گفته بود: اگر قرار است به جبهه بروم، پياده مي‌روم و مي‌خواست مسافت 57 كيلومتري روستا تا بيجار را پياده طي كند. چند روز بعد آمد، شناسنامه‌اش را دست كاري كرده بود، مسئولين متوجه شدند و باز هم مانع شدند...
 

شهيد: هوشنگ صفرخاني

تاريخ تولد: 7/2/1349

تاريخ شهادت: 28/10/65

محل شهادت: شلمچه

«ميهماني»1

هوشنگ در سال 1363 وارد پادگان آموزشي بسيج شهرستان بيجار شد، سن و سال زيادي نداشت، از او سؤال كرديم چرا به اينجا آمده‌اي؟ تبسمي كرد و گفت: آمده‌ام آموزش ببينم و به جبهه اعزام شوم. مسئولين پادگان با ماندنش موافق نبودند، ولي با اصرار فراوان ماندگار شد و دورة آموزشي را به پايان رساند، پس از آموزش، به مناطق عملياتي كردستان اعزام شد، نهم دي ماه سال شصت و پنج مطلع شديم كه در جبهة جنوب به نيرو نياز دارند، بدون فوت وقت آمادة رفتن شديم و در موقعيت شهيد افيوني مستقر شديم، بيست و هفتم دي ماه اعلام كردند كه براي حضور در عمليات كربلاي 5 آماده شويد، بچه‌ها با شور و حال زايد الوصفي مهيا شدند. در جمع بچه‌ها متوجه هوشنگ شدم كه لباس نو به تن كرده و خود را معطر نموده بود. با شوخي گفتم: هوشنگ! مي‌خواهي به مهماني بروي؟ گفت: آري مي‌خواهم به مهماني خدا بروم.

به منطقة مورد نظر رسيديم، بچه‌ها بايد با ستون حركت مي‌كردند بنده مسئول دستة دوم بودم، هوشنگ نيز در اين دسته بود، خطاب به يكي از همرزمانش گفت: ما به كربلا مي‌رويم. هوشنگ جواني شوخ طبع بود و روحيه‌ها را زنده نگاه مي‌داشت. گفتم: از ستون خارج نشويد! گفت: بله راه قدس از كربلا مي‌گذرد، ساعتي بعد از اين گپ هاي دوستانه بود كه آن جوان رعنا به ميهماني حضرت دوست دعوت شد و همة ما را تنها گذاشت.

«پياده تا جبهه مي‌روم»1

مدت‌هاي مديدي بود كه تلاش مي‌كرد به جبهه اعزام شود، اما به دليل پايين بودن سنش به او اجازه نمي‌دادند. منزلشان در روستا بود، يك روز صبح من از روستا به بيجار برمي‌گشتم، وقتي هوشنگ آمد كه سوار ميني‌بوس شود، به راننده گفتم: حركت كن و سوارش نكن! ايشان براي اعزام به جبهه مي‌آيند، اعزامش هم نمي‌كنند. وقتي ديد ماشين حركت مي‌كند، با التماس و فرياد دويست، سيصد متر دنبال ماشين آمد عاقبت پشت سر ما سنگ پرتاب ‌كرد. روز بعد پياده راه افتاده بود و گفته بود: اگر قرار است به جبهه بروم، پياده مي‌روم و مي‌خواست مسافت 57 كيلومتري روستا تا بيجار را پياده طي كند. چند روز بعد آمد، شناسنامه‌اش را دست كاري كرده بود، مسئولين متوجه شدند و باز هم مانع شدند. درحياط سپاه بيجار تحصن كرده بود تا اينكه به محوري كه بنده مسئولش بودم معرفي شد، و از من هم درخواست كرد كه در پايگاهي كه وضعيت مشكلي دارد بكار گرفته شود. سال 65 در قالب سپاهيان حضرت محمد (ص) به اتفاق ايشان به جبهة جنوب اعزام شديم، قبل از عمليات كربلاي 5 بود، در موقعيتي كه مستقر بوديم، حمام نبود، بلافاصله به مسئولين گردان مراجعه كرد و گفت: چرا حمام‌ها را روشن نمي‌كنند، بچه‌ها نياز به نظافت دارند، بايد غسل شهادت بكنند. با پيگيري ايشان حمام‌ آماده شد.

قبل از عزيمت، ايشان را ديدم لباس نو پوشيده است، گفتم: آقا هوشنگ! نو كرده‌اي! عروسي دعوتي؟ گفت: كدام عروسي بهتر از اين، شايد جنازه‌ام دست دشمن افتاد بگذار نگويند بي نظم و شلخته هستند. گفتم: چرا جنازة تو به دست آنها بيفتدجنازة آنها به دست ما مي‌افتد، گفت: از باب احتياط مي‌گويم. هوشنگ همان شب به شهادت رسيد؛ جنازة ايشان را به عقب انتقال داديم لباس تازه‌اش آغشته به خون شده بود.

«عكس شاه را من پاره كردم»1 

سال 1357 هوشنگ در مدرسه ابتدايي تحصيل مي‌كرد، هوش و ذكاوت عجيبي در مسائل سياسي داشت در روستاي همايون بيجار بوديم، يك روز معلمش من را به مدرسه احضار كرد و گفت: پسر شما مدرسه را به هم ريخته و مرتب بي انضباطي مي‌كند، تا كنون چندين بار عكس‌هاي شاه و فرح را از ديوار مدرسه كنده و پاره كرده است، اگر شما مواظب او نباشي و اقدامي نكني، من مجبورم برخورد ديگري با شما و فرزندتان داشته باشم.

به منزل آمدم و به هوشنگ گفتم: آقا معلم از شما گله مند بود و اظهار نارضايتي مي‌كرد و مي‌گفت كه عكس شاه و فرح را پاره كرده‌اي؟ در جواب گفت: معلم اشتباه مي‌كند، من اين كار را نكرده‌ام، مدتي گذشت: يك روز مشغول خوردن صبحانه بوديم هوشنگ وارد اتاق شد و صدا زد پدر نگاه كن! عكس‌هاي شاه و فرح را از لاي تقويم كنده و آنها را وارونه گرفته بود. همه را آتش ‌زد و گفت: من از عكس‌هاي اين خاندان پليد بدم مي‌آيد، عكس‌هاي شاه و فرح را در مدرسه من پاره كردم و معلم هم هر كاري كه از دستش بر مي‌آيد دريغ نكند. من در مدرسه‌اي كه عكس اين خائن ناپاك باشد درس نمي‌خوانم.

«غسل شهادت»1

هوشنگ مدتي در جبهة جنوب بود، در تاريخ 15/10/65 پنج روز به مرخصي آمد. پس از اتمام مرخصي، شب قبل از برگشتن به جبهه به حمام رفت، بعد از آنكه غسل شهادت كرده بود گفت: مادر جان! من فردا به جبهه باز مي گردم. اگر انشاءالله لشكريان كفر را شكست داديم و پيروز شديم برمي گرديم و تو را به زيارت قبر علي اكبر و آقا امام حسين (ع) مي برم و زحمتهايت را جبران مي كنم، اگر هم شهيد شدم، باعث افتخار شما هستم. سيزده روز پس از عزيمت به جبهه خبر شهادت او را براي ما آوردند.



1- به نقل از آقاي علي وحيدي همرزم شهيد.

1- به نقل از برادر فريدون صفرخاني همرزم شهيد.

1- به نقل از آقاي براتعلي صفرخاني پدرشهيد.

1- به نقل از خانم گل مرجان طاهرپور مادر شهيد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده