خاطراتي از دانش آموز شهيد محمد خسروي فرزند شهيد ماموستا ملا صالح خسروي
شهيد: محمد خسروي | |
تاريخ تولد: 1/5/1342 | |
تاريخ شهادت: 25/5/60 | |
محل شهادت: سنندج |
«نماز زيبا»1
محمد اولين فرزند من بود، بچهاي بسيار آرام و متين و خوش اخلاق بود، هنگام كودكي همراه پدرش مرتب به مسجد ميرفت و در نماز جماعت شركت ميكرد، يك روز پدرش وقتي از مسجد بر گشت، گفت: نماز محمد بسيار زيبا است. گفتم: چگونه؟ گفت: امروز وقتي كه مشغول اداي فرضية نماز بود، مؤمني وارد مسجد شد، به طرف محمد رفت و پشت گردن او را بوسيد، بعد از نماز به من گفت: وقتي داخل مسجد شدم و محمد را در نماز ديدم، بطور عجيبي در مقابل چشمانم جلوه كرد، ناخودآگاه به طرف او كشيده شدم و او را بوسيدم.
«كلاس قرآن»2
محمد خيلي كوچك بود، پدرش او را براي فراگيري قرآن به مسجد هاجرهخاتون فرستاد، يك روز پدرش به منزل آمد خيلي خوشحال بود، گفتم چي شده؟ گفت: به كلاس قرآن محمد سر زدم، به حدي پيشرفت كرده كه به شاگردان ديگر قرآن ميآموزد، من هم خيلي خوشحال شدم، گفتم: قرآن را كه ختم كند، برايش ختمانه1 ميگيريم يك بار ديگر پدرش براي سر كشي به كلاس قرآنش رفت وقتي كه برگشت خوشحالتر از دفعة اول بود و گفت: استادش گفت: ماشاءالله پيشرفت محمد فوق العاده است و كمك كار خوبي است براي من. سرانجام قرآن را ختم كرد خواستم برايش ختمانه بگيرم كه پدرش گفت: به فرصت ديگري موكول كنيد. اما متاُسفانه اين فرصت هيچ وقت پيش نيامد.
«سجدة خونين»2
محمد سال اول دبيرستان بود كه وارد سپاه شد (البته به دليل حاكميت گروهكها و تعطيلي مدارس دو سال ترك تحصيل كرده بود) من وقتي متوجه شدم ناراحت شدم و گفتم: پسرم تو محصلي، درس ميخواني، من هزاران آرزو براي تو دارم، حالا تو به سپاه رفتهاي و مسلح شدهاي، گفت: مادر جان! اين گروهكها را نگاه كن، خيلي از آنها تحصيل كرده هستند، اما اين گونه آدم ميكشند و مرتكب جنايت ميشوند، تو دوست داري من هم اينگونه باشم؟ گفتم نه، من اينطور دوست ندارم، گفت پس من هم همين را انتخاب كردهام. البته از همان بدو پيروزي انقلاب اسلامي، همكاري دائم با نهادها داشت، اما اين كارش بصورت رسمي نبود، بعدها وقتي احساس كرد سپاه به وجود ايشان نياز بيشتري دارد، بطور رسمي به عضويت سپاه درآمد.
روز شهادتش از صبح براي انجام مأموريت به روستاها رفته بود، وقتي برگشت تمام لباسهايش خاكي بود، به حمام رفت، سري هم به بيرون زد و برگشت، گفت: مادر من امشب مرخصي دارم، گفتم محمدجان چي دوست داري برايت بپزم؟ گفت: هرچيزي خودتان دوست داريد. عصر پدرش كه مشغول تعمير و مرمت مسجد بود، به خانه آمد، يك ليوان آب خورد و بيرون رفت، محمد هم پشت سر او بيرون رفت، من منزل بودم اما حالت عجيبي داشتم، خيلي بيقرار و سرگردان بودم، نميدانستم چكار بايد بكنم، يكدفعه صداي شليك چند تير را شنيدم، بيرون رفتم، همسرم را ديدم به همان حالتي كه در حال سجده و در محراب مسجد قرار ميگرفت، افتاده بود. ابتدا متوجه پسرم نشدم بعد او را ديدم، پسر و همسرم را به همراه تعدادي ديگر مجروح به بيمارستان رسانديم، پسر كوچكم هم مجروح شده بود، در بيمارستان پسرم قدرت تكلم نداشت، در آخرين لحظات سرش را بلند كرد و ميخواست چيزي از من بپرسد اما نتوانست. تصور بكنيد مادري را كه همزمان همه عزيزانش اينگونه، ناجوانمردانه به گلوله بسته شوند، چه حالتي مي تواند داشته باشد. محمد عاشق طريق خدا بود، دينداري، قرآن خواني و تقواي او بينظير بود، هديهاي بود كه خداوند دوباره پس گرفت.
1و2- به نقل از خانم زهرا منصوري مادر شهيد
1 - در مناطق كردنشين رسم است، كسي كه قرآن را ختم ميكند، به ميمنت اين موفقيت مراسم جشني براي او برگزار ميشود كه در اصطلاح محلي به آن ختمانه مي گويند.
2- به نقل از خانم زهرا منصوري مادر شهيد.