الجّارْ ثُمَّ الدارْ
انس و علاقه‌اش به قرآن سبب شد تا ابتدا مدرسة قرآني را در بانه راه‌اندازي نمايد و بعد از آن، كتابخانة «فلق» را در اين شهر تأسيس كند....

شهيد مظفر لطفي

نويد شاهد كردستان:                                                                                   

سال 1331، فروردين به نيمة خود رسيده بود كه مظفر در خانواده‌اي متدين، از اهالي سنندج به دنيا آمد. دوران كودكي و تحصيلاتش را در همين شهر سپري كرد و بعد از گرفتن ديپلم، به سيستان و بلوچستان رفت، تا دورة دو سالة سربازي‌اش را در آنجا بگذراند. به اعتراف مظفر جوان، دو سال زندگي در آن منطقه محروم، بر روح و انديشة او تأثير بسزايي گذاشت و از او جواني پخته، صبور و قانع ساخت. او با كوله‌باري از تجربة سازنده، از سيستان به كردستان آمد و اين بار در كسوت معلمي، به روستاهاي شهرستان بانه رفت و در خدمت فرزندان آن ولايت قرار گرفت. انس و علاقه‌اش به قرآن سبب شد تا ابتدا مدرسة قرآني را در بانه راه‌اندازي نمايد و بعد از آن، كتابخانة «فلق» را در اين شهر تأسيس كند. شهيد فريد تعريف ـ از شهداي دانشجويي كردستان ـ براي تجهيز كتابخانه، او را به دفتر آيت‌الله طالقاني معرفي كرد و كتب و ديگر وسايل مورد نياز اين كتابخانه از همين راه تأمين مي‌شد. از ويژگيهاي شهيد لطفي، ساده‌زيستي و دستگيري و كمك به همنوعان خود بود. آشنايي او به معارف الهي و علاقمندي‌اش به حكومت ديني، سبب شد تا در جريان مبارزه مردمي عليه رژيم ستمشاهي قرار بگيرد و ديگران را براي پيوستن به صفوف انقلابيون تشويق كند. پس از پيروزي انقلاب اسلامي و در جريان غائلة كردستان، از جمله افرادي بود كه عليه مزدوران خارجي و گروهكهاي ضدانقلاب مبارزه مي‌كرد و مردم را از توطئة آنان آگاه مي‌ساخت. در جريان اين مبارزه توسط عوامل مسلح و ضد نظام اسلامي، دستگير شد و مورد شكنجه سبعانة آنان قرار گرفت. ليكن با كمك يكي از بازاريان خيّر بانه از چنگال ضدانقلاب نجات يافت. فشار گروهكها مظفر را در سال 1359 از بانه به سنندج كشاند و البته اين كوچ ناگزير، مانع مبارزة او عليه ضدانقلاب نشد. وي در سنندج نيز با آنان و اهداف شومشان به مبارزه برخاست و سرانجام در هفتم ارديبهشت ماه سال 1359، توسط آنان ترور شد و به شهادت رسيد. از اين شهيد بزرگوار دو فرزند (دختر و پسر) به يادگار مانده است.

 

بندة خوب خدا

من و مظفر چهار سال با هم زندگي كرديم و در مدت زندگي مشتركمان، چيزهاي زيادي از او آموختم. يكي از خصوصيات اين شهيد، انس او با قرآن بود. هميشه مي‌گفت: بعد از خدمت سربازي، خداوند به من لطف و مرا هدايت كرد. و الحق هم او مؤمن وارسته‌اي بود كه عمل به دستورات دين، با خونش عجين شده بود.

نيمه‌هاي شب، با ذكرهاي او بيدار مي‌شدم و مي‌ديدم كه صداي «لااله الا الله» مظفر در اتاق طنين انداخته. يا شبها كه قرآن مي‌خواند، خانه را حالتي از معنويت و نورانيت فرا مي‌‌گرفت. شبها بيدار مي‌شد و در پناه قرآن، با خدا خلوت مي‌كرد. هرگز نمي‌گذاشتم كه بفهمد من بيدارم. فقط به صداي تلاوتش ـ كه خيلي هم زيبا بود ـ گوش مي‌دادم.1

 

نان‌آور همه بود.

مظفر با اين كه خودش خانواده و خرج زندگي داشت، ولي به همه كمك مي‌كرد. يادم هست موقعي كه در سنندج، درگيري با گروهكها شروع شد، خانوادة ما، شديداً در مضيقة مالي بود و برادرم به ما مي‌رسيد. البته وضع خودش هم تعريف چنداني نداشت. يك بار كه دستش خيلي تنگ بود، با كمي نان به خانة ما آمده بود. در را كه برايش باز كردم، بعد از احوالپرسي گفت: بيا خواهر! خداوند امروز اين نان را قسمت ما كرده. بعد نان را نصف كرد و داد به من. مي‌خواستم نگيرم كه گفت: تعداد شما بيشتر است. پس اين را قبول كن و اگر هم كم است، عذر مي‌خواهم. آنقدر بخشنده بود كه اگر فقط ناني داشت، با ديگران قسمت مي‌كرد. كمكهاي او را در آن سالهاي سخت هيچ وقت نمي‌توانم فراموش كنم. برادرم به همه مي‌رسيد.[1]

 

گليم قناعت

برادرم با همان حقوق كارمندي خانه‌اي در بانه براي خودش ساخته بود و ما به عنوان چشم‌روشني، فرشي خريديم و رفتيم خانه‌شان. مدتي از اين قضيه گذشت و ما براي ديدنشان، دوباره رفتيم بانه. داخل خانه كه شدم، با تعجب ديدم روي موكت نشسته‌اند و از فرشي كه ما برايشان برده بوديم، خبري نيست. نگران شدم كه نكند فرش را به خاطر بدهكاري خانه‌سازي يا مشكل ديگري فروخته باشند؟! به برادرم ‍ـ مظفر ـ گفتم: فرشتان كجاست؟ اگر بدهكار بوديد، لااقل به من مي‌گفتي تا شايد كمكي مي‌كردم. مظفر لبخند ساده‌اي زد و گفت: نه. فرشتان را نفروخته‌ام. لوله‌اش كرده‌ايم و گذاشته‌ايم كنار. تعجبم بيشتر شد و پرسيدم: فرش داريد، آن وقت خودتان روي موكت مي‌نشينيد؟! دلسوزي‌ام را كه ديد، تشكري كرد و با همان روحية ساده و متواضعش و در حالي‌كه، سرش هم تقريباً پايين بود، گفت: اتفاقاً روي موكت راحت‌تريم. من كه از تعجب داشتم شاخ درمي‌آوردم، سؤال كردم: آخر چطور مي‌شود كه آدم روي موكت، راحت‌تر باشد تا فرش؟! بعد بدون اين‌كه ذره‌اي تعارف يا ريا در كلامش ببينم، درآمد كه: مگر من از پيامبر خدا s عزيزترم كه در طول حيات مباركشان، روي بوريا و گليم مي‌نشستند؟ جوابش را كه شنيدم، فهميدم كه برادرم عالم ديگري دارد. به قول شاعر، توي دلم گفتم: ما كجاييم در اين بحر تفكر تو كجايي؟![2] 

 

پرواز زير باران

بهار سال 59، شرارت ضدانقلاب به اوج خودش رسيده بود و نيروهاي ما، شديداً با گروهكها درگيري داشتند. محل استقرار رزمنده‌ها روي تپة صدا و سيماي سنندج بود و عوامل ضدانقلاب، با اسلحه در سطح شهر پخش بودند. روز هفتم ارديبهشت، قرار بود كه ما به همراه خانوادة برادر شوهرم، به طرف روستا حركت كنيم. صبحش كه پياده راه افتاديم، باران تندي مي‌باريد و بوي بهار همه‌جا پخش شده بود. زير آن باران، مظفر، پسرمان را بغل كرده بود و من هم دخترم را داشتم. صداي تيراندازي كم و بيش از اينجا و آنجا شنيده مي‌شد و ما هم تقريباً عادت كرده بوديم و راهمان را مي‌رفتيم. ولي وقتي رسيديم به خيابان صدا و سيــما (جام جم)، ناگهان صداي گلوله‌ها بيشتر شد و دوروبرمان را گرفت. حالا زير آن باران شديد، با دو تا بچة قد و نيم قد، افتاده بوديم وسط معركه. خيلي ترسيده بودم و نگراني من، بيشتر به خاطر بچه‌ها بود. نيروهاي سپاه، درست روبروي ما، روي تپة صدا و سيما بودند و جواب تيراندازي گروهكها را مي‌دادند. مظفر وضع را كه اين‌طور ديد، فوراً پيراهن سفيدش را درآورد و به بچه‌هاي خودي روي تپه نشان داد، تا يك وقت اشتباهي ما را نزنند. آخر آن موقع ضدانقلاب گاهي در پوشش زن و بچة بي‌گناه مردم به رزمنده‌ها حمله مي‌كردند و آنها را سپر بلا قرار مي‌دادند. خلاصه بچه‌هاي سپاه همين كه چشمشان به پيراهن سفيد مظفر كه روي چوبي بسته بود افتاد، فهميدند كه يك خانواده وسط معركه گير افتاده. روي اين حساب، سريع تيراندازي را قطع كردند و ما با احتياط، راهمان را پيش گرفتيم. اما هنوز چند قدم برنداشته بوديم كه يك لحظه ديديم، گروهكها دور تا دور ما را گرفته‌اند و همه‌شان هم تفنگ به دست. فهميديم محاصره شده‌ايم. چند نفرشان آمدند جلوتر و شروع كردند به سؤال و جواب كردن از ما؛ «كي هستيم و از كجا مي‌آييم و چه كار داريم و به كجا مي‌رويم؟» البته آنها از قبل شهيد لطفي را مي‌شناختند و من چند لحظه بعدش هم فهميدم كه ما را از اول زير نظر داشتند. خلاصه بعد از اين‌كه به مظفر آشنايي دادند و فهميدند كه او خودش است، گفتند: با شما كاري نداريم، مي‌توانيد برويد! ما كه تنمان مي‌لرزيد و تقريباً كارمان را تمام شده مي‌ديديم، تا حدودي به حرف گروهكها اعتماد كرديم و از زير نگاه سنگين آنها كه مثل سكوت مرگبار بود، به طرف جلو قدم برداشتيم. باران هم با آن دانه‌هاي درشتش، همين‌طور داشت بر سر و رويمان مي‌كوبيد و خيسمان مي‌كرد. دو تا طفل معصوم از ترس توي بغل ما خزيده بودند و تنشان مي‌لرزيد.

