خاطراتي از دانش آموز شهيد محمدسجاد سلحشور
شهيد: محمد سجاد سلحشور | |
تاريخ تولد:2/6/1350 | |
تاريخ شهادت:16/4/67 | |
محل شهادت: حلبچه |
«براي نجات كشور به جبهه ميروم»1
محمد سجاد از مدتها پيش تصميم گرفته بود به جبهه برود و به دوستان و همرزمانش محلق شود، اما به دليل اينكه دانش آموز بود، ما مخالفت ميكرديم، بالاخره من و محمد سجاد به توافق رسيديم كه بعد از امتحانات، ايشان راهي ميدان جنگ شوند، لحظه شماري ميكرد، تا اينكه خرداد فرا رسيد و ايشان با شوق و شعفي وصف ناشدني امتحاناتش را به پايان رسانيد و به من گفت: پدر جان! اكنون زمان وفاي به عهد و پيمان فرا رسيده است، گفتم: من بر سر پيمانم هستم، اما بايد به من بگويي، چرا به جبهه ميروي؟ تأُملي كرد، تصور كردم از سؤال من تعجب كرده است گفت: امام فرمودهاند: رفتن به جبهه واجب است، من فرزند ايرانم، پس رفتن به جبهه براي من نيز واجب است، لذا من به جبهه ميروم تا بتوانم كشورم را از چنگال بيگانگان نجات دهم و به سهم خود به استقلال و سرافرازي ايران اسلامي كمك كنم. جوابش قانع كننده بود، به خود باليدم و خدا را براي داشتن چنين فرزندي شكر گفتم و موافقتم را اعلام كردم. سر از پا نميشناخت آماده و مهيا شد و لباس خاكي بسيج را با كمال تواضع و با قلبي آكنده از عشق به امام و اسلام بر تن كرد. متوجه شدم كه هيچ چيز از لوازم شخصي خود را همراه نبرده است، حتي ساعت مچياش را باز كرده بود و در خانه گذاشته بود، گفتم: پسرم چرا وسايلت را با خودت نميبري؟ گفت: پدر جان جبهه و جنگ با دشمن مكتب احتياج به تقوا و تعهد و شجاعت دارد، براي من قرآن و سلاح كافي است، من به منظور اداي تكليف و وظيفه به ميدان نبرد ميروم.
«مرا حلال كنيد»1
هرگاه كه خرداد فرا ميرسد، دفتر خاطراتي كه با محمد سجاد داشتهام دوباره بر رويم گشوده ميشود، چرا كه وداع و آخرين ديدار من با او در اين ماه اتفاق افتاد، پس از پايان امتحانات او راهي دياري شد كه در آن جان و دل را در معرض سودا و معامله گذاشته بودند. او رفت تا بزرگترين سرماية زندگياش را تقديم حضرت دوست كند، آري در آن هنگام كه او در جبهه بود، روز هاي سختي بر من گذشت، مادري را تصور كنيد كه چكيده و حاصل عمرش فقط يك پسر باشد و او آن را همچون اسماعيل به مذبح بفرستد. در آن مدت از طريق نامه دائم با ما ارتباط داشت، در نامههايش پيوسته ما را به تقوا و پرهيزگاري و دعا به جان امام و رزمندگان توصيه ميكرد.
يك روز در انتظار آمدنش بودم، روحم با او در ميدان خون و آتش سير ميكرد، درب منزل به صدا در آمد، در را باز كردم نامهاي از سجاد آورده بودند، نامه را كه باز كردم عطر و بوي ديگري داشت، محتوايش با نامههاي قبلي او تفاوت داشت، اين بار سجاد از كوچ و رفتن و پر كشيدن سخن گفته بود، با شنيدن هر جملهاش سراسر جسمم به لرزش در ميآمد، يقين حاصل كردم كه اين آخرين نامه سجاد خواهد بود، چرا كه در آن نوشته بود « به مادر بگوييد مرا حلال كند، تا خيالم راحت شود».
1-به نقل از آقاي مصطفي شلحشور.
1- به نقل از خانم زينب طالبي مادر شهيد.