خاطراتي از دانش آموز شهيد محمد رضا فتح آبادي
|
شهيد: محمد رضا فتحآبادي |
تاريخ تولد: 6/9/1351 |
|
تاريخ شهادت: 23/12/64 |
|
محل شهادت: ارتفاعات سليمانيه |
«عطش»1
محمد رضا عاشق شهادت بود، بارها براي اعزام به جبهه به بسيج مراجعه كرده بود، اما به دليل كمي سن و سالش مسئولين به او اجازة حضور در جبهه را نداده بودند، تا اينكه مشكل سن را از طريق دست بردن در شناسنامه و عوض كردن تاريخ تولدش حل كرده بود، شادمان و خوشحال آمد و گفت: «پدر جان مشكل سن را حل كردم و مسئولين پذيرفتند كه من به جبهه بروم، آمدهام رضايت شما را هم بگيرم». گفتم: «من حرفي ندارم، حالا كه علاقه داري ميتواني بروي». دورههاي آموزش نظامي را با علاقة بسيار گذراند و پس از آن، آمادة حضور در ميدان جنگ با بعثيان پليد شد. اولين اعزام او در ماه مبارك رمضان بود. هواي گرم تابستان و عطش، لبهاي او را خشك كرده بود و با وجود اينكه از تركهاي لبش خون بيرون ميآمد، اما او از شادي در پوست خود نميگنجيد و در عالمي ديگر سير ميكرد و ميگفت «اگر شهيد شدم، اصلاً برايم گريه نكنيد! چون من به ميهماني خدا ميروم». چه سعادتي برايش از اين بهتر بود كه در ماه مهماني خدا به ضيافت او دعوت شد و پس از جهادي خستگي ناپذير به كاروان هميشه جاودان شهيدان پيوست.
«نماز شهادت»1
تازه با محمد رضا آشنا شده بودم، حدود شش ماهي از آشنايي ما ميگذشت. هميشه با ديدن او، قيافة شهيد محمد حسين فهميده، در مقابل چشمانم مجسِم ميشد، اصلاً محمد هم مانند شهيد فهميده، شجاع و نترس بود، نوجوان بود اما دل شير داشت، به اتفاق محمد و ساير بچههاي بيجار، جمع بسيار با صفايي داشتيم و كمتر احساس خستگي ميكرديم، مدتي در مناطق عملياتي جنوب بوديم پس از آن به منطقة غرب منتقل شديم، اواخر اسفند 64 بود كه در اطراف ارتفاعات سليمانيه مستقر شديم، قرار شد همراه ساير برادران جزو نيرو هاي عمل كننده در عمليات والفجر 9 باشيم. حدود ساعت 3 بعدازظهر روز بيست و سوم اسفند ماه بود، بچهها تحرك خاصي داشتند، همه مهيا ميشدند تا حركت كنند. در همين زمان، برادر نصيري، فرماندة دستة ما، بچهها را صدا زد و در حالي كه لبخندي بر لب داشت گفت: «بچهها فيلم دوربين در حال تمام شدن است و فكر ميكنم آخرين قطعة آن است، هر كه قرار است شهيد شود، بگويد تا اين قطعه را از او بگيرم» سعيد در حالي كه با بند پوتينش ور ميرفت و حسابي از دست آن عصباني شده بود، گفت: «اگر من توانستم بند پوتينم را ببندم، آن وقت براي شهادت آماده ام». شهيد عذيري هم كه در جمع ما بود، با نورانيت خاصي كه داشت، گفت: سعيد راست ميگويد. من جاي شمشير ها را روي گردن سعيد ميبينم. همة بچهها مشغول صحبت كردن بودند، ميگفتند و ميخنديدند. در ميان اين جمع، فقط صداي محمد رضا به گوش نميرسيد، بله او در آن لحظه مشغول خواندن نماز بود اما از وقت نماز ظهر مدت زيادي گذشته بود، معلوم بود محمد رضا نماز ظهر نميخواند. من از اين نماز محمد رضا خيلي تعجب كردم، آقاي نصيري انگار فهميده بود كه محمد رضا نماز شهادت ميخواند كه گفت: «بچهها من برق مخصوصي در چشمان محمد رضا ميبينم و بايد اين قطعة آخر را از او بگيرم ولي چون قطعة آخر فيلم است، ممكن است خراب شود. اما اگر خوب در آمد اسم آن را ميگذاريم«نماز شهادت» و من آن را براي آقا رضا به بهشت پست ميكنم». برادر نصيري از محمدرضا عكس گرفت. عمليات شروع شد، شهامت و شجاعت بچهها غير قابل توصيف بود، پس از ساعتي كه از شروع عمليات گذشت، گروهان ما دو شهيد تقديم كرد كه يكي از آنها محمد رضا بود. هر وقت دلم تنگ ميشود به آن آخرين عكس محمدرضا خيره ميشوم و دلم را تسلي ميدهم؛ به راستي منظرهاي از بهشت در برابرم تجسم مييابد.
1- به نقل از آقاي علي صفدر فتح آبادي پدر شهيد.
1- به نقل از آقاي كاظم يوسفيان دوست و همرزم شهيد.