يدالله صوت بسيار زيبا و دلنشيني داشت و در پايگاه بسيج مؤذن بود، قرآن را زيبا تلاوت مي‌كرد، ايمان و حجب و حياي بسيار بالايي داشت.

 

شهيد: يدالله محمدي بلبان آباد

تاريخ تولد: 17/9/1351

تاريخ شهادت: 12/2/66

محل شهادت: شلمچه

 

 

«بسيجي گمنام»1

يدالله يك روز براي رفتن به مدرسه از منزل خارج شد و برنگشت، به مدرسه‌اش رفتيم و از مسئولين مدرسه سؤال كرديم، آنها هم از او اطلاعي نداشتند، چهل روز از ناپديد شدن او سپري گشت، ما به هر جايي كه تصور مي‌كرديم ممكن است آنجا رفته باشد سر زديم، اما خبري نبود، بالاخره يك روز يكي از آشنايان كه كارمند آموزش و پرورش بود، به ما خبر داد كه يدالله به عضويت بسيج درآمده و به جبهه رفته است. از اينكه با سن كم به عضويت بسيج درآمده و بدون اطلاع ما به جبهه رفته است تعجب كرديم گفت شما خبر نداريد، ايشان چهار سال است كه در بسيج خدمت مي‌كند. مدتي از اين جريان گذشت، روزي جلوي در بوديم كه ديدم يدالله آمد، او را بغل كردم و گفتم اين مدت كجا بودي؟ چيزي نگفت و داخل خانه شد. فقط شنيدم كه گفت: مادرجان! در جبهه بودم.

فرداي آن روز كتابهايش را برداشت و گفت و به مدرسه مي‌روم، بعضي شبها به منزل نمي‌آمد، وقتي علت نيامدنش را سؤال مي‌كرديم، مي‌گفت: شبها هم درس مي‌خوانم، در حالي كه شبها در پايگاه بسيج بود. كم كم كار به جايي رسيد كه چهل روز چهل روز به جبهه مي‌رفت. گفت: مادر جان! من عضو بسيج هستم ولي دوست ندارم كسي از اين جريان اطلاع داشته باشد. او مرتب به جبهه مي‌رفت، بار آخر كه به جبهه رفته بود، به اتفاق تعدادي از رزمندگان به ديدار امام راحل (ره) مشرف شده بود، گويا بخاطر رشادت و شهامتش تشويق شده بود و قرار شده بود جايزه‌‌اي از طرف دفتر حضرت امام براي او بفرستند. او چون در جبهه بود، موضوع گرفتن جايزه را پيگيري نكرده بود، مدت زيادي از اين ملاقات نگذشت كه به شهادت رسيد و آن يادگاري حضرت امام را هم نتوانست دريافت كند.

يدالله به حدي متواضع و مخلص بود كه حتي نشاني منزل خود را به بسيج نداده بود، طوري كه هنگام شهادتش چند روز دنبال منزل ما گشته بودند تا آن را پيدا كنند و خبر شهادتش را به ما بدهند، خبر را مستقيماً به من ندادند، مادر يكي از شهداي محلة ما به منزلمان آمد و گفت: يدالله مجروح شده، الآن هم در بيمارستان است. گفتم به خدا قسم او شهيد شده، چون تا كنون چندين بار در جبهه مجروح شده اما چيزي به ما نگفته بود، حتي يكبار پايش را ديدم كه تازه جراحتش التيام! يافته بود، گفتم: يدالله جان! پايت چه شده؟ گفت: چيزي نيست مادر! زمين خورده‌ام، يدالله واقعاً يك بسيجي گمنام بود، با آنكه مدتها با جنگ و جبهه الفت داشت و در بسيج خدمت مي‌كرد، تا لحظة شهادتش همسايگان و حتي اقوام ما از جبهه رفتن او بي اطلاع بودند.


«بسيجي مؤذن»1

يدالله صوت بسيار زيبا و دلنشيني داشت و در پايگاه بسيج مؤذن بود، قرآن را زيبا تلاوت مي‌كرد، ايمان و حجب و حياي بسيار بالايي داشت. يك روز در كوچه نشسته بودم، ديدم يدالله آمد. داخل كوچه تعدادي خانم نشسته بودند يدالله مسيرش را عوض كرد، دور زد تا از كنار زنها عبور نكند وقتي به خانه رسيد گفتم: يدالله جان! چرا راهت را دور كردي و از مسير ديگري آمدي؟ خودت را خسته مي كني. گفت: مادر عزيز! مگر نديدي زن‌ها توي كوچه نشسته‌ بودند، دور بودن از نامحرم بهتر است.

«دوست دارم گمنام باشم»2

وقتي به منزل مي‌آمد هميشه يك گوني دستش بود، كه لباسهاي بسيجي‌اش را داخل آن مي نهاد، گفتم: پسرم! چرا با لباس به منزل نمي‌آيي؟ تو كه براي دفاع از عقيده و آرمانت آن را بر تن كرده‌اي، ‌گفت: مادر دوست دارم براي هميشه گمنام باقي بمانم، او گمنام به بسيج رفت، در كمال گمنامي بارها در جبهه حضور پيدا كرد و در وقت شهادتش نيز كسي منزل و مأواي او را نمي‌شناخت.

«من براي اسلام به جبهه مي‌روم»3

آخرين بار كه مي‌خواست به جبهه اعزام شود، حالت عجيبي داشت، وضعش با هميشه تفاوت داشت، عجول شده بود. هميشه تسبيحي به همراه داشت، در آن روز تسبيح را به زمين انداخته بود و خود متوجه آن نبود، تسبيح را برداشتم و گفتم: يدالله جان! تسبيحت را جا نگذاري! گفت: كجاست؟ دنبالش مي‌گشتم، ديدم رنگ شهادت بر چهره‌اش نشسته است، دلم گواهي ‌داد كه اگر اين بار به جبهه برود به شهادت مي‌رسد، خواستم منحرفش كنم، گفتم: عزيزم چندين بار به جبهه رفته‌‌اي، تكليف از تو ساقط است، نرو! شهيد مي‌شوي، تو كه حقوقي نمي‌گيري، چرا به جبهه مي‌روي ؟ احساس كردم از حرفهايم خيلي ناراحت شده است. گفت: مادر من! به جبهه مي‌روم تا اسلام و حكومت اسلامي پيروز شود و دين برقرار بماند. براي اينكه مرا متوجه اشتباهم بكند گفت: مادر! آيا اگر دزدي به خانة تو بيايد و آنرا غارت كند، او را بي‌گناه مي دانيد و او را به حال خودش رها مي كني به شوخي گفتم آري چه اشكالاتي دارد. گفت نه اين حرف شما منطقي نيست، شما هم جدي نمي گوييد.

«آرزوي شيرين»1

چند سال بود كه ازدواج كرده بودم، آرزو داشتم پدر شوم و خداوند، فرزندي صالح و داراي خصال نيك نصيب من كند اما متأسفانه سالها در اين اميد بودم ولي آرزويم محقق نشده بود. آرزويي كه مي‌توانست طعم و مزه و رنگ ديگري به زندگي من ببخشد و آن را برايم شيرين و دلپذير سازد. يدالله در جبهه بود، روزي نامه‌اي از او به دستم رسيد، نامه را باز كردم، پس از اعلام خبر سلامتي خود، جوياي حال بستگان شده بود و در ادامه نوشته بود:

. . . برادر عزيزم در خواب ديدم خداوند دختري زيبا و دوست داشتني را به تو عنايت كرده است و آرزوي ديرينه‌ات محقق شده است و تو را در اين حال بسيار خوشحال و خرسند و شادمان ديدم. بعد از شهادت يدالله خواب او تعبير شد و خداوند دختري با همان خصوصيات كه آن شهيد گرانقدر نويد داده بود به من عطا كرد. فرزندي صالح، با محبت و دوست داشتني.

«عشق همچنان پابرجاست»1

خاطرة شهيدان رنگ عشق دارد و حكايت روز‌هاي مردانگي و شرف است، يادبود ايام عشق و فداكاري است و در وسعتي به گسترة ايران زمين گسترانيده‌شده است. يادباد آن روزگاران ياد باد.

آن زمان كه يدالله چون شير در ميدان‌هاي رزم مشغول ستيز با دشمن كافر بود من كودكي چهار پنج ساله بودم. آغوش يدالله مأمن و مأواي من بود. عشق و علاقة من به اين انسان وارسته چيزي نيست كه در قالب واژگاني محدود بگنجد، دريايي از بي‌نهايت بود، او معلم من بود، نماز و قرآن را، ادب و احترام و عزت و شرافت را در همان سن كم از مكتب يدالله آموختم، خوب به ياد دارم هر وقت خلوتي دست مي‌داد دمي از تربيت من غفلت نمي كرد به شدت از دروغ گفتن بر حذرم مي‌داشت، از جبهه و ايثار رزمندگان برايم سخن مي‌گفت، و دربارة شجاعت وشهادت براي من توضيح مي داد، براي اولين بار واژه‌هاي جبهه و تفنگ و ايثار و شهادت را از او شنيدم.

يكبار هنگام رفتن او به جبهه، دلتنگ شده بودم، نمي‌توانستم بپذيرم كه او از من دور مي‌شود، با همان زبان كودكانه‌ام گفتم: شما چرا به جبهه مي‌رويد؟ بگذار دشمن هر كاري دلش مي‌خواهد انجام دهد، به ما چه ربطي دارد؟ در كمال خونسردي، و در حالي‌كه چون هميشه لبخندي بر لبانش بود، گفت: فرهاد جان! عزيزم! صدام دزدي است كه به خانه و كاشانة ما تجاوز كرده است و با زور مي‌خواهد كشورمان را تصاحب كند، ما شرعاً وظيفه داريم براي رفع تجاوز دشمن هر چه داريم در طبق اخلاص بگذاريم تا اسلام و ايران براي هميشه پايدار و ماندگار باشد.

 



1- به نقل از خانم سكينه سلطانيان مادر شهيد.

1و2و3 به نقل از خانم سكينه سلطانيان مادر شهيد. 

 

 

1- به نقل از اشرف محمدي برادر شهيد.

1- به نقل از فرهاد محمدي برادر شهيد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده