قاموس عشق
سال ۶۰ وضعیت شهر سنندج، با خودسری‌های ضدانقلاب خیلی بحرانی شده بود. صبح یکی از روز‌های شهریور ماه، مدیر کل آموزش و پرورش ـ آقای سلیمانی ـ با نقلیه تماس گرفت و خواست که راننده‌اش را دنبالشان بفرستیم...

شهيد نبي حاج خسروي

 

 

 

او چهل سال پيش از آن كه به شهادت برسد، در نوزدهم بهمن ماه 1319 به دنيا آمد و در گام اول زندگي را با طعم تلخ نداري، آغاز كرد. براي تحصيل علم وارد مدرسه شد، ولي فقر و محروميت گريبانش را گرفته بود و نمي‌گذاشت كه طفل مشتاق، تحصيلش را بيشتر از دورة ابتدايي، ادامه بدهد. به ناچار دست از مدرسه كشيد و آستينش را براي امرار معاش خانواده و ياري رساندن به پدر، بالا زد. در كوران كار و تلاش زندگي كه پخته شـد، به خدمت سربـازي رفت و پس از دو سـال، پخته‌تر از هميشـه، به زادگــاهش ـ سنندج ـ برگشت. براي ادامة تقلايي كه شروع كرده بود، گواهينامه رانندگي‌اش را گرفت و در مدرسه‌اي به عنوان رانندة سرويس دانش‌آموزان به كار گرفته شد. با صداقت و پاكي و تلاشي كه در اين كار از خود نشان داده بود، مسئولين مدرسه او را به عنوان راننده‌اي لايق به اداره آموزش و پرورش سنندج معرفي كردند و نبي در سال 1351، به استخدام رسمي آنجا درآمد.

 

پس از پيروزي انقلاب و حضور گروهكهاي مزدور و مسلح در كردستان، جو ترور و ناامني همه‌جا را فرا گرفت.

 

ضدانقلاب بيش از همه به دنبال نيروهاي بومي و معتقدي بود، كه علي‌رغم خطرات آن سالها، در خدمت اهداف نظامي اسلامي و مردم محروم بودند. نبي حاج خسروي نيز از زمرة همين نيروهاي مؤمن و خدمتگزاري بود، كه دست از كار و تلاش برنمي‌داشت و اين را از همان اوان كودكي آموخته بود. او به عنوان رانندة مدير كل آموزش و پرورش كردستان انجام وظيفه مي‌كرد كه در روز هفدهم شهريور ماه سال 1360 ـ يعني سالروز شهيدان ميدان لالة تهران ـ و در حين انتقال مدير كل به محل كارش، توسط ضدانقلاب ترور شد و به شهادت رسيد.

 

 

 

صبح دلتنگي

 

