خاطراتي از دانش آموز شهيد محمد حاتم الونديان
شهيد: محمد حاتم الونديان |
|
تاريخ تولد: 10/2/1346 | |
تاريخ شهادت: 22/11/64 | |
محل شهادت: فاو |
«گريههاي شبانه»1
از زماني كه محمدحاتم، توانايي حضور در جبهه را پيدا كرد، مرتب با جبهه و جنگ ارتباط داشت. افتخار ميكنم كه چند سالي از فيض وجود آن انسان ارجمند و از خود رسته بهره بردهام، در دانشسراي شهيد رجايي بيجار مشغول تحصيل بوديم. قسمت اعظم سال تحصيلي را ايشان در جبهه بودند ولي هر وقت از جبهه بر ميگشتند پيوسته در كلاسها حضور پيدا ميكردند و در محيط شبانهروزي دانشسرا، لحظهاي از ارشاد و راهنمايي دانش آموزان غفلت نميكرد، يك شب با هم در خوابگاه بوديم، من پاسبخش بودم، صداي ناله و گريهاي به گوشم آمد، گفتم حتماً براي يكي از دانش آموزان مشكلي پيش آمده است، به تمام اطاقها سركشيدم، با خود گفتم: شايد حاتم براي مطالعه به نماز خانه آمده است. باز گفتم: چنين نيست اگرنه اين گريه براي چيست؟ وقتي رفتم، ديدم، حاتم در حال اداي نماز شب است و چنان حالي پيدا كرده است كه از دنيا و مافيها بريده است، متوجه حضور من نشد، خواستم خلوت او را برهم نزنم لحظاتي به راز و نياز او با خداوند نگريستم بعد از آن، من هم گريستم و گذشتم.
«نان و نمك»1
حال و هواي جنگ، وضعيت دانشسراي شهيد رجايي بيجار را خيلي تحت تأثير قرار داده بود، فضاي دانشسرا بيشتر شبيه فضاي پادگانهاي بسيج بود، بعضي از دانش آموزان با لباس بسيجي در محوطه رفت و آمد ميكردند، صبحگاه دانشسرا بيشتر شبيه به صبحگاههاي نظامي بود، بچههاي دانشسرا با كمك برادران سپاه پايگاه مقاومت مدرسه را فعال كرده بودند، محيط پايگاه شبيه به سنگرهاي رزم بود، با گونيهاي مخصوص و پلاكارت و پوسترهاي تبليغي جنگ، آذين بندي شده بود، در همه جاي دانشسرا گفتار و بحثِ جنگ و جبهه و شهادت بود، صبحها براي اجراي ورزش صبحگاهي به بلوار امام خميني (ره) ميرفتيم، نرمش به اشعار حماسي و اقلابي را فرياد ميزديم. با آمدن مدير كل آموزش و پرورش وقت استان كردستان، بچهها شور و اشتياق بيشتري براي حضور در جبهه پيدا كردند شهيد الونديان با اينكه يك دستش فلج بود، اما از پيشكسوتان جبهه و جنگ در دانشسرا به حساب ميآمد و دايم از خاطراتش در جبهه براي دانش آموزان تعريف ميكرد. روز 20/10/64 شهيد الونديان ما را جهت صرف شام به منزلشان دعوت كرد، همراه تعدادي از بچههاي انجمن اسلامي و دانشسرا به منزل ايشان رفتيم، خانهاي محقر با كمترين امكانات زندگي، اما با معنويتي غير قابل وصف كه وجود پدر و مادر پيرش چون دو شمع نوراني در آن جمع بسيجي پرتو افشاني ميكردند، حاتم شوخ طبع و زندهدل بود من هيچ وقت چنين انسان خوشرو و خوش برخورد و شوخ طبعي را نديده بودم، حتي بعضي وقتها بچهها صحبتهاي او را جدي نميگرفتند و ميگفتند حاتم شوخي ميكند، زمان شام فرا رسيد، سفرة سادهاي را گستردند، چند قرص نان و مقداري نمك سر سفره بود، حاتم تعارف كرد و گفت: بفرمائيد! بچهها تعجب كردند و گفتند: حاتم همين! گفت: بله، مگر رزمندگان مستضعف غير از اين هم چيزي دارند؟ خلاصه، بچه ها اين بار شوخي حاتم را جدي گرفتند و شروع كردند به خوردن نان و نمك، بعداً غذاي سادهاي هم آوردند و اين بار بچهها با ذكر صلوات به خوردن غذا پرداختند. بعد از اينكه سفره جمع شد، حاتم از خاطرات جبهه و جنگ، براي ما گفت آن چنان بچهها را با سخنان زيبايش تحت تأثير قرار داده بود كه همه گريه و زاري كردند هاي هاي گريه بچهها، نشان از غم فراغي داشت كه آنان را از ديدار دوست محروم كرده بود و آنان را پايبند خاك ساخته بود، شهادت تنها راهي بود كه مي توانست همگان را به حضرت حق بپيوندد كه در آن لحظه همه در آرزويش بي تاب بودند.
