خاطراتي از دانش آموز شهيد مرتضي كاوه
|
شهيد: مرتضي كاوه |
تاريخ تولد: 19/12/ 1345 | |
تاريخ شهادت: 15/5/1362 | |
محل شهادت: حاج عمران |
«هيچ مشكل نيست»1
درگرما گرم تظاهرات و خروش مردمي سال 57، براي اداي فريضة نماز مغرب به مسجد رفتم، مرتضي هم همراه من بود، بعد از نماز، هنگام خروج از مسجد، شهيد خير الله مؤمني پيش من آمد و گفت كه تعدادي اعلاميه نزد من است، اگر امكان دارد امشب بيا هم آنها را پخش كنيم، درنگي كردم و گفتم: آقا خيرالله مشكل است، مأموران در همه جا پراكندهاند، مرتضي كه در كنار من بود، لبخندي زد و گفت: پدر جان! هيچ مشكلي نيست، مسلمان بايد دينش را از جانش عزيزتر بدارد، من امشب خودم به تنهايي در تمام شهر اعلاميه ميچسپانم و سراسر مدرسه را پر از عكس و اعلاميه مي كنم، شما اصلاً نگران نباشيد.
«من هستم»2
مدتي بود بر اثر سانحة تصادف اتومبيل در منزل بودم، يك روز ناخودآگاه تصميم گرفتم، صداي اهل منزل را ضبط كنم، كليد ضبط صوت را فشار دادم، بيشتر بحثها دربارة جنگ و حضور جوانان در جبهه بود، همسرم گفت: كاش پسر جواني داشتم تا به عنوان قرباني به درگاه خداوند تقديم كنم، ناگهان مرتضي در حالي كه خيلي كم سن و سال بود گفت: مادر جان! من هستم. مادرش دوباره گفت: اي كاش پسر جواني داشتم تا در راه امام قرباني كنم،مرتضي دوباره گفت: مادر جان! من هستم. من بارها به اين نوار گوش دادهام.
«شرمندة امام ميشوم»1
مدتي بود مشغول ساختن ساختمان بوديم، در يكي از روزها ده يازده نفر كارگر داشتيم و مشغول كار بوديم، ماشيني در مقابل ساختمان توقف كرد، مرتضي پياده شد و به طرف من آمد، گفتم: پسرم چي شده؟ گفت: پدر جان! تيپ انصار الحسين به نيرو نياز دارد من هم آمادهام اگر تو اجازه بدهي همراه آنان عازم جبهه شوم؟ گفتم: تو فرزند ارشد خانواده هستي، من خودم، هم آموزش ديدهام هم سربازي رفتهام اگر دو روز ديگر به من فرصت بدهي كار ساختمان هم تمام ميشود و من خودم به تيپ ملحق مي شوم، نگاهي به من انداخت، آهي كشيد و گريان گفت: پدر اگر اجازه ندهي، من فرداي قيامت در مقابل پيامبر اسلام و امام عزيزم شرمنده خواهم شد. گريهاش به حدي از سر سوز بود كه همة كارگرها همراه او به گريه كردند، من هم اجازه دادم كه خودش به تكليفش عمل كند.
«تك گل زرد» 2
مدتي بود كه از مرتضي بيخبر بوديم، دوباره برايش نامه فرستاديم، از جواب نامهها هم خبري نشد، حدود چهل روز از اين واقعه گذشت، كه شب، خانهاي را در خواب ديدم، او گفت: اين چشمهاي كه در دل كوه قرار دارد و اين درخت و اين تك گل زرد مال من است. صورت اين گل زرد هميشه رو به خورشيد است، هر وقت خواستي مرا ببيني بيا اينجا! غمگين و ناراحت بودم موضوع خواب را پيش خودم پنهان كردم، اما دلم گواهي ميداد كه اتفاقي افتاده است، دوباره همان خواب را ديدم به سپاه رفتم و از طريق برادران سپاه به تيپ انصار الحسين رفتم، وقتي كه خواب را براي برادران رزمنده تعريف كردم، همه گريستند. من را با خودشان به منطقة عمليات والفجر2 بردند، تمام صحنههايي را كه در خواب ديده بودم، به عيان مشاهده كردم؛ برج نگهباني در ارتفاع بالايي قرار داشت. چشمهسار و درختستان زيبايي در آنجا بود، تك گل زرد را مشاهده كردم كه در كنار جوي آب به آفتاب لبخند ميزد و دست و صورتم را با آن آب زلال و شفاف شستم، همراهان عزيزم گفتند: جنازة مرتضي را به عقب نياوردهاند، هنوز در منطقة عملياتي است، اما من به همان نشاني كه مرتضي داده بود و دعوتم كرده بود، اطمينان داشتم كه جنازه همان حول و حوش است. اين گونه هم بود، در چند قدمي آن طرف گل زرد. مرتضي آرميده بود، پيكر مطهرش را برداشتم و با خود آوردم.