سال 60 وضعيت شهر سنندج، با خودسريهاي ضدانقلاب خيلي بحراني شده بود. صبح يكي از روزهاي شهريور ماه، مدير كل آموزش و پرورش ـ آقاي سليماني ـ با نقليه تماس گرفت و خواست كه راننده‌اش را دنبالشان بفرستيم. من هم به شهيد حاج خسروي گفتم كه براي اين كار به منزل مديركل برود. آن موقع به خاطر جو تروري كه ضدانقلاب در شهر درست كرده بود، مديران ارشد استان، در پادگان لشكر 28 سنندج ساكن بودند. ضمناً به او گفتم: به منزل آقاي سليماني كه رفتي، در برگشت از همان مسير برنگرد. چون احتمال داشت گروهكها ماشين مديركل را شناسايي كنند و خداي نكرده آسيبي به او برسانند. موقعي كه داشتم با شهيد خسروي حرف مي‌زدم، او رو به من كرد و گفت: آقاي اميني! امروز نمي‌دانم چرا دلم تنگ است. اصلاً طور ديگري هستم. گفتم: اگر نمي‌تواني بروي، خودم دنبال ايشان مي‌روم. اين را گفتم و سوئيچ ماشين را از او گرفتم. هنوز ماشين را روشن نكرده بودم كه ديدم حاج خسروي، پشت سرم كنار ماشين ايستاده و مي‌گويد: من خودم براي آوردن استادم مي‌روم، شما زحمت نكشيد. من هم وقتي كه ديدم؛ چيز مهمي برايش پيش نيامده و حالش هم خوب است، سوئيچ ماشين را به آقا نبي دادم و او درست سر ساعت 45/7 صبح به طرف پادگان حركت كرد. حدود بيست دقيقه از رفتن نبي گذشته بود كه از دور صداي تيراندازي بلند شد. اين جور سروصداها آن موقع خيلي عادي بود و اصلاً صداي تيراندازي در شهر قطع نمي‌شد. پيش خودمان گفتيم؛ باز اين گروهكها به سرشان زده و دارند تيراندازي مي‌كنند. ما هم رفتيم دنبال كار خودمان. ولي چند دقيقه كه گذشت، يكي از همكاران وارد اداره شد و گفت: آقاي مدير كل را همين الآن ترور كردند! به سرعت خودمان را به محل ترور رسانديم كه فاصلة زيادي هم با اداره كل نداشت. گروهكهاي از خدا بي‌خبر، در مسير برگشت ماشين، به كمينش نشسته بودند و براي رسيدنش لحظه‌شماري مي‌كردند. ماشين همين كه به آنها مي‌رسد، افراد ضدانقلاب، 27 تير به طرف ماشين حامل مدير كل شليك مي‌كنند كه ايشان از ناحيه ران زخمي مي‌شوند. ولي حاج خسروي، هدف تيرهاشان قرار مي‌گيرد و به شدت زخمي مي‌شود. ما كه به محل حادثه رسيديم، او را به بيمارستان رسانده بودند. اما تيرهاي دشمن كارش را كرده بود و از دست دكتر و دوا و پرستار، كاري برنمي‌آمد. نبي روي تخت بيمارستان به شهادت رسيد تا با خون سرخش، سند مظلوميت مردم كردستان را امضا كند.[1]

 

 

 

تنفر از غيبت

 

شهيد حاج خسروي را همه مي‌شناختند كه فردي مؤمن و انسان‌دوست بود. در مجلسي كه مي‌نشست، اگر كسي از ديگري بدگويي مي‌كرد، فوراً تذكر مي‌داد و اگر هم نمي‌توانست، از آنجا فاصله مي‌‌گرفت. مخصوصاً از دوبه هم زني متنفر بود و هميشه مي‌گفت: ما با هم دوست و همكاريم و اگر مي‌خواهيم يك لقمه نان حلال به دست بياوريم، بايد با هم برادر و مهربان باشيم. در اداره اگر بين همكاران كدورتي پيش مي‌آمد، همه تلاشش را به كار مي‌بست تا آن ناراحتي را از ميانشان بردارد و تا آنها را به هم نزديك نمي‌كرد، دست از اصلاح بين الذات برنمي‌داشت. نبي خودش از بس كه قلبش صاف بود، حرفهايش روي همكاران تأثير مي‌كرد و دست از كدورت برمي‌داشتند.[2]

 

 

 


 

 

1ـ راوي: عبدالله اميني ـ همكار شهيد.

 

1ـ راوي: طاهر مولانايي ـ همكار شهيد.

 

برچسب ها
غیر قابل انتشار : ۰
در انتظار بررسی : ۰
انتشار یافته: ۱
سعید
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۱:۱۹ - ۱۴۰۱/۱۲/۰۱
0
0
باسلام، بنظر بنده می بایست اگر ایشان خانواده ای داشتند از خانواده ایشان هم تحقیقاتی می شد و در اینجا درج می گردید یعنی فقط دو نفر در مورد ایشان نظر داشتند؟؟ سرنوشت خانواده ی این شهید چطور شده و الان در کجا زندگی می کنند؟ اگه اطلاعی در دست هست به اختصار توضیح داده شود
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده