شهيد فريدون عذيري از همرزمان موسي بود، بعد از شهادت موسي مي‌گفت: در حين عمليات، قمقمه‌ها را پر از شربت كرده بوديم و در وقت تشنگي از آنها استفاده مي‌كرديم، همة بچه‌ها شربت مي‌نوشيدند وقتي درگيري با بعثيان، به اوج خود رسيده بود، ديدم موسي ......

شهيد: موسي مرادي

تاريخ تولد: 1/4/ 1346

تاريخ شهادت:10/5/62

محل شهادت: حاج عمران عمليات والفجر

 

 

«امام يك پارچه نور بود»1

سن و سال موسي كم بود، اما توان كار و فعاليتش در پايگاه بسيج بالا بود؛ اهل دل بود، تمام اوقاتي كه در مدرسه نبود يا در پايگاه بسيج  يا مشغول دعا و راز و نياز با خدايش بود. توفيقي نصيبش شد تا به اتفاق تعدادي از برادران پاسدار به محضر امام (ره) شرفياب شدند. پس از آن دگرگون شده بود و حالي ديگر  داشت، چون عاشقي بود كه جز در كوي معشوق آرام و قرار نمي‌گيرد، از او در مورد حضرت امام سؤال كردم، مطالبي بيان كرد اما گفت: پدر! هر چه بگويم همه حرف است. شخصيت و ابهت و عظمت حضرت امام را واژه‌ها نمي‌توانند بيان كنند، فقط مي‌توانم بگويم امام يك پارچه نور بود و من تابش اين نور معنوي را به وضوح در چهرة ايشان ديدم.

«آيا من لياقت شهادت را دارم؟»2   

يك بار اسلحه‌اي در دست موسي بود نوار فشنگ هم دور كمرش بسته بود، گفتم: موسي! چه شده، مرد رزم شده‌اي؟ گفت: نه، مي‌خواهم يك عكس يادگاري با اسلحه بگيرم، شايد بعد‌ها لازم شد. گفتم: اين را نگو! ان‌شاءالله رزمندگان همه سلامت باشند. گفت: ان‌شاءالله، ولي بدون تعارف به من نگاه كن و ببين آيا واقعاً من لياقت شهادت را دارم يا نه؟ آن لحظه فهميدم كه موسي واقعاً عاشق شهادت است.

«امدادگر»1

زمان شهادت موسي را من به ياد ندارم، چون در آن وقت من سنم خيلي كم بود اما با ياد او و با شنيدن خاطرات او بزرگ شده‌ام، برادرم نماد وتجسّم پايمردي و شجاعت بوده‌ است. يكي از همرزمانش مي‌گفت: من و موسي در تيپ انصار الحسين همدان بوديم، تيپ ما يكي از يگانهاي عمل كننده در عمليات ولفجر 2 بود؛ در منطقة حاج عمران مستقر شديم شب عمليات فرا رسيد، موسي امدادگر بود شور و حال عجيبي داشت، انگار براي عروسي دعوت شده است. در حين عمليات خدمة تيربار دوشكا زخمي شد، موسي پس از پانسمان زخمهاي او، با فرياد « يا عزيز زهرا مدد» پشت تيربار دوشكا رفت و باراني از گلوله بر سر دشمن ريخت هنگام تيراندازي از چند ناحيه مورد اصابت تير دشمن قرار ‌گرفت اما دوشكا را رها نكرد تا اينكه گلوله‌اي به پيشانيش ‌خورد و فرق سرش را شكافت تا لحظة شهادت دست از نبرد برنداشت.

«معلم بي خدا»2

اوايل پيروزي انقلاب، گروهكها فرصت را مغتنم شمرده بودند و به تبليغ افكار و عقايد ضد ديني خود مي‌پرداختند، يك روز معلم نمايي كه عاقبت به دليل معاند بودن اعدام شد، سر كلاس آمد و براي ترويج و تبليغ عقيده‌اش موضوع وجود خدا را پيش كشيد و گفت: بچه‌ها! انسان هيچ وقت چيزي را كه به چشم خود نديده باشد، قبول نمي‌كند، حالا اين همه از خدا صحبت مي كنند، آيا ما خدا را با چشم مي‌توانيم ببينيم؟ جواب منفي است، پس چون خدا قابل ديدن نيست وجود هم ندارد. پس از اين سخنان دانش آموزان به هم نگاه كردند تا شايد پاسخي براي معلم پيدا كنند، در اين ميان موسي بلند ‌شد و گفت: بچه‌ها آقا معلم راست مي‌گويد، تا چيزي را با چشم نبينيم باور نداريم، آيا شما عقل آقا معلم را مي‌بينيد؟ بچه‌ها گفتند: نه. موسي گفت: پس ما چون عقل آقا معلم را نمي بينيم من اطمينان دارم كه ايشان عقل ندارند. معلم با شنيدن اين پاسخ دندان شكن به شدت عصباني ‌شد و كلاس را ترك كرد.

«من هم بزرگ شده‌ام»1

سال‌هاي اول جنگ، موسي وقتي مي‌ديد جوانان ايران اسلامي گروه گروه به جبهه مي‌روند خيلي ناراحت مي‌شد، اوقاتش تلخ بود گفتم: موسي چرا ناراحتي؟ گفت: از دست شما كه اجازه نمي‌دهيد به جبهه بروم. گفتم: عزيز من! فصل امتحانات است تو بايد درس بخواني! گفت: شما به من اجازه بدهيد كه به جبهه بروم من هم قول مي‌دهم درسم بهتر از پيش شود. گفتم: ما به جبهه مي‌رويم و تو بايد در اينجا بماني و از خانواده نگهداري كني! گفت: دست شما درد نكند خودتان مي‌رويد اجر و ثواب جبهه را مي‌بريد و مرا اينجا مي‌گذاريد! ديدم واقعاً اصرار دارد، گفتم: خوب تو هم برو! با شنيدن اين جمله برق شادي در چشمانش درخشيد، با سرعت رفت و پرونده‌اش را تكميل كرد، وقتي كه مي‌خواست به آموزش برود، من با برادرم جعفر او را بدرقه كرديم، ديدم مي‌خندد. گفتم: چرا مي‌خندي؟ گفت: ديدي بالاخره من هم بزرگ شدم و هم قد شماها شدم، پس حق دارم خوشحال باشم.

«سقا»1

پس از گذراندن دورة آموزشي، چند روزي مرخصي داشت، وقتي به منزل آمد، بچه‌ها به او گفتند: موسي جان! ما شنيده‌ايم كسي كه به آموزش مي‌رود، هم لاغر مي‌شود و هم بر اثر تابش آفتاب يا سردي هوا سياه مي‌شود، اما تو، هم چاق شده‌اي هم چهره‌ات سفيد شده است. راز اين مسأله چيست؟ گفت: اول اينكه خيلي خوشحال بودم از اينكه بعد از آموزش به جبهه مي‌روم پس چاق شدم، دوم اينكه، چون مي‌دانم شهيد مي‌شوم، صورتم مثل ماه شده است، پس بياييد صورت نوراني شهيد را ببوسيد! بچه ها از شنيدن اين سخنان ناراحت شدند. موسي گفت: چرا ناراحت مي‌شويد؟ من مي‌دانم كه شهيد مي‌شوم. مرخصي او تمام شد، شب آخر در منزل نشسته بوديم و فيلم جنگي «سقا» را از تلويزيون مشاهده مي‌كرديم يك وقت ديدم موسي گريه مي‌كند. گفتم: چرا گريه مي‌كني؟ گفت خوشا به حال آن سقا! كاش من هم سقا بودم بعد شهيد مي‌شدم، بعد از شهادتش همرزمانش (شهيد عذيري و برادر حسام خاتمي) تعريف مي‌كردند كه در منطقه‌اي مستقر بوديم كه براي تأمين آب آشاميدني بايد به داخل دره‌اي كه در پايين منطقة استقرارمان قرار داشت مي‌رفتيم، موسي هر روز همة قمقمه‌ها را بر مي‌داشت آنها را با نخ به گردنش مي‌آويخت و براي بچه‌ها آب مي‌آورد.


«شربت شهادت»1

شهيد فريدون عذيري از همرزمان موسي بود، بعد از شهادت موسي مي‌گفت: در حين عمليات، قمقمه‌ها را پر از شربت كرده بوديم و در وقت تشنگي از آنها استفاده مي‌كرديم، همة بچه‌ها شربت مي‌نوشيدند وقتي درگيري با بعثيان، به اوج خود رسيده بود، ديدم موسي با اين كه تشنه است، شربت را نخورده، به او اعتراض كردم و گفتم: چرا تشنگي را تحمل مي‌كني و از شربت نمي‌نوشي؟ گفت: فعلاً وقتش نرسيده است، به موقعش مي‌نوشم، لحظاتي قبل از شهادت قمقمه را سر كشيد و گفت: اكنون وقت نوشيدن شربت فرا رسيده است بعد از نوشيدن شربت، خدمة تيربار دوشكا زخمي شد، زخم‌هاي او را بست و خودش به جاي خدمة او نشست و لحظاتي بعد، تيري فرقش را شكافت.

«پاي برهنه»2

براي گذراندن دورة آموزش نظامي به پادگان حضرت رسول (ص) سنندج اعزام شديم، تابستان سال 62 بود، بعدازظهر به پادگان رسيديم وقتي اجازة ورود به پادگان را به ما دادند گفتند: همگي، كفش‌هايتان را در بياوريد و پا برهنه وارد شويد، خيلي از بچه‌ها امتناع كردند، اولين كسي كه كفش‌هايش را در آورد موسي بود، جلوتر از همه رفت و با پاي برهنه در اول ستون قرار گرفت. وقتي در محوطه مي‌دويدند با چنان عشقي پاي برهنه را بر زمين مي‌نهاد كه انگار بر روي پرنيان پا مي گذارد، تمام حركات و سكناتش با اخلاص توأم بود. مدت زيادي طول نكشيد ديدم كه موسي به دليل لياقتش همه كارة آموزشگاه شده است و به عنوان كمك مربي در امر آموزش هم كمك مي‌كند، استعداد خارق العاده‌اي داشت، مدت بسيار اندكي كار با جنگ افزار‌هاي مختلف را ياد گرفت به گونه‌اي كه همة بچه‌ها از تجربه‌اش استفاده ‌مي‌كردند.



1و2 به نقل از آقاي علي اصغر مرادي پدر شهيد.

1- به نقل از آقاي رضامرادي برادر شهيد.

2- به نقل از يكي از همكلاسي‌هاي شهيد.

1- به نقل از آقاي ابراهيم مرادي عموي شهيد.

1- به نقل از آقاي ابراهيم مرادي عموي شهيد.

1و2- به نقل از آقاي صادق مرادي عموي شهيد.  

2- به نقل از آقاي رضا عبدالحسني دوست و همرزم شهيد.



 

 

 

شهيد: حميد رضا معظمي

تاريخ تولد: 1/1/ 1349

تاريخ شهادت: 5/5/64

محل شهادت: خرمشهر

 

 

«قرآن را به من بياموز!»1

با اينكه كم سن و سال بود، هوش و ذكاوت و شجاعت فوق‌العاده‌اي‌ داشت. يك روز پيش من آمد و گفت: شما بايد قرآن را به من بياموزيد! اگر اين كار را نكني، در قيامت از شما شكايت خواهم كرد. گفتم: چرا اين همه عجله و اصرار داري؟ به تدريج مي‌تواني قرآن را ياد بگيري. گفت: من اطمينان دارم اگر قرآن را خوب ياد بگيرم شهيد خواهم شد. خيلي تحت تأثير قرار گرفتم و بلافاصله به تعليم او پرداختم در مدت كمي توانست به خوبي قرآن را بياموزد و آن را با صوت بسيار زيبايش تلاوت كند. بعد از آموختن كلام دوست، راهي جبهه شد و در آنجا به خيل مشتاقان ديدار دوست ملحق شد.


«احساس مي‌كنم اتفاقي افتاده است»1

يك روز قبل از شهادت حميد رضا، به اتفاق ايشان و جمعي از رزمندگان بيرون سنگر نشسته بوديم، حميد رضا خيلي نگران بود و حرفي نمي‌زد. گفتم: حميد جان! اتفاقي افتاده است كه اين قدر نگراني؟ گفت: نمي‌دانم ولي احساس عجيبي دارم، دلم گواهي مي‌دهد اتفاقي افتاده است، خيلي نگران هستم. او را دلداري دادم تا از نگراني بيرون بيايد، خلاصه آن روز سپري شد روز بعد، نامه‌اي به دست حميد رضا رسيد، نامه را باز كرد و خواند گفت كه من بي دليل نگران نبودم، دايي‌ام ابراهيم كاوه به شهادت رسيده است، بلافاصله تصميم گرفت كه به شهرستان برگردد. گفت: من به سنگر فرماندهي مي‌روم تا مرخصي بگيرم، ايشان به طرف سنگر فرماندهي راه افتاد چند لحظه‌اي نگذشته بود كه صداي انفجار خمپاره‌اي بلند شد، از سنگر بيرون آمديم ديديم كه گلولة خمپاره، درست جلو سنگر فرماندهي اصابت كرده است، نگران حميد رضا شديم، به طرف محل انفجار رفتيم، ديديم كه حميد رضا در خاك و خون غلتيده است او را به اورژانس رسانديم، اما خدا خواسته بود، كه ابراهيم كاوه را در جهاني ديگر زيارت كند.

«اختلاف سن»2

صحنة شهادت حميد رضا را با چشمان خودم ديدم، چون ديگر همرزمان هم آن را ديده و بازگو كرده‌اند، من از ذكر واقعه خوداري مي‌كنم. اما آنچه هيچ وقت از ذهنم محو نمي‌شود و برايم بسيار جالب است، مدت اختلاف سن و زمان اختلاف تاريخ شهادت حميد رضا با دايي‌اش شهيد ابراهيم كاوه است. ابراهيم ده روز از حميد رضا بزرگتر بود يعني او در 17/3/1349 متولد شده بود و حميد رضا 27/3/1349 به دنيا آمده بود. در شهادت آنها نيز دقيقاً همين اختلاف ده روز سن تكرار شد. يعني ابراهيم 25/4/64 در مريوان به شهادت رسيد و حميد رضا 5/5/64 در خرمشهر، تصور مي‌كنم كه اين امر اتفاقي نبوده و جز با ارادة حضرت حق و بنا به خواستة او حادث نشده است.

«فقط دو ماه» 1

شب داشتيم تلويزيون نگاه مي‌كرديم؛ صحنه‌هايي از دفاع رزمندگان  پخش مي‌شد، حميدرضا محو تماشاي تصاوير جبهه بود و به چيزي غير از آن توجهي نداشت، وقتي غرق تماشا بود آهي كشيد و گفت: خوشا به سعادت آنها كه به جبهه رفته‌اند. اي كاش من هم آنجا بودم و مي‌جنگيدم. مادرم گفت: حميد جان! تو بايد درست را بخواني! گفت: مادر مگر نديدي؟ اكثر اين رزمندگان هم سن من هستند، مگر آنها درس ندارند؟ شما فقط دو ماه به من اجازه بدهيد به جبهه بروم، قول مي‌دهم بعد از آن برگردم و درسم را بخوانم، تمام فكر و انديشه‌اش همين بود، بارها به بسيج مراجعه كرد، اما به دليل كمي سن اعزامش نكردند، تا آنكه به اتفاق دايي ابراهيم، شناسنامه‌شان را دست كاري كردند و رفتند،  لحظة اعزام به حدي خوشحال بود كه سر از پا نمي‌شناخت. مادرم گفت: حميد جان! هنوز سر قولت هستي كه درست را رها نكني؟ گفت: قول مي‌دهم كه در جبهه درسم را بخوانم.

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده