«یک روز مانده بود به رفتنش. مرا پیش خود نشاند و توصیههایی به من کرد. مخصوصا در مورد پدر و مادرم زیاد سفارش کرد و از من خواست در نبودش مراقبشان باشم.» آنچه خواندید بخشی از خاطرات خواهر شهید است.
خواهر شهید حمیدرضا فرائی در خاطرات خود میگوید: چند روزی به پایان مرخصی اش مانده بود. سا کش را آورد و وسایلش را جمع کرد. احساس می کردم میخواهد چیزی به من بگوید...