بازخوانی صحنه شهادت شش عضو خانواده سنندجی در بمباران 28 ديماه سال 1365
نوید شاهد کردستان و بازخوانی یک خاطره:
ساعت 12 ظهر بود که جهت صرف نهار به منزل مراجعه نمودم همسرم نهار آماده کرده بود و همه دور هم نشسته بودیم. بعد از خوردن نهار و صرف چای جهت کسب رزق و روزی تاکسی را روشن نمودم و با خانواده خداحافظی کردم. احساس میکردم خداحافظی از خانواده برایم سخت شده بود. تعجب کردم و احساس خطر نموده ناچار ماشین را خاموش نمودم و چند دقیقهای صبر کردم و دوباره به راه افتادم.
گویا ماشین با بیزبانی خودش میخواست مرا از رفتن بازدارد. ای کاش آن روز ماشینم آتش میگرفت و هیچگاه از منزل بیرون نمیرفتم ولی کار روزگار چنین بود. در داخل شهر مشغول مسافرکشی بودم که صدای آژیر خطر بلند شد تاکسی را گوشهای زدم و خود و مسافرین از آن پیاده شدیم و در گوشهای پناه گرفتیم. مشاهده کردم که چهار فروند هواپیما ظاهر شدند و صدای آنها مردم را به وحشت انداخته بود و مردم سراسیمه این طرف و آن طرف میرفتند ناگهان صدای دلخراشی همه جا را پر کرده و به چشم خویش دیدم که بمب های زیادی را در نقاط مختلف شهر ریختند دعا کردم که خدایا خانوادهام را از این خطر محفوظ فرما، دود تمام شهر را گرفت صداها دیگر خاموش شده بود سوار ماشین شدم آرام آرام به سوی منزل حرکت کردم.
وقتی به میدان انقلاب رسیدم سه نفر مجروح را برداشتم و به بیمارستان انتقال دادم. در هنگام رانندگی دست و پای خود را گم کردم هراسان و با دلهره حرکت کردم تا به نزدیکی منزل رسیدم اطراف منزل را ویرانه دیدم لحظهای احساس کردم که دارم خواب میبینم ولی نه واقعی بود و بمب مستقیماً بر روی ساختمان ما افتاده بود. هراسان و گریان به دنبال همسر و فرزند میگشتم و آنها را صدا میزدم حبیبه- فواد- فرید- فرانک- فرشاد- فرامرز ولی پاسخی نمیشنیدم با عجله خاکها را کنار میزدم. لودر شهرداری نیز مشغول کنار زدن خاکها بود ناگهان فواد فرزند دلبندم با تیغه لودر بالا آمد در این هنگام
پس از جستجوی مجدد بقیه افراد خانواده یکی پس از دیگری، ناامید شدم چند بار خود را جلوی لودر انداختم تا دیگر این ماجرا را مشاهده نکنم. ولی راننده لودر ماشین را متوقف میکرد و مردم مرا میگرفتند و به کنار میبردند ماجرا بسیار تکان دهنده بود آن هنگام که اجساد را بیرون میکشیدند ناگهان چشمم به عروسک اسباببازی فرزند کوچکم افتاد این عروسک پلاستیکی طوری روی خاکها قرار گرفته بود که دستهایش به سوی آسمان دراز شده بود. گویا او نیز همبازی خود را از خدا طلب مینمود. آرام آرام آن را برداشتم و به عنوان تنها یادگار فرزندانم نگه داشتم. هنوز هم که 14 سال از این ماجرا میگذرد. آن خاطره تلخ را فراموش نکردهام.[1]