نگرشی کوتاه بر زندگی و خاطراتی از فرهنگی شهید ابوبکر یعقوبی
شهيد ابوبكر يعقوبي
نوید شاهد کردستان:
يكم اسفند ماه سال 1334، در روستاي نودشه از توابع شهرستان پاوه به دنيا آمد. تحصيلش را تا پنجم ابتدايي در روستاي زادگاهش طي كرد، ولي به سبب فقر و تنگدستي خانواده، از ادامة درس محروم ماند. هنوز دوران نوجوانياش را آغاز نكرده بود كه پدرش را از دست داد و بار مسئوليت خانواده و تأمين معاش آن، بر شانهاش سنگيني كرد. مدتي به جاي پدر، كارهاي باغداري را برعهده گرفت و از اين راه، معيشت خواهران و برادرانش را اداره كرد. علاقه به تحصيل، او را عليرغم مشكلاتي كه داشت، دوباره راهي مدرسه نمود و همزمان نزد روحانيون روستا، شروع به آموختن قرآن كرد. نودشه براي ادامه تحصيل وي، امكاناتي نداشت، لذا براي طي دوره متوسطه، راهي كرمانشاه شد. در سال 1355 ديپلمش را گرفت و به عنوان معلم، به استخدام آموزش و پرورش درآمد. اين بار به زادگاهش برگشت تا در خدمت اهالي و فرزندانشان قرار گيرد. در سال 1357 وارد دانشسراي تربيت معلم كرمانشاه شد و تحصيلاتش را در رشتة ديني و عربي ادامه داد. در سال 1359، دورة دو سالة اين مركز را، با موفقيت به پايان برد و باز به روستاي نودشه برگشت. وي علاوه بر تعليم و تربيت شاگردان روستا، در خدمت مردم محروم آنجا نيز بود و براي عمران و آبادي ده، تلاش فراواني از خود نشان ميداد. مسجد بازسازي شدة نودشه، يكي از آثار به جاي مانده از خدمات شهيد يعقوبي، در طي سالهاي خدمت اوست. در بيست و ششم اسفند ماه سال 1366، ساعت 4 عصر بود كه روستاي نودشه، با بمبهاي شيميايي هواپيماي عراقي، مورد حمله قرار گرفت و بسياري از مردم بيدفاع مصدوم شدند. ابوبكر هنگام حملة هواپيماهاي عراقي، مشغول نماز عصر بود كه بلافاصله خودش را به مصدومين شيميايي رساند و تا پاسي از شب، مشغول امدادرساني به مجرومين و انتقال شهدا بود. غافل از اينكه خود نيز مسموم شده و نياز به كمك دارد. وي پس از مراجعت به خانه، در چشمهايش احساس درد شديدي داشت و به حالت خفگي از پا درآمد. او را به بيمارستاني در منطقه انتقال دادند و از آنجا به كرمانشاه بردند. در اينجا معالجات روي او مؤثر نبود و ابوبكر مصدوم را به تهران اعزام كردند. شدت جراحات ناشي از بمبهاي شيميايي به حدي بود كه پزشكان در تهران نيز كاري از پيش نبردند. سرانجام اين معلم روستا و روستازادة پرتلاش، در بيست و هشتم اسفند ماه سال 1366، در بيمارستان لبافينژاد تهران، به شهادت رسيد.
فراگيري قرآن
شهيد ابوبكر يعقوبي، علاقة زيادي به فراگيري علوم ديني و به خصوص قرآن داشت. موقعي كه در مدرسه مشغول تحصيل بود، در اوقات فراغت به منزل ما ميآمد و همراه چند نفر از همكلاسيهايش، پيش پدرم قرآن ميآموخت. ابوبكر براي يادگيري قرآن و معارف آن، تلاش زيادي از خودش نشان ميداد. او با پشتكاري كه داشت، توانست زودتر از بقيه، و در مدت زمان كمي، قرآن را ختم بكند. بعد از ختم قرآن، آن را به ديگر همكلاسيهايش ياد ميداد. از خصوصيات بارز اين شهيد، احترام خاصي بود كه نسبت به پدرم، يعني استاد خودش ميگذاشت. حتي بعد از فوت پدرم، ابوبكر همراه چند تا از شاگردان آن مرحوم، بر سر مزارش ميآمدند و فاتحه ميخواندند و همانجا براي روحش، قرآن قرائت ميكردند.[1]
اطعام پنهاني
در همسايگي ما، خانوادة فقيري زندگي ميكرد كه ما در خانواده سرپرستي سه فرزند يتيمش را برعهده داشت. اموراتشان به سختي ميگذشت و براي معاش در مضيقه بودند. ابوبكر در زمان حياتش به اين خانواده ميرسيد و كمكشان ميكرد. البته آن موقع كسي چيزي از كمكهاي ابوبكر نسبت به آنها نميدانست و تازه بعد از شهادتش بود كه يكي يكي رو شد. او روزهاي جمعه قبل از روشنايي صبح، نمازش را كه ميخواند، مقداري ارزاق برميداشت و ميبرد جلوي منزل آن بچههاي يتيم ميگذاشت. آنها خيلي سعي كردند كه بفهمند اين آدم ناشناس كيست كه هر هفته صبح جمعه، برايشان آذوقه ميآورد. ولي موفق نميشدند. تا اينكه مادر بچهها، يك هفته قبل از شهادت ابوبكر، او را شناسايي ميكند. همين خانم بعد از اينكه ابوبكر شهيد ميشود، جريان را براي همه تعريف ميكند و ميگويد: لحظهاي كه با ابوبكر روبرو شدم و او را شناختم، چنان ناراحت شده بود كه انگار داشت كار بدي ميكرد. خودش قلباً نميخواست كه كسي و يا حتي ما، از اين ماجرا بويي ببريم. دوست داشت از چشم همه پنهان بماند.
شهيد يعقوبي، از اين كارهاي خير، در زندگياش خيلي داشت كه به خاطر همين رويهاش، اكثراً پوشيده مانده است.2
وعدة صدام
چند روزي بود كه دستگاه تبليغاتي عراق، مدام از راديو اعلام ميكرد كه روز هفتم بهمن ماه ـ سال 1364 ـ مريوان را بمباران خواهد كرد. آن موقع خيلي از اقوام و بستگان شهيد يعقوبي در مريوان زندگي ميكردند و مثل همة مردم مظلوم مريوان، بيدفاع بودند. به هر حال تهديدهاي عراق جدي بود و بارها هم، شهرهاي مرزي كردستان و جاهاي ديگر را بمباران كرده بود. روز شانزدهم بهمن بود كه ديديم، ابوبكر تك و تنها، از نودشه راه افتاده و خودش را به مريوان رسانده است. مسيري كه او آمده بود، از ارتفاعات اورامانات ميگذشت و جاده صعبالعبور بود. آن هم وسط زمستان كه برف همهجا را پوشانده بود و چيزي ديده نميشد. تازه وقتي هم كه ابوبكر رسيد، شب شده بود. از ديدنش، در آن موقع شب تعجب كرده بوديم. علتش را كه پرسيديم، گفت: مگر خبر نداريد كه صدام تهديد كرده فردا مريوان را بمباران ميكند؟ ما چيز زيادي نميدانستيم و با تهديدهاي عراق هم عادت كرده بوديم. ابوبكر وقتي ديد كه ما سر جايمان نشستهايم و تكان نميخوريم، همان شب چند تا ماشين گرفت و همة فاميل را به روستايي در اطراف مريوان برد. بعد از اينكه ما را به آنجا رساند، خودش هم روز بعدش، به نودشه برگشت. او كه رفت، همان روز ـ يعني هفدهم بهمن ـ هواپيماهاي عراقي آمدند و با بمب خيلي از مردم بيدفاع مريوان را شهيد كردند.[2]
پرواز
وقتي هواپيماهاي عراقي نودشه را بمباران شيميايي كردند، من و ابوبكر هم جزء مصدومين بوديم. براي مداوا ما را با هواپيما به تهران بردند. ابوبكر بينايياش را از دست داده بود و براي سوار شدن هواپيما مشكل داشت. روي پلكان دستش را گرفتم و بردم داخل هواپيما. به تهران كه رسيديم ما را به بيمارستان لبافينژاد منتقل كردند. در بيمارستان هم كنار هم خوابيده بوديم. شب اول به خاطر چند تا آزمايشي كه روي ما انجام دادند زياد نتوانستيم با هم باشيم. ولي فردايش كه جمعه بود فرصت كرديم و با هم كمي حرف زديم. ابوبكر ساعت 11 از من خواست كه براي وضو كمكش كنم. گفتم: ابوبكر جان! هنوز وقت نماز ظهر نشده، صبر كن موقع اذان كه شد با هم ميرويم. جوابم را نداد. احساس كردم حالت خاصي دارد. به هرحال كمكش كردم تا وضو بگيرد. بعد دو ركعت نماز نشسته خواند. پس از نماز رو كرد به من و گفت: وعدة خدا حق است. بايد برويم. من از حالتي كه او داشت و حرفهايي كه ميزد، گيج شده بودم و نميدانستم چه جوابي بايد بدهم. حرفش را كه زد، بلند شد و روي تخت دراز كشيد. ديدم دارد قرآن را زير لب زمزمه ميكند.
گوشم را تيز كردم كه بشنوم چه ميگويد. داشت ذكر ميگفت: لا اله الا الله، وحده لا شريك له الملك و له الحمد، يحيي و يميت و ... چند لحظه بعد نفس عميقي كشيد و در حاليكه چهرهاش روشن شده بود، روح از بدنش جدا شد.[3]