خاطرات دهه 60

خاطرات دهه 60

صله‌رحم و دستگیری از مردم می‌کرد

پسرعموی پدر شهید «ابوطالب منطقی» نقل می‌کند: «گفت: تو نمی‌خواد بیای جبهه. هم بچه معلول داری هم چند سر عائله! من می‌رم جای همه‌تون می‌جنگم! پسر بامحبتی بود. اگر جایی می‌رفتم، او هر روز به بچه‌های من سر می‌زد و اگر چیزی نیاز داشتند برایشان می‌گرفت.»

شهادتش برایمان افتخاری بزرگ است

مادر شهید «محمدرضا منشی‌زاده» نقل می‌کند: «رفتم سپاه تا خبری از محمدرضا بگیرم. اما نمی‌گفتند. گفتم: این‌ها راهشان را خودشان انتخاب کرده‌اند و اگر هم شهید باشند برای ما افتخار است. خلاصه پس از این حرف‌ها، خبر شهادتش را به من دادند.»
قسمت دوم خاطرات شهید «حسین سماوی»

«حسین» به چیزی که می‌خواست رسید

هم‌رزم شهید «حسین سماوی» نقل می‌کند: «گفتم: حسین آقا! چرا ناراحتی؟ با دلخوری گفت: خواب دیدم. به دلم برات شده توی این عملیات شهید می‌شم. می‌خوام از نفر‌ات اوّلی باشم که به این توفیق می‌رسم. خمپاره‌ای آمد و ترکشش به سر حسین خورد و بی‌هوش افتاد. گفتم: حسین آقا! رسیدی به اون چیزی که می‌خواستی!»
قسمت دوم خاطرات شهید «مجید شحنه»

عاشق امام زمان شدم، می‌تونی مرا به مولا برسونی؟

مادر شهید «مجید شحنه» نقل می‌کند: «گفتم: مادرجان! این‌جور که معلومه عشق بدجوری افتاده به دلت و ول کُنت هم نیست، بگو کیه تا برم جلو! اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت: عاشق امام زمان شدم. چطوری می‌خوای من رو به مولا برسونی؟»

توسل به حضرت زینب و رقیه(س) برای بازگشت یادگاری شهید

مادر شهید «ذبیح‌الله دامغانیان» نقل می‌کند: «انگشتر عقیق شهید را برداشتم تا به یاد شهید متبرک کنم. یکی دو روز بعد انگشتر گم شد. این را می‌دانستم که در صحن حضرت زینب افتاده است اما پیدا نکردیم. مأیوس شدم و خدا را به حضرت زینب، رقیه و شهید قسم دادم که یادگاری ذبیح‌الله را به من برگرداند.»
قسمت سوم خاطرات شهید «مجید شحنه»

تن و جانم را در راه امام حسین(ع) می‌دهم

مادر شهید «مجید شحنه» نقل می‌کند: «یکی از آشنا‌ها گفت: آب و هوای جبهه بهت ساخته، نانش برکت داره. گفت: من که نمی‌ذارم این بَر و بازو حروم بشه. خیالتون راحت! می‌خوام در راه امام حسین بدم بره، هم تنم رو و هم جونم رو.»
قسمت نخست خاطرات شهید «شعبانعلی خاکی‌داودی»

پدر و پسری که با خدا ملاقات کردند

همسر شهید «شعبانعلی خاکی‌داودی» نقل می‌کند: «یادم می‌آید که قبل از تولد بچه‌ها در دوران بارداری، خیلی سفارش می‌کرد: هرچیزی رو نخور! مواظب حلال و حرومش باش! شاید به‌خاطر همین تربیت‌ها بود که ناصر هم بعد از پدرش، شهید شد.»
قسمت دوم خاطرات شهید «میر قربان مطهری‌منش»

اگر ما نریم جبهه، جبهه میاد پیش ما!