من هم در كنار مظفر، پناه گرفته بودم و با حالتي از بي‌اعتمادي رو به جلو مي‌رفتم. هنوز چند قدم بيشتر برنداشته بوديم كه ناگهان از پشت سرمان، صداي تيري آمد و همان لحظه مظفر بچه بغل، آرام و سنگين روي زمين نشست. وقتي نشست، گفتم از سنگيني بچه خسته شده و مي‌خواهد او را در بغلش جابجا كند. من هم بالاي سرش ايستادم و منتظر ماندم تا يك لحظه بعد بلند شود و حركت كنيم. چند لحظه كه صبر كردم، ديدم مظفر هنوز روي زمين نشسته و انگار درد مي‌كشد. به طرفش خم شدم كه ببينم چرا پا نمي‌شود. ديدم يا رسول الله، از سرش خون مي‌آيد و زير لب چيزي زمزمه مي‌كند. گلوله از پشت به سرش خورده بود و او داشت مي‌افتاد. همان گلوله‌اي بود كه يك لحظه پيش صدايش را شنيده بودم. كنارش روي زمين نشستم كه ببينم چه زمزمه مي‌كند، چه مي‌خواهد بگويد. شنيدم با همان درد، زير لب ذكر مي‌گويد: اشهد ان لا اله الا الله  اشهد ان محمداً رسول الله. اين را گفت و جان داد. همه چيز در عرض يك دقيقه اتفاق افتاد. صداي تير همان و نشستن و بعد پر كشيدن مظفر من همان. پسرم بغل پدرش روي زمين افتاده بود و ناله مي‌زد. طفل معصوم با همان زبان بي‌زباني به من مي‌گفت: مادر! چرا بابا را به بيمارستان نمي‌بري؟! چه مي‌توانستم بگويم؟ من فقط گريه مي‌كردم و او با آن سن كمش، از گرية من چه مي‌فهميد؟[3]

 

ايستادگي

هنوز چند ماهي از استخدامش در آموزش و پرورش بانه نگذشته بود كه ديديم يك روز برگشت سنندج. تعجب كردم و پرسيدم: مظفر مگر تو كار نداري كه آمده‌اي سنندج؟! گفت: استعفا داده‌ام. گفتم: استعفا چرا، تو كه تازه شروع كرده‌اي؟ اول نمي‌خواست چيزي بگويد، ولي با اصرار زياد، او را به حرف آوردم: «يكي از آدمهايي كه در آموزش و پرورش بانه مسئوليتي دارد، از من درخواست كرده بود كه آمار دانش‌آموزان را دو برابر اعلام كنيم تا تغذية بيشتري بگيريم. دليلش را كه پرسيدم، گفت: مي‌خواهيم سهميه اضافي را بين فقرا تقسيم كنيم. ماه اول با آنها همكاري كردم و آمار بچه‌ها را بالا بردم. در ضمن تحقيق هم كردم كه ببينم آيا اين سهمية اضافه، به دست نيازمندان مي‌رسد يا نه؟ ديدم اصلاً اين‌طور نيست و چند نفر با تباني همديگر، تغذية اضافي را در بازار مي‌فروشند. از همان‌جا جلويشان ايستادم و ماه بعد، هر قدر اصرار كردند كه آمار را مطابق نظر آنها بنويسم، زير بار نرفتم. همين باعث شد كه اين چند نفر آدم متخلف پاپيچم بشوند و توي اداره، چوب لاي چرخم بگذارند. به انحاء مختلف اذيتم مي‌كردند. به هركس هم كه مي‌گفتم، فرياد هم كه مي‌زدم، تأثيري نداشت. ديدم يا بايد همدست آنها بشوم، يا از اين اداره پاپس بكشم. ادامه كار برايم مشكل شده بود. روي اين حساب، كارم را گذاشتم و برگشتم سنندج. استعفايم را هم نوشته و گذاشته‌ام روي ميز اداره.» مدتي از اين ماجرا مي‌گذشت و ما هم نگران وضعيت كاري‌اش بوديم. تا اين‌كه يك روز، يكي از كاركنان ادارة كل آموزش و پرورش استان كه اتفاقاً از دوستان من هم بود، براي خريد به مغازه‌ام آمد. خبر مظفر را از من گرفت و پرسيد؛ حالا چرا استعفا داده؟ استعفايش هنوز روي ميز رئيس كارگزيني اداره كل است و اقدامي صورت نگرفته. بيا با او حرف بزن. رفتم سراغ رئيس و كل ماجراي مظفر را برايش تعريف كردم. رئيس كارگزيني وقتي جريان را از زبان من شنيد، با ناراحتي، خودكارش را به ميز كوبيد و گفت: ما اينجا به چنين افراد امين و باصداقتي نياز داريم، آن وقت او مي‌خواهد استعفا بدهد؟! امكان ندارد! بگو برادرت با من صحبت كند. پيغامش را به مظفر رساندم ولي او گفت: تا اين آدمهاي متخلف آنجا هستند، من به بانه نخواهم رفت. خلاصه مسئولين استان بعد از بررسي و تحقيق، به اين نتيجه رسيدند كه بايد دست آنها را از مسئوليت كوتاه بكنند تا بتوانند افرادي مثل مظفر را نگه دارند و از خدماتشان بهره ببرند. به هرحال وضع بانه اصلاح شد و برادرم برگشت سر كارش.[4]

 

الجّارْ ثُمَّ الدارْ

در بانه، جايي كه خانه‌سازي مي‌كرديم، در همسايگي ما خانوادة ضعيفي بودند كه تكه‌‌‌تكه داشتند سرپناهي براي خودشان مي‌ساختند. يك روز كه قرار بود مظفر سيم‌كشي خانة ما را، خودش انجام بدهد، صبح زود از خانه بيرون رفت، تا وسايلش را بخرد. چند ساعتي گذشت، ولي مظفر به خانه نيامد. تا غروب چشمم به در بود و حسابي نگرانش شده بودم. به هرحال ديروقت به خانه آمد و با ناراحتي از او پرسيدم: تا حالا كجا بودي، مگر قرار نبود، امروز خانه را سيم‌كشي كني؟ ديدم وسايل هم نخريده و اين بيشتر ناراحتم كرد. مظفر وقتي ناراحتي‌ام را ديد، بدون آن‌كه ذره‌اي اخم بكند، با آن متانت هميشگي‌اش، برگشت گفت: اتفاقاً امروز سيم‌كشي كردم. من كه ديگر از كوره در رفته بودم، گفتم: چي؟ تو كه امروز اصلاً منزل نبودي كه سيم‌كشي كرده باشي! گفت: سيم‌كشي خانة خودمان را نمي‌گويم، منظورم خانة همسايه‌ي ماست. ديدم رفته خانة همان همساية ضعيفمان را سيم‌كشي كرده. با دلخوري گفتم: اول خانة خودت را تكميل كن بعد به فكر خانة ديگران باش! گفت: «الجّــارْ ثُمَّ الدّارْ» ـ اول همسايه بعد خانة خودت ـ جوابش را كه شنيدم به خودم گفتم: اين بزرگواري و طبع بلند، جواب ندارد.[5]  



 1ـ راوي: فرشته حبیبی - همسر شهید

2-راوی:گلي لطفي ـ خواهر شهيد.

 3ـ راوي: منصور لطفي ـ برادر شهيد.

 4ـ راوی : فرشته حبيبي ـ همسر شهيد.

5-راوي: منصور لطفي ـ برادر شهيد.

6ـ راوي:  فرشته حبیبی- همسر شهيد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده