خاطراتي از دانش آموز شهيد اصغر جباري
شهيد: اصغر جباري |
|
تاريخ تولد: 19/8/1345 | |
تاريخ شهادت: 26/10/64 | |
محل شهادت: مريوان |
«تك تيرانداز» (1)1
آنگاه كه تهاجم همه جانبة استكبار جهاني عليه انقلاب اسلامي آغاز شد، اصغر چهارده سال بيشتر نداشت، تصميم گرفت براي رفع تجاوز دشمنان، به همرزمانش در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل ملحق شود. چند مرتبه به من مراجعه كرد، اما به دليل كمي سنش، مانع رفتن او شدم. مسئولين بسيج نيز به همين دليل او را اعزام نكردند، اصغر پس از اين كه ديد اصرار و مجادلهاش به نتيجه نميرسد، شناسنامهاش را دستكاري كرد و به منطقة جنوب اعزام شد، پس از مدتي بر اثر اصابت تركش خمپاره زخمي شد، مدتي در بيمارستان بود سپس به منزل برگشت، هنوز زخمش بهبود نيافته بود كه تصميم گرفت دوباره به جبهه برگردد، خيلي تلاش كرديم كه او را منصرف كنيم كه حداقل پس از بهبودي به جبهه عزيمت كند، اما نپذيرفت و به منطقه رفت.
«جاي خالي»1
در پادگان شهيد عبادت مريوان يك هفته با اصغر هم خوابگاه بوديم؛ شبها كه همه ميخوابيدند، در دل شب، متوجه ميشدم كه جاي اصغر خالي است، يك شب به دنبال او رفتم ديدم در حياط پادگان، در سرماي سخت و طاقت فرساي دي ماه مريوان، با خالقش خلوت كرده و مشغول راز و نياز است. پشت سرش ايستادم و گفتم: اصغر جان، التماس دعا! بدون اينكه صورتش را برگرداند گفت: برادر عزيزم! دوست ندارم كسي از اين ماجرا اطلاع پيدا كند، حالا از تو هم خواهش ميكنم راز نگهدارباشي! بعد گفت: جعفر جان! من به يقين رسيدهام كه ميميرم. تو هم دعا كن كه در اين راه بميرم! گفتم: اصغر اين حرفها را نزن! تو هنوز جوان هستي و به تو محتاجيم تو سرماية اسلام هستي، ضمناً چرا ميگويي بميرم؟ بگو شهيد شوم! نگاهم كرد، اشك چشمانم را ديد چيزي نگفت. گفتم: مثل اينكه ناراحت شدي؟ گفت: نه، ولي شهيد پيش خداوند خيلي ارزش دارد، يعني من آن سعادت را دارم كه شهيد شوم و خونم در راه اسلام و قرآن ريخته شود؟ گفتم: هرچه خدا بخواهد همان خواهد شد.
«كمين» 2
شب از نيمه گذشته بود، اما بچهها هنوز بيدار بودند، گويي به آنها الهام شده بود كه كاري بزرگ در پيش است، ساعت 3 بامداد بيست و پنجم ديماه هزارو سيصدو شصت و چهار بود، فرمانده عمليات تيپ «بيتالمقدس» آمد و گفت: بچهها آماده شويد عملياتي در پيش داريم! بلافاصله همه آماده شديم و راه افتاديم، مسيري طولاني را طي كرديم، ساعت هفت صبح هنوز نماز نخوانده بوديم، مكاني هم براي اقامة نماز نداشتيم، فرمانده گردان گفت: بچهها در حال حركت در ستون، نمازتان را بخوانيد تا قضا نشود! نماز را همچنان در حال حركت به جاي آورديم، اشعه نوراني و زرد رنگ خورشيد، كم كم جلوه ميكرد، به ناگاه صداي تير اندازي برخاست. ما در كمين دشمن افتاده بوديم، فرماند گردان جلوي ستون بود، من پشت سر او قرار داشتم و نفر سوم ستون اصغر بود كه پشت سر من قرار داشت يك لحظه برگشتم و گفتم: اصغر جان! عمليات شروع شد، چون او تك تير انداز گردان بود و در تيراندازي با تفنگ قنّاصه مهارت فوقالعادهاي داشت و عاشق عمليات بود، ديدم افتاده و دست بر روي قلبش گذاشته است، فرياد كشيد: جعفر جان تير خوردهام. و با صداي بلند گفت: يا حسين! همچنان كه افتاده بود و شمع وجودش به خاموشي ميرفت، گفت: مادرجان! مادرجان! او به آرزوي ديرينهاش رسيد، خلعت زيباي شهادت برازندة او بود.