خاطرات آزاده
جلوي محوطه هاي هر آسايشگاهي آنقدر خار و بوته ريخته بودند كه ما با پاي برهنه نمي توانستيم دوام بياوريم و مرتب به ما با كابل و باتون و هرچه از دستشان برمي آمد حمله مي كردند و عده اي از بچه ها زخمي مي شدند دندانها خورد مي شد كه از جمله يكي از آنها بنده بودم . خاطره زياد است ولي من نمي توانم بازگو كنم