زندگی و خصوصیات شهید اقبال خضری از شهدای واقعه ۲۳ تیر ۵۸
به گزارش نوید شاهد کردستان؛ در سال ۱۳۴۰ آسمان آبی دیار علم و دانش و مهد پرورش انسانهای ساعی و سختکوش و باایمان، بیساران، شاهد تولد فرزندی بود که او را اقبال نام نهادند. اقبال همچون سایر کودکان روستا در فقر بزرگ شد و پا به مدرسه گذاشت. او استعدادی وافر و ذوقی بینظیر داشت و دوران ابتدایی را با موفقیت در زادگاهش به پایان برد، علاقه وافر و نبوغ ذاتی او موجب شد تا پدرش او را راهی دیار غربت کند و برای کسب علم و دانش به شهر سنندج بفرستد، اقبال مدت یک سال در سنندج به تحصیل پرداخت، اما به دلیل فقر مادی نتوانست در آن شهر ادامه تحصیل دهد، خانوادهاش وقتی عشق اقبال را به تحصیل مشاهده کردند، به مریوان مهاجرت کردند تا فرزند دلبندشان در آرامش و اطمینان، به تحصیل ادامه دهد.
اقبال پس از طی دوران راهنمایی، مجبور شد به کار خیاطی بپردازد و در دوره شبانه، دوران دبیرستان را طی کند. اقبال گرچه کم سن و سال بود، اما فهم و درک و شعور سیاسی و اجتماعی بالایی داشت و همین امر موجب شده بود که در زمینه مسایل سیاسی به مطالعه بپردازد او با تمام جریانهای سیاسی آن زمان آشنایی داشت. کار در خیاطی، فرصتی برای او پیش آورده بود تا با فراغ بال و آزادی بیشتری بتواند خود را مهیای مخالفت با حکومت ستمشاهی نماید.
آن زمان که با اندیشههای حضرت امام (ره) آشنا شد، نوارهای سخنرانی امام را تهیه کرد و مرتب به آنها گوش میداد، با گذشت زمان و خیزش یکپارچه ملت ایران، اقبال نیز صورت مخالفت با حکومت را تغییر داد و مغازه خیاطی خود را به کانون مبارزه تبدیل نمود؛ و اکثر آزادیخواهان مسلمان و شیفتگان راه امام خمینی با او در ارتباط بودند و نوارهای سخنرانی حضرت امام از طریق ایشان در اختیار مردم مریوان و شهرهای همجوار قرار میگرفت. ساواک چندین بار به او تذکر داد و تهدید کرد، اما او که پرورده مکتب رهاییبخش اسلام بود، به هیچ قیمتی حاضر نشد با مزدوران ساواک مصالحه کند، و همین امر موجب شد که ایشان را دستگیر کنند و مدتی در زیر سختترین شکنجهها و آزارهای روحی و جسمی قرار دهند.
ساواک نه تنها نتواست با این کار او را از حرکت انقلابیاش باز دارد، بلکه زندان از او مردی آهنین و استوار ساخت.
پس از آزادی از زندان بر شدت مبارزه افزود و تا پیروزی انقلاب اسلامی لحظهای درنگ و کوتاهی را جایز نشمرد. سیره عملی اقبال بیمانند بود سلوک معنوی این جوان آزاده زبانزد همه مردم آن دیار بود، ارتباط با مسجد و علماء جزیی از وجود او بود، عشق او به اسلام و انقلاب اسلامی موجب شد ایشان نیز از مؤسسان مکتب قرآن شود و در ایجاد سپاه پاسداران مریوان نقش مؤثر داشته باشد.
گوشهای غریب از گلزار شهدا
اقبال، چون پسر ارشد ما بود جایگاه ویژهای در بین خانواده و اقوام داشت، وابستگی زیادی به او داشتم، در آشوبهای سال ۵۸ مریوان نگرانش بودم، چون جوان با شهامت و شجاعی بود، عدهشان هم در سپاه خیلی کم بود، همیشه دلهره داشتم و مطمئن بودم که دچار کید دشمنان حیلهگر و منافق خواهد شد.
روزی به او گفتم: پسرم! تو خودت میبینی که افراد ضدانقلاب در مریوان فراوانند و همه آنها هم با شما پاسداران دشمنی میورزند و منتظر فرصتی هستند تا به شما ضربه بزنند، بیا این مسائل را رها کن و به سپاه رفت و آمد نداشته باش! من دلم گواهی میدهد که شما شهید میشوید، گفت: مادر جان! من راهی را انتخاب کردهام که پایان آن شهادت است و این سعادت نصیب هر کسی نمیشود. من هم به اسلام و قرآن ایمان دارم و دوست دارم جانم را فدای آنها بکنم و تو را هم در قیامت شفاعت کنم، یک روز قبل از شهادت به منزل آمد، یک لیوان شیر خواست.
