نگاهي اجمالي به زندگي و خاطرات معلم شهيد رحمت الله نمكي
وي در بيست و هشتم خرداد سال 1334 در محلة «جورآباد» سنندج و در خانوادهاي مذهبي به دنيا آمد. تحصيلاتش را تا پايان دورة متوسطه، در اين شهر طي كرد و پس از اخذ ديپلم، در سال 1354، به عنوان سپاه دانش، عازم گرگان شد. شهيد رحمتالله نمكي، پس از دو سال خدمت در آن ديار، به زادگاهش برگشت و به عنوان آموزگار، در آموزش و پرورش شهرستان كامياران مشغول به كار شد. وي ابتدا به روستاي «هوينهدر» اين شهر رفت و بعد از دو سال خدمت در اين آبادي، به سنندج برگشت. در اين دوره همچنان در خدمت دانشآموزان روستايي بود و در مدارس روستاهاي «درونه» و «فرجه» به امر تعليم و تربيت فرزندان آن مناطق اشتغال داشت. سنندج در آن سالها (59-58) به دليل حضور گروهكهاي ضدانقلاب، ناامن بود و عوامل مسلح و مزدور بيگانگان، زندگي را بر مردم اين سامان تلخ كرده بودند. خانوادة شهيد نمكي از خانوادههاي مذهبي و انقلابي شهر بودند كه در مبارزه با گروهكهاي ضدانقلاب و اهداف و برنامههاي آنان، تلاش زيادي از خود نشان ميدادند. فعاليت اين خانواده سبب كينه و عداوت گروهكها عليه آنان شده بود و درصدد آزار و از بين بردن اين خانواده بودند. تا آنكه در بيست و نهم ارديبهشت ماه سال 1359، رحمتالله نمكي، به همراه دو برادر ديگرش، به نامهاي شهرام و شهريار، توسط گروهكهاي ضدانقلاب دستگير و به شهادت ميرسد.
بوي يوسف، غصه يعقوب
بار اول كه صداي در را شنيدم، اعتنا نكردم. بار دوم بود كه ديدم دروازه را محكم ميزنند و انگار ميخواستند پاشنة در را از جا دربياورند. اوضاع و احوال شهر مناسب نبود و از طرفي هم ميدانستم كه گروهكها دنبال خانوادة ما هستند. صداي دروازه كه بلند شد، پيش خودم گفتم؛ بايد عوامل گروهكي باشند كه دروازه را اينطوري ميكوبند، حدس زدم كه بايد خانه را محاصره كرده باشند. به هرحال چاره نداشتم و ميبايست در را باز ميكردم. بلند شدم و با احتياط رفتم طرف دروازه. همين كه لنگهاش را باز كردم، ديدم بله... حدسم درست بود. به محض اينكه در را به رويشان باز كردم، مرا بستند به گلوله. ديدم ران پاي راستم بدجوري ميسوزد. توانايي راه رفتن نداشتم. حالا آنها هم ميخواستند داخل خانه بشوند. وضع مرا كه ديدند، هرطور كه بود، بلندم كردند و بردند داخل. از جايي كه تير خورده بودم، خون زيادي ميآمد و نفسم بند آمده بود. نامردها دختر كوچكم را نيز از ناحيه مچ پا زخمي كرده بودند و هر كسي هم كه جلو ميآمد، ميزدند. براي انتقام آمده بودند. در خانه و محلة ما، غوغايي به پا شده بود. در همين گيرودار بوديم كه گفتند: ماشين آوردهاند كه شما را برسانند بيمارستان. سوار ماشينم كردند. هنوز ماشين راه نيفتاده بود كه رحمتالله ـ پسرم ـ رسيد بالاي سرم، گفت: پدر جان! من هم با تو ميآيم. گفتم: نه پسر. اين جماعت مرا به بيمارستان ميرسانند. تو پسر بزرگ خانه هستي، همينجا پيش مادر و خواهرها و برادرهايت بمان و مواظب آنها باش. پسرم قبول كرد و گف: پدر! انتقام خونت را ميگيرم. بعد مرا بوسيد و ماشين راه افتاد طرف بيمارستان. ولي اين آخرين ديدار ما بود. بعد از بيست و هفت روز چشمانتظاري، بيست و هفت روز خون دل خوردن، ضدانقلاب عاقبت، جنازة رحمتالله و دو تا برادرش ـ شهرام و شهريار ـ را به ما تحويل دادند. الآن بيست و چهار سال است كه از آن روز ميگذرد، ولي من هنوز بوي نفس رحمتالله را كه مرا بوسيد، احساس ميكنم. مگر فراموشم ميشود.[1]
تغذيهشهيد نمكي حدود دو سال در آبادي «هوينهدر» كامياران معلم بود و از بس كه به مردم روستا محبت ميكرد، اهالي هم او را از دل و جان دوست داشتند. يك روز براي ديدنش رفته بوديم هوينهدر. وقتي رسيديم، جماعت آمدند استقبال و از ما ميخواستند كه مهمانشان باشيم. نميدانستيم مهمان كدامشان بشويم. به هرحال رفتيم مدرسه پيش رحمتالله. نزديكيهاي ظهر بود كه ديدم رحمتالله گرسنهاش شده. آن موقع به مدارس تغذيه ميدادند و مدرسه آنها هم پر بود از تغذيه، مثل شير و پرتقال و موز و بيسكويت. گفتم: رحمتالله! تا نهار بشود، از همين چيزها بردار بخور تا جلوي دلضعفهات را بگيري. گفت: مادر! اينها سهمية بچههاست. خوردنش براي ما حرام است. باور كن مدتي كه اينجا بودهام، ذرهاي از تغذيه بچهها را به دهان نزدهام. آن روز آن قدر گرسنگي كشيد تا غذا آماده شد.[2]
سر شهيدسال 59 در محلة جورآباد سنندج زندگي ميكرديم. پشت خانة ما زمين متروكهاي بود كه گروهكها، آنجا را «بنكه»[3] خودشان كرده بودند و برو و بيايي داشتند. يك روز كه داخل منزل نشسته بودم، ناگهان صداي تيراندازي بلند شد و پشت سرش داد و فرياد چند نفر رفت هوا. با عجله و هراسان از اتاق بيرون آمدم و دويدم طرف حياط. جلوي دروازه كه رسيدم، ديدم شوهر و دخترم زخمي شدهاند و جلوي درب منزل افتادهاند. وضع اينها را كه ديدم، داد و فريادم بلند شد و رحمتالله را صدا زدم كه به داد برسد. رحمتالله كه آمد، پدر و خواهر زخمياش را بلند كرد و به داخل منزل برد. خودم رفتم به طرف كوچه، كه ببينم چه خبر شده، چشمم افتاد به يك گروه آدم مسلح كه تعدادشان از ده بيست نفر هم بيشتر بود و اسلحه به دست منزل ما را محاصره كرده بودند و چشمشان به خانه بود. سرشان داد كشيدم اي از خدا بيخبرها! از جان ما چه ميخواهيد؟ چرا دست از سر ما برنميداريد؟ يكي از جمعشان درآمد: با پسرهاي تو كار داريم، بگو بيايند! پرسيدم: مگر آنها چه جرمي دارند كه بايد بيايند پيش شما؟ گفت: چيز مهمي نيست. چند لحظه با آنها كار داريم و بعد ميرويم. باور نكردم. سريع به داخل حياط برگشتم و دروازه را پشت سرم بستم. چند لحظه كه گذشت، همسايهها ماشيني آوردند كه شوهرم را به بيمارستان برسانند. من و رحمتالله هم داخل اتاق، داشتيم پاي دخترم را پانسمان ميكرديم. هنوز زخمش را كاملاً نبسته بوديم كه دوباره صداي تيراندازي بلند شد و همه چيز به هم ريخت. رحمتالله اين وضع را كه ديد، بلند شد كه ببيند آنها چه از جان ما ميخواهند. حالا هرقدر التماس ميكنم كه نرو بيرون، قبول نميكرد. خودش را به زور از بين دستهايم رها كرد و گفت: بگذار ببينم اينها چه ميخواهند؟ ما كه داخل خانه بوديم، گروهكها دو تا ديگر از پسرهايم ـ شهرام و شهريار ـ را دستگير كرده بودند و پيش خودشان داشتند. رحمتالله همين كه پايش را گذاشت بيرون، او را هم گرفتند. ما كه جلودارشان نبوديم و زورمان به آنها نميرسيد. فقط هوار ميكشيديم و كمك ميخواستيم. نامردها بچههايم را از جلوي دروازه، تا مقر خودشان سينهخيز بردند و تا ميتوانستند، شكنجهشان كردند. من كه دستم از همه جا كوتاه بود و كاري نميتوانستم بكنم. اصلاً اوضاع سنندج دست ضدانقلاب افتاده بود و هر كاري كه دلشان ميخواست ميكردند. بعد از يك ماه هم، جنازة رحمتالله و شهرام و شهريار را تحويلمان دادند. بچهها را پس از دستگيري، شكنجه كرده بودند كه آنها دست از طرفداري از انقلاب و عقايدشان بكشند. ولي پسرهاي من حلالزاده بودند و با اين بادها نميلرزيدند. ضدانقلاب وقتي از اينها مأيوس ميشود، آنها را ميبرند بالاي تپهاي به نام «كچكه رش» ـ نزديكي شهر ـ و شهيدشان ميكنند.[4]
غيرتبرادرم ـ رحمتالله ـ نسبت به خانواده خيلي احساس مسئوليت ميكرد و هميشه خوبي ما را ميخواست. نسبت به درس ما حساس بود و اگر مشكلي داشتيم به ما ميرسيد. هربار كه از مدرسه تعطيل ميشدم، ميديدم گوشهاي ايستاده و منتظر من است. براي راحتي خانواده، خودش را به عذاب ميانداخت. هرچه ميگفتم: برادر! من خودم ميآيم. چه ضرورتي دارد كه شما خودتان را به زحمت بيندازيد، ميگفت: اينها وظيفة من است و براي خواهرم هر كاري بكنم، بازم كم است.[5]
الگوي نظمبرادرم در كارهايش نظم عجيبي داشت. مخصوصاً براي وقت نماز خيلي مقيد بود. نظمي كه رحمتالله براي فرائض ديني داشت، موجب شده بود كه بقيه كارهايش هم منظم باشد. هر كدام از وسايل شخصياش، جاي معيني داشتند و هرچه را سر جاي خودش ميگذاشت. اگر كتابي از او ميخواستي، فوري آن را در بين وسايل و كتابهايش پيدا ميكرد و به ما ميداد. من هميشه به اين همه نظم و انضباط رحمتالله غبطه ميخوردم و به خودم ميگفتم: كاش ذرهاي از نظمش را من داشتم.[6]