خاطراتي از دانش آموز شهيد محمد جعفر حيدري
شهيد: محمد جعفر حيدري |
|
تاريخ تولد: 5/6/1348 | |
تاريخ شهادت: 14/4/65 | |
محل شهادت: مهران |
«نظرگاه فرشتگان»1
عشق جعفر به انقلاب اسلامي و دفاع از آن عشقي خدايي بود، ميگفت: جبهه نظرگاه فرشتگان است، مدتها بود كه غير مستقيم، موضوع رفتن به جبهه را مطرح مي كرد اما زماني كه ماندن برايش غير قابل تحمل شده بود، گفت: پدر و مادر عزيزم! تصميم گرفتهام راهي جبهه شوم، اما بدون اذن شما هيچ وقت نميروم چون دوست ندارم از من ناراحت شويد. ما مخالفت كرديم، من گفتم: تحمل دوري تو برايم غير ممكن است وانگهي نميخواهم داغ جگر سوز مرگ فرزند، بر دلم بنشيند. گفت: من تصميمم را به ارادة شما موكول كردهام اما عاشق جبهه هستم و رفتن را برخود تكليف ميدانم و از عواقب عمل نكردن به تكليف هم بيم دارم، از بحثها نتيجهاي نگرفتيم و با هزاران فكر و خيال، شب را به صبح رسانديم. دم صبح پدرش مرا صدا زد و گفت: برو محمد جعفر را بيدار كن! و به او بگو: وسايلش را جمع كند و همراه كاروان عازم ميدان كارزار شود، گفتم: مخالف بودي، چه شد كه تغيير عقيده دادي؟ گفت: نميدانم ولي احساس ميكنم كسي به من ميگويد كه مخالفت نكنيد، وقتي خبر را به محمد جعفر رساندم، گل رويش چنان شكفته شد كه گويي تازه به دنيا آمده است، سريع آماده شد و رفت تا به درياي بيكرانة جاودانگي ملحق شود.
«تو هم بيا»1
در صالح آباد ايلام مستقر بوديم، عمليات شروع شده بود و تعداد كثيري از رزمندگان عازم خط مقدم بودند، من و شهيد علي اسفندياري با هم بوديم كه محمد جعفر آمد و گفت: مرا هم به منطقه ببريد! شهيد اسفندياري در جواب گفت: لازم نيست تو با ما بيايي. در اين موقع محمد جعفر به گريه افتاد، هق هق گريههاي او همه را متوجه ما كرد، گفتم: جعفر چرا گريه ميكني؟ گفت: دوست دارم در خط مقدم باشم، آن گريهها از سر اخلاص بود و اشكهاي ريزان او چون مرواريدهاي درخشاني بودند كه از عالم قدس بر بساط خاك جاري ميشدند. در اين حال نگاه كردم، ديدم شهيد اسفندياري به چهرة جعفر خيره شده ميخندد، گويا از اين حالات جعفر، خوشش آمده بود، خطاب به شهيد اسفندياري گفتم: علي جان! بالاخره جوابي به اين بندة خدا بده! شهيد اسفندياري لبخند مليحي زد و گفت: تو هم با ما بيا! جعفر سر از پا نشناخته سوار ماشين شد و رفت، تقدير چنين بود كه محمدجعفر حيدري و علي اسفندياري همراه هم به شهادت برسند و نزد خدا بروند.
«آية و جعلنا»2
من و محمد جعفر در گردان ادوات بوديم، شهيد حيدري علاقة ويژهاي به قرآن كريم داشت؛ معمولاً وقتي گردان ادوات مشغول انجام عمليات ميشد، هواپيماهاي عراقي ميآمدند تا ادوات را خاموش كنند. من در اين وضعيت هميشه آية «وجعلنا من بين ايديهم سداً و من خلفهم سداً » را ميخواندم، هر وقت در چنين موقعيتي قرار ميگرفتم، جعفر ميگفت: آية «وجعلنا» را بخوان! به لطف خدا هر وقت به اين آية شريفه توسل ميجستم از شر بعثيان رها مي شديم در مجلس ختم شهيد حيدري قرآن را برداشتم تا استخاره كنم وقتي قرآن را باز كردم اولين آيهاي كه به چشمم خورد همين آية «وجعلنا» بود.
«صبور باش»1
محمدجعفر چند روز قبل از شهادت به مرخصي آمده بود، روزي نزد من آمد و گفت: من راهم را پيدا كردهام، در اين صراط مستقيم حركت ميكنم، شايد لطف خداوند شامل من هم بشود و مقام رفيع شهادت را نصيبم كند. اما سفارشي به تو ميكنم و آن اين است كه بعد از شهادت من بر خدا توكل كن! صبور باشي و در مقابل نامحرمان بر سر و صورت خود نزني و ناله و گريه نكني! چون من به راه حسين (ع) ميروم، دوست دارم، تو هم مثل زينب (س) باشي.
1- به نقل از مارال جباري مادر شهيد.
1و2- به نقل از آقاي قربانعلي حاجيان همرزم شهيد.
1- به نقل از خانم زينب حيدري خواهر شهيد.