اشتياق عجيبي براي رفتن به جبهه داشت، بارها از من و پدرش خواست كه اجازه بدهيم او به جبهه برود

«هر چه خدا بخواهد همان مي شود.»

زماني كه رضا دانش‌آموز بود ما در كرمان بوديم، او اشتياق عجيبي براي رفتن به جبهه داشت، بارها از من و پدرش خواست كه اجازه بدهيم او به جبهه برود اما چون رضا پسر بزرگمان بود با رفتنش مخالف بوديم، حتي به مدرسه‌اش رفتيم و توصيه كرديم كه نگذارند به جبهه اعزام شود. مدتي بود شبها دير به منزل مي‌آمد، مي‌گفتيم چرا دير مي‌آيي؟ مي‌گفت: به سالن ورزش مي‌روم، در حالي كه بعد‌ها متوجه شديم در آن مدت دورة آموزش نظامي را گذرانده است. عاقبت قرار شد از طريق بسيج دانش آموزي مدرسه اعزام شود، خواهرش گفت: رضا علاقه دارد مانع رفتنش نشويد، بگذاريد با رضايت خودتان به جبهه برود. من هم قبول كردم، از زير قرآن او را رد كردم و به جبهه فرستادم. بعد از سه ماه به مرخصي آمد و گفت: مادر جان! ديدي، كه به جبهه رفتم و سالم برگشتم، از اوضاع جبهه سؤال كردم، گفت: وقتي كه حلبچه را بمباران شيميايي كردند من و يكي از همرزمانم داخل يك درياچه بوديم و شنا مي‌كرديم همة هم سنگر‌هايم شهيد شدند، اما ما دو نفر زنده مانديم، خواست خداوند اين بود، هر چه خدا بخواهد همان مي شود.

«رضا واقعاً شجاع بود»

رضا مدت چهار ماه در حلبچه حضور داشت، وقت بمباران شيميايي حلبچه هم در آنجا بود. وقتي به مرخصي آمده بود، دربارة جبهه و جنگ از او پرسش كردم او واقعة اسفناك بمباران حلبچه را شرح ‌داد مي‌گفت: پدر جان كاش آنجا بودي و مظلوميت آن مردم را مي‌ديدي، گفت: به خدا قسم به جبهه بر مي‌گردم و انتقام همة ‌آن بيگناهان را از دشمن بعثي مي‌گيرم.

بار دوم كه راهي منطقه عملياتي شلمچه شد، دوستانش تعريف مي‌كردند، فرمانده گروهان به او پيشنهاد داده بود مسئوليت يكي از گروهان‌ها را قبول كند، رضا گفته بود، من براي بذل جان آمده ام، هر خدمتي از من ساخته باشد، آمادة انجام آن هستم. در همان زمان يك شب نيرو‌هاي بعثي با تمام توان تك مي‌زنند، تيربارچي گروهان شهيد مي‌شود، رضا تا نزديكي‌هاي صبح مقاومت مي‌كند و خواري عقب نشيني را قبول نمي‌كند و در سحر گاه همان روز شربت گواراي شهادت را مي‌نوشد.

بارها به من مي‌گفت: پدر جان به خدا هيچ وقت به خودم اجازه نمي‌دهم كه اسير دشمن شوم، حتي اگر اسير شوم خود را خواهم كشت، رضا واقعاً شجاع بود. از او دفتر خاطراتي باقي مانده است در جاي‌جاي آن با خط خودش نوشته شهيد رضا خدامراد پور. او الگو و نمونه بود براي همة ما.

«آن روز بهترين روز زندگي من بود»1

رضا در بهار سال 66 به جبهه اعزام شد، مدت دو ماه در جنوب بود و پس از آن به حلبچه اعزام شد. ارديبهشت ماه به سنندج آمد. انگار كه به او الهام شده بود كه بايد بيايد و با ما خداحافظي كند، آن روز كه رضا آمد يكي از بهترين روز‌هاي زندگي من بود. وقتي كه او را ديدم از خوشحالي در پوست خود نمي‌گنجيدم، چند روزي كه در منزل ما بود نهايت سعي خودم را مي كردم كه به او بد نگذرد، اما وقتي به رفتار و حركات او نگاه مي‌كردم، مي‌ديدم كه در حال و هواي ديگري است، مرتب از جبهه و جنگ صحبت مي‌كرد، انگار كه پرندة اسير‌ي است در درون قفس. مدام با او صحبت مي‌كردم كه از برگشتن به جبهه منصرف شود، به او مي‌گفتم: وضع خيلي مناسب نيست، مبادا در جبهه مشكلي برايت پيش بيايد. او براي اين كه مرا متقاعد كند گفت: خاله! من وقتي در حلبچه بودم با يكي از همرزمانم براي آوردن آب به مسافتي دورتر از پايگاه رفتيم، چشمة آب بالاي كوه بلندي بود، بعثي‌ها بمباران شيميايي كردند، تمام بچه‌ها شهيد شدند، اما ما دو نفر زنده مانديم، پس مرگ و زندگي دست خداست، شما نگران نباشيد، خدا خودش بهتر مي‌داند قسمت هر كسي چه خواهد شد. ته دلم رضايت نمي‌داد كه با گفته‌هاي او قانع شوم تا اين كه روزي يك قرآن و يك تسبيح را در جيب او ديدم، فهميدم كه او عاشق خدايش است و هيچ مانعي نمي‌تواند او را از را‌هي كه انتخاب كرده است منصرف كند. بنابراين من هم با او همداستان شدم، استقامت و پايداريش را تحسين كردم و با برگشتنش به جبهه موافقت نمودم، اين ديدار آخر ما بود.

 

1- به نقل از خانم صغري غالب مادر شهيد.

1و2- به نقل از نجم الدين خدامرادپور پدر شهيد.

1- به نقل از خانم شريفه غالب خاله‌ي شهيد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده