زندگينامه و خاطراتي از شهيد فرهنگي احمد صمدي تودار
شهيد احمد صمدي تودار
نويد شاهد كردستان:
شهيد صمدي در دوازدهم ارديبهشت ماه سال 1319، در يكي از روستاهاي شهرستان سنندج، به نام «تودار صمدي» به دنيا آمد. زندگي خانوادهاش با فقر و محروميت عجين بود و همين امر سبب شد تا او از تحصيل باز بماند. از همان اوان كودكي، آستينش را براي كار و تقلا بالا زد و با عرق جبين، چرخ زندگي را گرداند. بعد از ازدواج، زادگاهش را به قصد روستاي «گلچيدر» از توابع مريوان ترك نمود و در آنجا به كار كشاورزي روي آورد. مدتي در آنجا اقامت داشت، اما بر اثر تنگناهاي مالي و گذران سخت زندگي، از گلچيدر به مريوان رفت و در آن شهر، به كسب آزاد پرداخت. كارش را تا سال 1357 ادامه داد و با وجود مشكلات فراواني كه در زندگي داشت، تا پايان مقطع ابتدايي نيز تحصيل كرد. احمد در سال 1358، به صورت روزمزد و با شغل آشپزي، در دانشسراي مريوان مشغول كار شد و دورة جديدي از فعاليت اجتماعياش را آغاز كرد. هنوز مدت زيادي از كارش نگذشته بود كه با شروع جنگ تحميلي، زندگياش مانند زندگي مردم مرزنشين مريوان، دچار تلاطم شد و او همراه خانواده، تن به غربتي ديگر داد. تعرضات هوايي دشمن بعثي عليه مردم بيدفاع مريوان و گلولهبارانهاي پي در پي اين شهر، سبب شد تا دانشسراي آنجا را به كامياران منتقل كنند و او نيز خدمتش را در اين مركز ادامه داد. بعد از سه ماه اين مركز با نام تربيت معلم شهيد مدرس به سنندج انتقال يافت و شهيد صمدي نيز به اين شهر رفت و در مركز جديد به عنوان خدمتگزار مشغول خدمت شد. او پس از چند سال خدمت، در نوزدهم اسفند ماه 1363، به استخدام رسمي آموزش و پرورش درآمد و سرانجام در بيست و هشتم دي ماه سال 1365، بر اثر بمباران هوايي سنندج توسط هواپيماهاي دشمن بعثي، به شهادت رسيد.
الوعده وفا
احساس مسئوليت پدرم در قبال وظايفي كه برعهده داشت، زياد بود. همين ويژگي برجسته سبب شده بود كه او، هم نسبت به خانواده و حق اولاد و همسرش محبت داشته باشد و هم در انجام وظايف ادارياش، به خودش سختگيري كند. وقتي وظيفهاي به ايشان محول ميشد، تا انجامش نميداد، راحت نمينشست. يادم هست روزي كه قرار بود پدرم از كامياران به سنندج منتقل شوند، برف زيادي باريده بود و هوا هم سوز عجيبي داشت. آن روز رفت و آمد ماشينها مشكل شده بود و جادة كامياران ـ سنندج هم تقريباً بند آمده بود. حالا در اين وضعيت، پدرم تصميم گرفته بود كه هرطور شده، خودش را به سنندج برساند. ما ديديم اصلاً صلاح نيست كه ايشان حركت بكند و چيز مهمي هم در اداره پيش نميآمد. آن روز خيليها پشت برف مانده بودند، يكي هم پدر ما. ولي هرچه اصرار كرديم، زير بار نرفت كه نرفت. ميگفت: من طبق قراري كه گذاشته شده، بايد همين امروز خودم را به مركز تربيت معلم شهيد مدرس سنندج معرفي بكنم. حالا ميخواهد برف از آسمان ببارد يا سنگ. خلاصه روي قول خودشان ايستادند و آن روز بعد از اين كه چند ساعت در سرما و كولاك، منتظر ماشين ايستاده بودند، بالاخره ماشيني پيدا كردند و ما را هم همراه خود به سنندج بردند.[1]
در خدمت مهاجرين جنگي
جنگ كه شروع شد، خيلي از مردم مريوان و روستاهاي مرزي، از خانه و كاشانة خودشان آواره شدند و ناگزير به اينجا و آنجا پناه بردند. يك سال كه پدرم در روستاي «گرگهاي» سروآباد ـ كه آن موقع جزء توابع مريوان بود ـ خدمتگزار مدرسة آنجا بود، چهارده خانوار از مهاجرين جنگي به روستاي محل خدمت پدرم پناه آورده بودند. اينها همهشان خانه و زندگي داشتند، ولي در آن وضعيت، اين مهاجرين را در اتاقهاي مدرسهاي كه پدرم آنجا خدمت ميكرد، اسكان داده بودند. اين جمعيت تا مدتي كه آنجا بودند، پدرم به عنوان وظيفه، خدمت زيادي در حقشان ميكرد. غذايشان را هم همانجا پخت ميكردند و به آنها ميدادند. يكي از روزها، موقع تقسيم غذا، به يكي از خانوادههاي مهاجرين سهميهاي نرسيد. پدرم وقتي اين را ديد، سهمية غذاي خانوادة ما را برداشت و برد به آنها داد. وقتي برگشت ديديم، مقداري نان و ماست، به جاي غذاي خودمان آورد و گذاشت پيش ما. از اين جريان، كسي جز من و پدرم باخبر نشد. حالا از اين محبتها چه قدر در حق مهاجرين جنگي كرده بود، خدا آگاه است.2
مقسِّم عادل
شهيد صمدي زماني كه در دانشسرا خدمت ميكردند، تقسيم غذاي معلمان و دانشآموزان را برعهده داشتند. يك روز براي صرف نهار به سلف سرويس دانشسرا رفته بودم كه ديدم، همه كساني كه در صف غذا ايستادهاند، خوشحالند. حالتي كه در آنها ديدم، برايم سؤال ايجاد كرد. پرسيدم: حالا چرا اينقدر خوشحاليد؟ گفتند: از تقسيم غذاي آقاي صمدي! گفتم: اين كه خوشحالي ندارد! گفتند: به آقاي صمدي نگاه كن تا ببيني كه چطوري دارد با وسواس و دقت، به همه يك اندازه غذا ميدهد. عدالت يعني همين.[2]
1و2ـ راوي: امير صمدي تودار ـ فرزند شهيد.
1ـ راوي: عزيز لطفي ـ همكار شهيد.