«اگر آن نماز شب نبود. . . »1
سال تحصيلي 65ـ64 مسئول دانشسراي تربيت معلم شهيد رجايي بيجار بودم، شهيد الونديان هم در اين دانشسرا تحصيل ميكرد. يكي از شبهاي سرد زمستان، باد تند و سنگيني ميوزيد، احساس كردم هوا خيلي متعادل نيست و ممكن است اتفاقي براي دانش آموزان رخ دهد. شب را در دانشسرا ماندم، حدود ساعت يك بعد از نصف شب بود كه رفتم، سري به نماز خانه زدم، ديدم كه نفت بخاري زياد شده، از منبعش سرريز كرده است و موكتهاي اطراف بخاري آتش گرفته است، جلوتر رفتم متوجه يك سياهي در گوشة نماز خانه شدم، لامپ را روشن كردم، ديدم حاتم مشغول خواندن نماز است و آنچنان به راز و نياز مشغول است كه از اطراف خودش كاملاً بيخبر است، فرياد زدم، وقتي حاتم متوجه شد، فوراً رفت و يك تيغ موكت بري آورد و موكتهايي را كه در حال سوختن بود، بريد و بيرون انداخت و از آتش سوزي جلوگيري كرد.
«عروسي حاتم»1
تازه از جبهه برگشته بود، به من گفت: قصد دارم ازدواج كنم، گفتم: به سلامتي! عروس خانم چه كسي است؟ نام ونشاني خانوادة عروس را گفت. من هم او را مي شناختم، پدرش از دوستان من بود، هماهنگيهاي لازم را انجام دادم ومقدمات را تهيه كردم. حاتم بعد از مراسم عروسي به من گفت: ميخواهم به جبهه برگردم، گفتم: حاتم جان! تو كه تازه از جبهه آمدهاي وانگهي تازه داماد هم كه هستي، فعلاً يك مدت بمان بعد برو! گفت: دوستانم در جبهه هستند و من هم قصد ماندن بيش از چند روز را نداشتهام، حالا وقت رفتن فرارسيده است. وقتي با او گفتگو ميكردم، نورانيت عجيبي را در چهره شان ديدم، با شوخي گفتم: خيلي نوراني شدهاي؟ گفت: مي ترسي شهيد شوم، نه بابا! سعادت شهادت نصيب هر كسي نميشود، گفتم كه انشاءالله زنده ميماني و از ثواب شهادت بهرهمند ميشوي خنديد ولي چيزي نگفت، روبوسي كرديم، ساك كوچكي در دستش بود، گفتم براي خداحافظي به منزل هم ميروي؟ ساك را نشان داد و گفت: اين نشانة خداحافظي از همه جاست. از همين جا به ترمينال ميروم. اين آخرين ملاقات من با ايشان بود، اما حاتم رفت و من معني خندة او را نفهميدم.
