و جان بچهها تو فقط مواظب آنها باش و سايهات را از سرشان برندار.
داغ برادر[4]
بعد از اسارت محمود، مدتهاي مديد به دنبال محل حبس او گشتيم. بعد از چند ماه باخبر شديم كه او را در روستاي توريور زنداني كردهاند. براي ديدن محمود راهي آنجا شدم و پس از تحمل مشقات فراوان، توانستم او را ببينم. وقتي چشمم به محمود افتاد، آسمان روي سرم خراب شد. بدنش نحيف، چهرهاش پژمرده و لبهايش خشك شده بود. همهي اينها آثار شكنجه بود. حال و روزش را كه پرسيدم، گفت: وقتي كه از «چشمه قلي» خارج شديم، ما را در آن هواي يخبندان و بدون لباس مناسب حركت دادند. خيلي سردم بود ولي چيزي بروز ندادم كه مبادا اذيتم بكنند. در آن وضعيت، گروهكها يك قبضه تيربار را روي دوش من گذاشتند كه خيلي اذيتم ميكرد. غير از بار سنگيني كه روي دوشم گذاشته بودند، به انحاء مختلف شكنجهي روحيام ميدادند و با اين كار ميخواستند روحيهام را بشكنند. ولي من بدون اينكه اعتنايي به آنها بكنم، آزارشان را تحمل ميكردم. وقتي كه ديدند شكنجه روي من تأثيري ندارد، حربهي ديگري به كار گرفتند و موضوع شهادت برادرم ـ اسدالله ـ را پيش كشيدند. من اصلاً باورم نميشد و پيش خودم ميگفتم؛ اينها با اين خبر ميخواهند روحيهام را تخريب كنند. اما وقتي كه انگشتر و تفنگ اسدالله را به من نشان دادند، پاهايم سست شد و ديگر نتوانستم حركت كنم. طوريكه افراد دشمن مجبور شدند، زير بغلم را بگيرند و مرا با خودشان ببرند. داغ برادرم واقعاً سنگين بود و با روحيهاي كه داشتم، هرگز تصور نميكردم قامتم را اينطور خم كند.
فرزندانم فدا شدند.[5]
مدتي كه محمود در زندان توريور بود، سه بار توانستم به ملاقاتش بروم. بعد كه آنها را از توريور منتقل كردند، تا مدتي هيچ اطلاعي از او نداشتم. بعد از كلي پرسوجو و دربدري، به ما گفتند كه؛ حتماً آنها را به زندان دولتو بردهاند. با هر جانكندني كه بود، خودم را به آنجا رساندم، ولي اجازهي ملاقات ندادند. من كه از ماجراي اعدام زندانيهاي توريور خبر نداشتم و نميدانستم كه آنها را در سيرانبند به شهادت رساندهاند. گروهكها هم چيزي بروز نميدادند و فقط به من ميگفتند كه؛ نميتواني شوهرت را ببيني. از دولتو دست خالي برگشتم و بعدها خبر شهادت محمود را از اين و آن شنيدم.