نگاهي اجمالي به زندگينامه و خاطرات معلم دلسوز و فداكار شهيد مسعود قصري
سحرگاه يازدهم بهمن ماه سال 1323 بود كه مسعود در خانوادهاي متدين از اهالي سنندج و در دامنة كوه «آبيدر» هميشه استوار، پاي به عرصهي وجود گذاشت. او دوران تحصيلات ابتدايي و متوسطهاش را در زادگاه خود سپري كرد و با استعداد و تلاشي كه داشت، موفق شد، ديپلمش را با نمراتي عالي از دبيرستان هدايت سنندج بگيرد. پس از اخذ ديپلم، به عنوان سپاهي دانش، به روستاي حسينآباد اين شهر رفت و ضمن تعليم و تربيت فرزندان آن سامان، با همت و همكاري مردم روستا، مدرسهاي نو براي آنان ساخت و از خود به يادگار گذاشت. وي پس از اتمام دورة وظيفة سپاه دانش, در سال 1345 وارد دانشگاه تبريز شد و در رشتة رياضي تحصيل نمود. پس از اخذ دانشنامة ليسانس به زادگاهش ـ سنندج ـ برگشت و به استخدام ادارهي آموزش و پرورش درآمد. در اين مقطع، شهيد قصري به عنوان دبير رياضي به شهر مريوان رفت و اندكي پس از شروع به كار، در سال 1350، به عنوان دبير نمونهي اين شهر برگزيده شد. وي پس از هفت سال خدمت صادقه در دبيرستانهاي مريوان، همزمان با آغاز نهضت اسلامي مردم ايران عليه رژيم ستمشاهي پهلوي، در سال 1357 به سنندج بازگشت و پابهپاي مردم اين شهر، در مبارزه با حكومت فاسد و ديكتاتوري پهلوي دوم شركت ميكرد. پس از پيروزي انقلاب و استقرار نظام اسلامي، آموزش و پرورش از جمله نهادهايي بود كه ميبايست اهداف و آرمانهاي اسلامي انقلابي، در آنجا متجلي ميشد. جوانان انقلابي با احساس اين مهم، تحولات چشمگيري را در اين نهاد آموزشي و مقدس به وجود آوردند و شهيد قصري از زمرة همان انقلابيوني بود كه توانست با همفكري جمعي از دوستان خود، براي اولين بار انجمن اسلامي معلمان را در شهر سنندج تأسيس نمايد. تشكيل اين انجمن، در بحبوحة پيروزي انقلاب اسلامي و زمزمههاي شومي كه از جانب ضدانقلاب و گروهكهاي مسلح شنيده ميشد، خدمات ارزندهاي را به جوانان و عموم مردم تقديم نمود كه بعدها نيز آثار ارزندة خود را به جامعه نشان داد. در سال 1359 كه ضدانقلاب با حمايت قدرتهاي بيگانه در كردستان قد علم كرده بود و در مقطعي از آن سال، مقدرات اين منطقه و از جمله ادارات آنجا را به دست داشت و مدارس را تقريباً به تعطيلي كشانده بود، شهيد مسعود قصري از زمرة كساني بود كه دغدغة مقابله با توطئههاي ضدانقلاب را داشت. او با كمك جمعي از معلمين دلسوز و مؤمن سنندج، جريان آموزش و فعاليتهاي تعليمي را مجدداًَ در مدارس اين شهر برقرار نمود و دانشآموزان را به تحصيل و تربيت فراخواند. وي بر اثر شايستگيهايي كه از خود نشان داده بود، در سال 1360 به رياست دبيرستان دكتر شريعتي[1] سنندج انتخاب شد. در آن مقطع به علت حضور گروهكها و ترويج افكار و انديشههاي كمونيستي و الحادي در سطح مدارس كردستان، ادارة يك دبيرستان كاري شاق و طاقتفرسا بود و عواقب جانبي خطرناكي نيز براي مسئولين و اولياء آن به دنبال داشت. ليكن شهيد قصري عليرغم همة اين سختيها و خطرات، دفاع از آرمانهاي انقلاب اسلامي و تربيت فرزندان مسلمان اين خطه را، وجههي همت خود قرار داد و با تواني مضاعف، به مقابله با جريانات منحرف الحادي و مزدور پرداخت. وي در طول دوران مسئوليتش در اين دبيرستان، اجازه نداد كه گروهكهاي ضدانقلاب و وابسته به قدرتهاي غربي و شرقي، مدرسهي تحت مديريت وي را، به پايگاهي براي رويارويي با ارزشهاي انقلاب و ترويج افكار الحادي و منحرف تبديل كنند. اين امر موجب دشمني و كينة ضدانقلاب نسبت به او شد، تا آنجا كه بارها وي را تهديد به مرگ نموده و مورد آزار و اذيت قرار دادند. روز هفتم آذرماه سال 1360 وقتي كه مدارس سنندج در حال تعطيل شدن بود، ناگهان برق شهر قطع شد و شهر در تاريكي غروب فرو رفت. آن زمان به خاطر مسائل امنيتي، ساعت كار مدارس از 13 ظهر تا 18 غروب بود. شهيد قصري پس از اينكه دانشآموزان مدرسه را، راهي خانههايشان كرد، خود نيز به قصد منزل از آنجا خارج شد. عوامل ضدانقلاب كه از قبل، نقشة ترور او را كشيده بودند، در مسير بازگشت وي، در كميني شيطاني چشم به راه رسيدن او بودند و سرانجام ، قلب پاك و تپندة او را هدف گلولههاي خود قرار ميدهند و گل وجودش را در بوستان معطر كردستان پرپر ميكنند. و بدينسان معلمي ديگر از قافلة فرهنگيان مؤمن اين ديار به شهادت ميرسد و به كاروانيان هميشه جاويد كربلا ميپيوندد.
خطر به خاطر ديگرانشهيد مسعود قصري انساني شجاع و در عين حال رقيقالقلب و مهربان بود و از هيچ كوششي براي انقلاب و ترقي و پيشرفت دانشآموزان فروگذار نميكرد. يك روز او را در خيابان انقلاب ديدم كه با عجله داشت ميرفت. بعد از احوالپرسي، علت عجلهاش را كه پرسيدم، گفت: بيا با هم به جايي برويم. همراهش شدم و چند قدم كه برداشتيم، دوباره پرسيدم: حالا با اين عجله كجا؟ گفت: تپهي بهارمست[2] منزل يكي از دانشآموزانم! بايد برويم. تا اسم بهارمست را شنيدم، پاهايم سست شد و سر جايم خشكم زد. شانهاش را گرفتم و در حاليكه آن را تكان ميدادم، گفتم: ميداني رفتن به تپهي بهارمست يعني چه؟ يعني با باروت داخل آتش پريدن، ميداني يا نه؟! آنجا پر است از نيروهاي ضدانقلاب و همهشان ما را ميشناسند و بارها و بارها، تهديدمان كردهاند! اگر چشمشان به من و تو بيفتد، سوراخ سوراخمان ميكنند. بيا و از رفتن به آنجا صرفنظر كن! اخطارم را كه شنيد، نگاه معنيداري به من كرد و با حالتي مطمئن گفت: قدمي كه در راه خدا برداشته شود، ترس ندارد. اگر تو هم نيايي، من خودم تنهايي ميروم. چون كه كارم واجب است. جوابش را كه شنيدم، ديدم روا نيست خودم برگردم و او را تنها بگذارم. با او همراه شدم. از چند تا كوچه كه گذشتيم، جلوي خانهاي ايستاد و در زد. چند لحظه بعد، زن ميانسالي در چهارچوب در ظاهر شد و مسعود بعد از سلام و احوالپرسي، اجازه گرفت و وارد حياط شد. من هم پشت سرش رفتم داخل. آنجا شهيد قصري، بدون مقدمه شروع كرد به نصيحت آن زن و بيان نقشهها و اهداف گروهكهاي ضدانقلاب. بعد روبه آن خانم كرد و گفت: پسر شما وارد اين جريان شده و دارد از آنها طرفداري ميكند. بهتر است هرچه زودتر جلوي او را بگيريد و نگذاريد خودش را كوركورانه فداي اينها بكند، كه جز بدبختي نتيجهاي براي خودش ندارد. خلاصه آن روز، حدود دو ساعت با او صحبت كرد تا راضي بشود، پسرش را از راهي كه انتخاب كرده بود، برگرداند. بعد از خداحافظي، با احتياط از كوچه پس كوچههاي آنجا گذشتيم و خودمان را به مركز شهر رسانديم. در راه پيش خودم فكر ميكردم كه؛ مسعود ميتوانست به جاي اينكه جان خودش را به خطر بيندازد، آن دانشآموز منحرف را از مدرسه اخراج كند و يا او را تحويل قانون بدهد. ولي او اين خطر را به جان خريد تا شاگردش بتواند به كمك خانوادهاش نجات پيدا بكند و از بدبختي دربيايد.[3]
عدالتپيشه بود.
عدالت و حقخواهي شهيد قصري، زبانزد همه بود و هرگز حاضر نميشد كه حقي از كسي ضايع بشود. حتي راضي بود؛ براي احقاق حق ديگران، از حق خودش هم بگذرد. آن موقع كه انقلاب پيروز شده بود، براي اينكه جلوي يك عده آدمهاي بيانصاف و سودجو را بگيرند، يك سري اقلام ضروري و خواروبار مورد نياز مردم، در مساجد شهر توزيع ميشد. در محلة ما هم، با توجه به صداقت و درستكاري مسعود، توزيع اين اقلام را به او واگذار كرده بودند و الحق هم از عهدة اين كار به درستي برميآمد. يكي از روزهاي سرد زمستان، ما يك قطره نفت در منزل نداشتيم و بچـة چهار ماهة برادرم ـ مسعود ـ داشت از سوز سرما ميلرزيد. ناچار به او خبر داديم كه نفت خانه تمام شده. وضعيت بچهاش را هم به او گفتيم تا اگر ميتواند يك گالن نفت برايمان بفرستد. چند ساعتي گذشت و ديديم از نفت خبري نشد. بعد هم خودش دست خالي آمد به خانه. ما كه تمام مدت منتظر رسيدن نفت بوديم، مسعود را كه ديديم دست خالي به خانه آمده، ناراحت شديم و با اعتراض پرسيديم: پس نفت كو؟ برادرم، با حالتي كه انگار چيز مهمي پيش نيامده باشد، گفت: ببينيد! اين همه خواروبار و نفت و چيزهاي ديگر كه در اختيارم هست، متعلق به مردم است نه من. من و شما هم درست به اندازة آنها حق استفاده از اين ارزاق و وسايل را داريم. ما اين نوبت، سهمية نفتمان را گرفتهايم و مصرف كردهايم و ديگر از اين نفت چيزي به ما نميرسد. مگر اينكه منتظر باشيم تا كوپن بعدي را اعلام كنند. مسعود اين را كه گفت، بلند شد و طفل شيرخوارش را بغل كرد و برد كنار كرسي سرد. يك رشته لامپ را كشيد زير كرسي و روشنش كرد تا بتواند طفلش را با حرارت آن گرم كند. من با اينكه پنج سال از مسعود بزرگتر بودم، ديدم حالا حالاها بايد از او درس بگيرم.[4]
برخورد با تقلبشهيد قصري در هر كاري اعم از شخصي يا اداري و آموزشي جدي بود و اعتقاد داشت كه همهجا بايد به آنچه كه قانون و مقررات تعيين كرده، عمل نمود. مخصوصاً در امر آموزش و مسائل مربوط به آن، ذرهاي اهمال يا سهلانگاري نداشت.
يك سال من در امتحانات خرداد ماه چهارم متوسطه، مسئول حوزة امتحاني بودم و كارم سخت بود. لذا از شهيد قصري خواستم كه در برگزاري امتحانات به بنده كمك كند و ايشان هم پذيرفتند. يكي از روزها در جلسهي امتحان مراقب بودم كه ديدم شهيد قصري ورقة امتحاني يكي از دانشآموزان را گرفت و آن را به برگة كوچك تقلبي كه از او گرفته بود، پيوست كرد. همكاران مراقب كه اين صحنه را ديدند، جلو رفتند و از ايشان خواستند كه اين بار چشمپوشي كنند. شهيد قصري به آنها گفتند: من بار اول كه اين دانشآموز داشت تقلب ميكرد، او را ديدم و با اشاره به او فهماندم كه؛ داري تقلب ميكني و من هم ميدانم. ولي او اعتنايي به اخطار من نكرد. بار دوم كه دست به تقلب برد، باز ديدمش و شفاهاً به او تذكر دادم و گفتم؛ اگر تكرار بكني، ورقهات را ميگيرم. اما او انگار نه انگار. ميخواست با زرنگي دور از چشم من تقلب كند كه مچش را گرفتم. ديگر جاي بخششي براي خودش نگذاشته و من به هيچ وجه اجازة امتحان دادن را به او نميدهم. نمرهاش هم صفر منظور ميشود. همكاران گفتند: جوان بوده و خامي كرده، شما بگذريد. ايشان جواب دادند: آنهايي كه زحمت كشيده و درس خواندهاند، نبايد با كسي كه تلاش نكرده و ميخواهد با تقلب نمره بگيرد، برابر باشند. امروز اگر جلويش گرفته نشود، فردا بدتر خواهد كرد. به هر حال وساطت ما سودي نداشت و ما فقط از ايشان اجازه گرفتيم كه تقلبش را صورت جلسه نكنيم.[5]
سرنوشت دانشآموزان اخراجيسال 59 با شهيد قصري در مدرسهاي همكار بوديم. تعدادي دانشآموز گولخورده به علت پخش اعلاميهي گروهكهاي ضدانقلاب در مدرسه، اخراج شده بودند. مسعود كه مدير دبيرستان بود، با اولياء آنها ساعتها صحبت كرده كه بچههايشان را از راه خطرناكي كه در پيش گرفته بودند، برگردانند و نجاتشان بدهند. حتي با خود دانشآموزاني كه اعلاميهها را پخش ميكردند و روي در و ديوار شعار مينوشتند، بارها حرف زد و آنها را نصيحت كرد كه؛ فريب نخورند و به درسشان بچسبند. خلاصه با توجيه پدر و مادرها و بچههايشان و تعهدي كه از آنها گرفت، دانشآموزان اخراجي را به مدرسه برگرداند. شهيد قصري ليسانس رياضي بود و در اين درس، تسلط خوبي داشت. وي براي جبران عقبماندگي دانشآموزان اخراجي، از آنها خواست كه بعدازظهرها، خارج از ساعت آموزشي، به مدرسه بيايند و كار كنند. شهيد قصري با اين رأفتي كه از خودش نشان داد، دو تا هدف داشت. يكي اينكه؛ دانشآموزان اخراجي از تحصيل نمانند و يكي هم در دام گروهكهاي مسلح و ضدانقلاب گرفتار نشوند. علاوه بر اين، برخوردش باعث شد كه حتي پيش مخالفينش هم محبوب بشود.[6]
پيمانة عدالتشهيد قصري زماني كه در مسجد محله، مسئول توزيع ارزاق و كالاهاي ضروري بين مردم بود، كار طاقتفرسايي داشت. موقع اين كار، عادت داشت كه به خودش سختي بدهد، تا خداي نخواسته، ذرهاي از حق كسي ضايع نشود. البته مردم هم به عدالت و درستكاري او ايمان داشتند و خيالشان از بابت او راحت بود. شهيد قصري براي اينكه عدالت را رعايت كرده باشد، براي توزيع برنج، پيمانهاي درست كرده بود و سهمية هر خانوار را، از اين پيمانه پر ميكرد و به آنها ميداد. ضمناً به همة كساني كه با او كار ميكردند، سفارش كرده بود كه حواسشان را جمع بكنند تا ذرهاي از حق مردم بر ذمة آنها نماند و روز قيامت و بال گردنشان نشود.[7]
جوانمردي و انصافسال 1349، شهيد قصري ليسانسش را در رشتهي رياضي از دانشگاه تبريز گرفت و در اداره كل آموزش و پرورش كردستان استخدام شد. يك روز كه براي گرفتن ابلاغ كارياش به كارگزيني اداره مراجعه كرده بود، من هم در آنجا مشغول خدمت بودم. آن موقع تعداد كساني كه ليسانس داشتند، كم بود و مخصوصاً ليسانس رياضي خيلي ارزش داشت. رئيس كارگزيني وقتي شهيد قصري را ديد، خوشحال شد و بعد ار تبريك ليسانس، به او گفت: مسعود جان! امسال يكي از دبيرستانهاي سنندج، شديداً به دبير رياضي نياز دارد. الساعه ابلاغت را براي شروع خدمت در آنجا مينويسم! شهيد قصري از رئيس ما تشكر كرد و گفت: من خودم را آماده كردهام كه در شهرها و يا حتي روستاهاي دوردست و محروم استان خدمت كنم. من براي مريوان آمدهام و دلم ميخواهد به بچههاي آنجا درس بدهم. رئيس كارگزيني كه اصلاً انتظار نداشت؛ شهيد قصري مريوان يا نقاط محروم ديگر را به مركز استان ترجيح بدهد، با تعجب پرسيد: حالا چرا مريوان؟! وي پاسخ داد: براي اينكه سنندج دبير رياضي به اندازة كافي دارد و تازه اگر هم نداشته باشد، افراد غيربومي راحتتر ميتوانند در سنندج خدمت كنند تا شهرهاي دور استان. حالا لطف كنيد و دستور بدهيد كه ابلاغ مرا براي شهرستان مريوان بنويسند. رئيس كارگزيني وقتي انصاف و صداقت مسعود را ديد، لحظهاي درنگ نكرد. فوري معرفينامة شهيد قصري را, به ادارة آموزش و پرورش مريوان نوشت و به دستش داد. دورة خدمت مسعود در شهر مرزي مريوان هفت سال طول كشيد.[8]
همه كس ما مسعود بود.
ما چهار تا برادر و خواهر، از همان دوران كودكي، مادرمان را از دست داده و يتيم شده بوديم. پدرمان هم به علت كهولت سن، از كارافتاده بود و كاري از دستش برنميآمد. با اين وضع، همة كارهاي خانه روي دوش ما افتاده بود و اين خودمان بوديم كه ميبايست، همه چيز را رتق و فتق ميكرديم. از بين اين چهار نفر، من كه در دهات دورافتادة ديواندره تدريس ميكردم و هر سه چهار ماه يكبار به خانه ميآمدم و بالتبع نميتوانستم؛ كمكي به آنها بكنم. دو تا خواهرها هم كوچك بودند و تازه يك نفر ميخواست كه دست آنها را بگيرد و كمكشان بكند. خلاصه از ميان ما، فقط مانده بود مسعود كه يك تنه همة كارها را به دوش ميكشيد. از پخت و پز گرفته تا رُفت و روب خانه و تر و خشك كردن دو تا خواهر كوچك و پدر پيرمان. هربار كه ميآمدم سنندج، ميديدم خانه را مثل كدبانوها، عين دسته گل تر و تميز نگه داشته. به آن دو تا دختربچه غذا ميدهد و به درسشان هم ميرسد. رسيدگي به پدر هم كه جاي خود داشت. در غيبت مادر، به قدري با اين جمع يتيم و تنها، مهربان و بامحبت بود كه هيچ كدامشان احساس بيمادري يا تنهايي نميكردند. مسعود براي آنها، هم مادر بود، هم برادر، هم پدر بود و هم پسر.[9]