مرا بیرون بردند و توی آن سرمای شدید لختم کردند. بشکه ای بود پر از سیمان که پرچم شان روی آن نصب بود. پاهایم را زیر بشکه قرار دادند و به من گفتند:" می خواهیم اعدامت کنیم." گفتم:" اشهد ان لا اله الا الله " از این جمله ی من خیلی بدشان آمد. سلاح ها را مسلح کرده و یکی از آن ها دستور شلیک داد.