جانباز «محمدحسن رادمنش» در گفتگو با نوید شاهد:
«تیری که به پایم اصابت کرده بود انگاری به پایم نخورده، به قلبم خورده بود. هر لحظه که میگذشت جانم با خونریزی درمیآمد. گردنم، شال گردن بود، آن را محکم روی زخمم پیچیده و بستم. اما خونریزی همچنان ادامه داشت، این بار چفیه را باز کردم و محکم بستم. ثانیهها که بیشتر میگذشت، بیشتر بیحال میشدم ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات خواندنی جانباز ۷۰ درصد «محمدحسن رادمنش» است که تقدیم حضورتان میشود.