زندگينامه و خاطره اي از شهيد محمد صالح احمدي
زندگينامهي شهيد محمد صالح احمدي
نويد شاهد كردستان:
سال 1306 در روستاي تازهآباد[1] متولد شد و در هواي زلال آبادي و كنار اهالي زحمتكش و بيرياي آنجا رشد كرد. صبحها با صداي اذان بيدار ميشد، نمازش را ميخواند و به دنبال كشت و زرع ميرفت. كامل مردي بود كه انقلاب اسلامي پا گرفت و محمچشمه وصالد صالح با دل پاك و عشقي كه به خدا داشت، به نداي اسلامخواهي امام لبيك گفت و بلند شد.
روزها به ميان مردم ميرفت و با همان بيان سادهي روستايياش، پيام انقلاب را برايشان توضيح ميداد. او براي روشن كردن اهالي، هيچ فرصتي را از دست نميداد و هرجا كه آنها را ميديد، روي زمين كشاورزي، سر راه و يا توي مسجد تبليغ خودش را ميكرد. با اولين جرقههاي پيروزي انقلاب، تلاشش را زيادتر كرد و به خاطر عشقي كه به اسلام و راه امام داشت، دست به روشنگري زد. گاهي براي كسب اطلاع بيشتر از اوضاع و احوال انقلاب به شهر ميآمد و با دست پر به روستا برميگشت و اهالي را در جريان آخرين تحولات كشور قرار ميداد. گروهكهاي ضدانقلاب وقتي به تازهآباد آمدند، حضور محمد صالح و فعاليتهاي انقلابياش، خار چشمشان بود. آنها از افشاگريهاي او واهمه داشتند و از اين كه اهدافشان پيش مردم برملا بشود نگران بودند. همين نگراني باعث شد كه به فكر چاره بيافتند و هر طور شده، محمد صالح را سر جايش بنشانند. يكي از روزها كه او به شهر رفته بود، افراد مسلح ضدانقلاب، به خانهاش هجوم آوردند و يكي از پسران محمد صالح را به عنوان گروگان به روستاي باينچوب[2] بردند. از آنجا برايش پيغام دادند كه؛ «اگر آزادي پسرت را ميخواهي، خودت بايد به باينچوب بيايي» غيرتش اجازه نميداد كه دست روي دست بگذارد و براي خلاصي پسرش كاري نكند. با همين قصد، صبح روزي به طرف باينچوب حركت ميكند اما رزمندگان اسلام، قبل از او به سراغ گروهكها رفته بودند و طي عملياتي، هم منطقه را از لوث وجودشان پاكسازي ميكنند و هم اين پدر و پسر را به هم ميرسانند. اين شكست، كينهي ضدانقلاب را بيشتر كرد و دشمن مترصد فرصت ماند. بعد از آزادي پسر محمد صالح، او ديگر از دست گروهكها آسايش نداشت. آزار و اذيتها باعث شد كه روستا را ترك بكند و مدت شش ماه، پيش برادرش در سنندج بماند. دوري از كار و زندگي، مشكلات زيادي را برايش فراهم ميكرد. گروهكها در اين مدت دار و ندارش را در روستا غارت كرده بودند و او بيشتر از اين نميتوانست خانوادهاش را تنها بگذارد. ناچار به آبادي برگشت و مثل سابق راهش را ادامه داد. دشمن همچنان به كمين محمد صالح نشسته بود و دنبال فرصتي ميگشت تا از او انتقام بگيرد. مدتي او را به حال خود گذاشتند تا آبها از آسياب بيفتد و سر فرصت به سراغش بروند. محمد صالح مشغول كار و زندگياش بود كه يك روز اين فرصت پيش آمد و افراد گروهك او را در خانهاش محاصره ميكنند. آن روز محمد صالح با خانواده، دور هم جمع شده بودند كه افراد دشمن به آنها حمله ميكنند و بعد از ضرب و شتم زياد، او را به اسارت ميبرند.
سالهاي غربت[3]
از وقتي كه برادرم به زندان «توريور» منتقل شد، ديگر خبري از او نداشتيم. گاهي اقوام و فاميل به ديدارش ميرفتند. تا اينكه اوايل تيرماه 61، به ما خبر رسيد كه او را به همراه بقيهي اسرا، از توريور به طرف مرز بانه انتقال دادهاند. بعضي از همبندانش كه زنده ماندهاند، خاطراتي از شكنجههاي بين راهي برايمان تعريف كردهاند. بعد از انتقالشان به مرز، همهي ما در پرسوجو بوديم كه نشاني از آنها پيدا كنيم. تا اينكه يك روز، يكي از اقوام خبر شهادت او را به ما داد و گفت: برابر اعلام راديو دمكرات، محمد صالح را شهيد كردهاند.
سالهاي زيادي به دنبال مدفن برادرمان گشتيم، ولي چيزي دستگيرمان نشد. قريب به سيزده سال در آرزوي ديدن خاكش، خون دل خورديم، تا عاقبت فهميديم كه مشهد برادر عزيزمان، در دامنهي كوه «ههنگهژال» قرار دارد. البته در كنار شهيد ما، نُه دلاور ديگر هم آرميدهاند.