خاطراتي از دانش آموز شهيد محمد جعفري خودلان
شهيد: محمد جعفري خودلان |
|
تاريخ تولد:9/9 1343 |
|
تاريخ شهادت: 21/11/61 |
|
محل شهادت: جبهه جنوب |
اطلاعات علمي1
وقتي كه محمد دوران نوجواني را سپري مي كرد، خانوادة ما در روستا ساكن بودند و به زنبورداري اشتغال داشتند. در آن زمان محمد خواهرزادهاي سه ساله داشت كه به دليل كنجكاوي كودكانه، كندوي زنبورها را دست كاري كرده بود و زنبوري داخل گوش او رفته بود، شدت درد، اين كودك را آزار مي داد و از طرفي همة ما هم از اينكه زنبور داخل گوش بچه شده بود خيلي مي ترسيديم كه موجب عارضه اي نشود، همه مانده بوديم و از كسي كاري ساخته نبود، در اين هنگام محمد وارد منزل شد و وقتي اين صحنه را ديد، بلافاصله دست به كار شد و گفت: الكل بياوريد، اطرافيان مانع شدند، اما محمد خود الكل را برداشت و در گوش بچه ريخت. بلافاصله زنبور را كشت و خواهر زادهاش را براي مداوا به بيجار برد، وقتي موضوع را براي پزشك تشريح كرد. او كار محمد را ستود و او را تشويق كرد.
زيارت امام هشتم (ع)1
لحظه لحظة زندگي يك مادر، سرشار از خاطرات فرزندانش است، خاصه اگر آن فرزند داراي روحي بزرگ بوده باشد و از بدو كودكي نشان معرفت بر پيشانياش نقش بسته باشد. وقتي محمد پنج ساله بود و پدرش عازم زيارت امام رضا (ع) بود با اينكه، غير از محمد چند فرزند ديگر نيز داشتيم اما او محمد را همراه خود برد. مسافرت آنها حدود پانزده روز به طول انجاميد، در تمام اين مدت نگران بودم كه مبادا محمد بهانة مرا بگيرد، وقتي كه برگشتند پدرش گفت: محمد چنان غرق در شوق امام هشتم بود كه هيچ وقت اظهار نگراني نكرد و مانند يك مرد به زيارت و عبادت پرداخت. وقتي وسايلش را نگاه كردم ديدم يك قمقمة آب و يك شمشير و يك پنجه علم خريده بود، تعجب كردم، از پدرش پرسيدم در مشهد با آن همه تنوع، چرا براي محمد اسباب بازي نخريده اي، پدرش گفت: «با اجبار خود محمد و بنا به درخواست او اينها را برايش خريدهام». اقوام و فاميل وقتي به ديدن محمد ميآمدند از او سؤال ميكردند، محمد مگر ميخواهي به جنگ بروي كه شمشير و قمقمه خريدهاي ؟ او در جواب گفت: آري من به جنگ ميروم، ما در آن زمان حرف محمد را يك شوخي بچه گانه تلقي كرديم اما بعداً ديديم كه او واقعاً در يك عالم ديگر سير ميكرده است. از آن تاريخ به بعد من هميشه در ايام عاشورا قمقمة او را پر از شربت ميكردم او پنجة علم را به دست ميگرفت و به عنوان ساقي در بين عزاداران شربت تقسيم ميكرد. وقتي محمد شهيد شد من به ياد سفر او به مشهد مقدس در سنين كودكي افتادم و يقين كردم كه او امانتي بودكه حضرت حق او را نزد خود بازخوانده است.
اگر زنده برگشتم در را به رويم باز نكنيد1
وقتي كه محمد عازم جبهه شد من در درياي افكار كودكانه ام غوطه ور بودم، از جبهه و جنگ چيزي جز توپ و تفنگ و آتش و خون نمي فهميدم، اما خاطرة روز رفتن و اعزام برادرم را به جبهه هيچ وقت فراموش نمي كنم؛ محمد همراه يازده تن از همرزمانش جزو اولين گروهي بودند كه از شهرستان بيجار به جبهه اعزام شدند. اين گروه دوازده نفره براي فراگيري آموزش نظامي به يزد اعزام شدند و بعد از 45 روز آموزش به بيجار برگشتند. محمد مانند پرندهاي كه اسير قفس شده باشد براي اتمام مرخصي و فرا رسيدن روز اعزام، لحظه شماري ميكرد. روز موعود فرا رسيد. هنگام خداحافظي، خواهرم به او گفت: محمد جان ان شاءالله كي بر ميگردي ؟ محمد با عزمي استوار گفت: «من با اين نيت به جبهه ميروم كه برنگردم، من با خدا معامله كرده ام و در راه او قدم گذاشته ام، كسي كه رهرو اين راه باشد ميل بازگشت ندارد اگر زنده برگشتم در را به رويم باز نكنيد ». همان شد كه برادرم گفت: پيكر پاك او پس از چهارده سال همراه پنج همرزم ديگرش به وطن بازگشت و در جوار شهداي بيجار آرام گرفت.
لازم به ذکر است که ایشان را مشهدی صدا میزدند
جایگاهشان بهشت باشد