روایتی خواندنی از فاطمه سولماری همسر گرامی شهید « جانعلی حق پناه سیاه سر»
ساعت 5 صبح که می خواستم نانوایی بروم، وقتی درب حیاط را باز کردم، متوجه شدم که شهید پشت درب حیاط است، اصلاً انگار نه انگار که این شهید مفقودالاثر می باشد و مانند عادت همیشه یک دستش در جیبش بود و با من به طرف نانوایی حرکت کرد، به طرف نانوایی که رسیدیم به من گفت: چرا قبول نمی کنی؟ مریم را به بهروز بدهی، گفتم: دوست ندارم، چون صلاح نمیبینم.