«گردان رزم»1
در زمستان سال 1363 از طريق سپاه كردستان عازم جبهه شديم، در آخرين لحظة حركت، حاتم نيز به جمع ما پيوست، اولين بار بود كه او را ميديدم. احوالپرسي مختصري كرديم، داخل ماشين هم حرفي نزد. حاتم اساساً بسيار كم حرف بود، هميشه سخن ديگران را ميشنيد ولي اگر ضرورت داشت سخن مي گفت و اظهار نظر ميكرد. به لشكر علي ابن ابيطالب(ع) كه عموماً نيروهايش از استانهاي قم و مركزي تأمين ميشد، ملحق شديم، ورود ما به آن لشكر، مقارن با عمليات بدر بود، كلية نيروهاي رزمي سازماندهي شده بودند وبراي آمادگي بيشتر، رزمايشهاي لازم همه برگزار شده بود ما بعد از سازماندهي گردانهاي رزمي رسيده بوديم لذا، ما را در گروهان تخليه شهدا سازماندهي كردند؛ وظيفة ما تخلية شهدا و مجروحين بود. اما حاتم به اين وظيفة محوله معترض بود و ميگفت: بايد در گردان رزمي سازماندهي شوم و در عمليات شركت كنم، به همين سبب به تكاپو افتاد و بدون اينكه از اين موضوع چيزي به ما بگويد، با فرماندهان گردانها هماهنگي لازم را انجام داده بود كه به گردانهاي رزمي ملحق شود، تلاشش هم به نتيجه رسيده بود، وقتي مطلع شديم از او خواستيم كه جمع ما را ترك نكند، چون از قبل هم به ما گفته بودند كه چند روز پس از شروع عمليات وارد منطقة عملياتي خواهيم شد، اما حاتم نپذيرفت و از ما جدا شد. هيچ وقت حاتم را بدان حدّ خوشحال و مسرور نديده بودم، رفت و در عمليات شركت كرد، ما هم كار تخلية مجروحين و شهدا را انجام داديم، در آخرين روز عمليات او را در منطقه ديدم، سراپاي بدنش گِلي شده بود، به گونهاي كه مشكل ميشد او را شناخت، در اولين برخورد با او احساس كردم خيلي خسته است، چند شبانه روز بود كه خوب نخوابيده بود، و آن عمليات هم براي نيروها، عمليات بسيار سختي بود، و اصلاً فكر نميكردم كه او سالم از اين عمليات برگردد، با توجه به شناختي كه از روحية او داشتم و ميدانستم كه هميشه به استقبال خطر ميرود لذا از لحظة رفتنش، مرتب در بين مجروحين و شهدا دنبال او ميگشتم اما، اين تقدير الهي بود كه او سالم بماند، خلاصه در پايان عمليات و در اولين برخورد، از وضعيت محور عملياتي سؤال كردم، حاتم طبق معمول سرش را كمي پايين انداخت و در يك جمله گفت: به بچهها خيلي سخت گذشت، هيچ نقطهاي در آن محور امنيت نداشت. هيچگاه از حاتم نشنيدم كه بگويد: من خسته هستم يا به من سخت گذشته است، آنچه را هم ميگفت از زبان ساير نيروها بود. بعد از عمليات آرامش عجيبي بر وجودش حكمفرما بود، من در تمام عمرم رزمندهاي شجاعتر و جنگجويي صادق تر از حاتم نديدهام. حاتم به نوشتن علاقه داشت، معمولاً جملههاي پر مغز و ابيات زيباي بعضي از شاعران را يادداشت ميكرد، اخيراً از يكي از همرزمانش سؤال كردم كه از حاتم چه به ياد داري؟ گفت: به ياد دارم كه او هميشه مينوشت ولي افسوس كه نميدانستيم چه مينويسد.
1 - به نقل از آقاي حميد ذبيحاللهي همرزم و دوست شهيد.
1 - به نقل از آقاي محمد عبدالملكي دوست و همكلاسي شهيد.
1 - به نقل از آقاي اسدالله دهقاني، معلم شهيد.
1- به نقل از آقاي اسدالله دهقاني معلم شهيد.
1 - به نقل از آقاي مهدي نامداري همرزم شهيد.