خاطره اي از دانش آموز شهيد مرتضي كاوه
گل زردِ تنها
مدتي بود كه از مرتضي بيخبر بوديم، دوباره برايش نامه فرستاديم، از جواب نامهها هم خبري نشد، حدود چند روز از اين واقعه گذشت، كه شب مرتضي را در خواب ديدم. مرتضي به من گفت كه آن چشمه دل كوه و اين درخت و اين گل زرد تنها مال من است. پدر جان! صورت اين گل زرد هميشه روبه خوشيد است، هر وقت كه خواستي مرا ببيني بيا اينجا... و اين گونه بود كه از خواب بيدار شدم. بيآنكه چيزي بشنوم ناراحت بودم. موضوع خواب آن شب را پيش خودم نگهداشتم و به كسي نگفتم اما دلم گواهي ميداد كه اتفاقي افتاده است. تا اينكه دوباره همان خواب را ديدم معطل نكردم، فرداي آن شب به سپاه رفتم و بعد از اينكه موضوع را به آنها گفتم به اتفاق آنها به تيپ انصارالحسين(ع) رفتيم. با خوابي كه برايشان تعريف كردم همگي متأثر شدند و اينگونه شد كه به طرف منطقه عملياتي والفجر2 به راه افتاديم. در مسير راه تمام چيزهايي كه در خواب ديده بودم تك تك مشاهده ميكردم. برج نگهباني، چشمه، درختستان زيبا و انبوه، گل زرد تنها. كنار جوي آب نشستم و دست و صورتم را با آب زلال و گوارايي كه داشت شستم. همرزمان مرتضي ميگفتند كه جنازهي مرتضي را هنوز پيدا نكردهاند و فعلاً در منطقه عملياتي است. اما من باور نكردم و به نشاني كه مرتضي داده بود رفتم. بله مرتضي آدرس دقيقي داده بود، درست در چند قدمي گل زرد، جنازهي گل من هم افتاد و اينگونه بود كه پيكر مطهرش را برداشتم و با خود به عقب آوردم.
به نقل از پدر معظم دانشآموز شهيد مرتضي كاوه