لیوانی شیر به او دادم و کنارش نشستم و گفتم: پسرم! خواب دیدهام که شهید میشوی حرف من را گوش کن و به سپاه برنگرد! گفت: مادر! خواب درستی دیدهای من هم برای خداحافظی آمدهام، سریعاً باید برگردم، چون منتظر من هستند. خداحافظی کرد که برود، اما برگشت و گفت: مادر جان! مواظب برادرم جمال باش من دیگر برنمیگردم.
از نگرانی و بیتابی شب خوابم نبرد، روز که شد بیرون آمدم، دیدم عده زیادی از مردم به طرف مرکز صدا و سیما میروند و خیابانها شلوغ است، از پسر کوچکم سئوال کردم که چه خبر است؟ گفت: اینها برای مبارزه با پاسداران میروند و میخواهند آنها را بکشند، خیلی ناراحت بودم، نمیفهمیدم چه کار باید بکنم، سراسیمه شده بودم، کاری از دستم ساخته نبود، در گوشهای مات و غمگین مانده بودم یکی از آشنایان آمد، رنگش پریده بود، دامنش را گرفتم سوگندش دادم که بگوید چه شده، ساکت و حیران بود گفت: تسلیت میگویم، اقبال شهید شده است. به دنبال جنازهاش رفتم، وقتی وارد حیاط بیمارستان شدم دیدم، پیکر پاکش غرق خون شده است، جنازه را دشمنان منافق محاصره کرده بودند، یکی از همراهان خواست اعتراض بکند، دورش حلقه زدند و تهدیدش کردند. خیلی سخت است برای مادری که جگر گوشهاش را از دست داده حتی فرصت و امکان گریه کردن را هم به او ندهند.
پس از تلاش فراوان جنازه را به مسجد طالقانی انتقال دادیم همسرم آمد پیشانی شهید را بوسید و گفت: پسرم تو زنده و جاویدی، تو نزد خدا زنده هستی، اسلام به وجود تو افتخار میکند ضدانقلاب اجازه تشییع پیکر شهید را به ما نداد و تهدید کرد هر کسی که در تشییع جنازه شرکت کند، تیرباران خواهد شد، از این رو بسیاری از آشنایان جرأت نکردند، همراه ما به محل دفن بیایند به کمک چند تن از اقوام جنازه را بردیم و در گوشهای دورافتاده از گلزار شهداء به خاک سپردیم.
اجازه نداشتیم مجلس عزاداری برگزار کنیم، کسی جرأت آمدن به منزل ما را نداشت، احدی نبود از ما دلجویی بکند.
اقبال چراغ هدایت بود
اقبال اهل مطالعه و تحقیق بود به دلیل کنجکاوی خاصی که داشت از اطلاعات کافی برخوردار بود و در زمینه مسایل سیاسی بسیار دقت داشت و جریانات سیاسی را خوب میشناخت. تعطیلات تابستان سال ۵۷ برای کار کردن به تهران رفته بودیم، جمع زیادی بودیم که با هم زندگی میکردیم، اکثر آنها سواد نداشتند اگر هم سواد داشتند اهل مطالعه نبودند. بعد از چند روز وقتی که اقبال احساس کرد جو مناسب است و اکثر برادران جوان هستند به روشنگری پرداخت و ظلم و جور و خیانتهای حکومت پهلوی را برملا کرد، در حقیقت جمع ما به یک کلاس آموزش سیاسی تبدیل شده بود، به دلیل آگاهیهای خاصی که داشت آنچه میگفت برای ما کاملاً تازگی داشت این در حالی بود که به شدت همه چیز کنترل میشد و کسی جرأت طرح این مباحث را نداشت. گاهی اوقات میگفتم: اقبال، باید مواظب باشی! دنبال دردسر نگرد گرفتار میشوی، با متانت خاصی که داشت جواب میداد و میگفت: نترس! من فقط وظیفهام را انجام میدهم.
ما بچه مسلمان هستیم
شهادت بچههای سپاه مریوان، بسیار مظلومانه بود، آنها در نهایت تنهایی و توسط شقیترین انسانها قتلعام شدند، بعد از شهادت اقبال بسیار غمگین بودم، حتی برای چند لحظه هم نمیتوانستم به او فکر نکنم، خاطراتش را در ذهنم مرور میکردم، با یاد او زنده بودم، یک شب او را در خواب دیدم دقیقاً همان جریان حادثه تهران و شکستگی پایم تکرار شد، چهرهای شاداب داشت و گفت: رحمان! شما اکنون در منطقه جنگی هستید، باید مواظب باشید، عدهای که در میان شما هستند دشمن اسلام و انقلاب اسلامی هستند. مکاتبی که آنها برای خود تراشیدهاند، هدفی جز اغوا و گمراه کردن جوانان ندارند، شما موظفید دفاع بکنید و مردم را آگاه کنید. ما مسلمان هستیم، ما بچه مسلمان هستیم، نباید فریب تبلیغات این کفار را بخوریم.