هم‌رزم شهید «میر قربان مطهری‌منش» نقل می‌کند: «گفتم: برادر قیافه‌ات آشناست! از کجا آمدی؟ لبخند دلنشینی زد و گفت: از دامغان. گفتم: پاسداری؟ گفت: پاسدار افتخاری! گفتم: برای چی به جبهه آمدی؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت: اگه ما نیایم جبهه، جبهه می‌آد پیش ما!»
قسمت سوم خاطرات شهید «حسین حمزه»

اگر شهدا نبودند، اسلام هم نبود

خواهر شهید «حسین حمزه» نقل می‌کند: «برادرم همیشه به فکر رزمندگان و سربازان جبهه‌ها بود. می‌گفت: کاش همیشه حرمت خون شهیدان اسلام را نگه داریم، چون اگر این شهیدان نبودند، اسلام هم نبود.»
قسمت نخست خاطرات شهید «حسین حمزه»

برای زنده ماندن «حسین» به پنج تن آل عبا(ع) متوسل شدم

مادر شهید «حسین حمزه» نقل می‌کند: «سراسیمه به سمت حیاط دویدم و شاهد دست و پا زدن حسین در میان حوض پرآب و عمیق شدم. به طور معجزه آسا او را از آب گرفتم؛ درحالی که امیدی به زنده ماندنش نداشتم. به پنج تن آل عبا(ع) متوسل شدم. خدا کمک کرد و همه‌چیز به خیر گذشت.»

فرزندم نیاز به رضایت‌نامه نداره!

دوست شهید «علی غریب‌بلوک» نقل می‌کند: «علی آمد و ردش کردم. سنش نمی‌خورد. رفت و با پدرش آمد. پدرش گفت: ما تمام هستی خودمون رو برای اسلام گذاشتیم. با اخلاص هم هرچی داریم تقدیم می‌کنیم. پسر ما نیاز به رضایت‌نامه نداره!»

مهربانی را انتخاب کن!

دوست شهید «علی‌اکبر صادقی» نقل می‌کند: «وقتی مشتری جر و بحث می‌کرد او را راضی می‌کرد. می‌گفت: بین حق داشتن و مهربان بودن، مهربانی را انتخاب کن!»
قسمت دوم خاطرات شهید «عبدالحمید نصیری»

صوت دلنشین الله‌اکبرش وجودم را آرام کرد

هم‌رزم شهید «عبدالحمید نصیری» نقل می‌کند: «زخم پایش عمیق بود. سرم را نزدیک صورتش بردم. آهسته پرسیدم: «چطور هستی؟ می‌تونی مقاومت کنی؟ عبدالحمید با وجود درد زخم آرپی‌جی روی پا و پشت داشت، اذان می‌گفت. لحن زیبا و صوت دلنشین الله‌اکبرش وجودم را آرام کرد.»
قسمت نخست خاطرات شهید «عبدالحمید نصیری»

عزیز دردانه مادر بود

برادر شهید «عبدالحمید نصیری» نقل می‌کند: «عزیز دردانه مادر بود. از تصمیمش برایمان حرف زد. خنده‌مان گرفت. یک کمی هم جا خوردیم. گفتم: عبدالحمید! تو نمی‌گذاری مامان تنهایی بره مسافرت. حالا خودت داری می‌ری جبهه؟»

بوسه بر چهره شهدا می‌زد

دوست شهید «عباس محوبیدختی» نقل می‌کند: «هر موقع شهیدی می‌آوردند، او برای دیدنشان می‌رفت. کفن را کنار می‌زد، خودش را روی تابوت خم می‌کرد و صورت شهدا را می‌بوسید. ما هم به تبع او این کار را می‌کردیم.»
قسمت نخست خاطرات شهید «ابوالقاسم جابرزاده»

در کار خیر پیشتاز بود

همسر شهید «ابوالقاسم جابرزاده» نقل می‌کند: «زمان جنگ، تعدادی از مردم مناطق جنگ‌زده، شهر و خانه‌هایشان را ترک کرده و آواره شهر‌های امن کشور شده بودند. قاسم که همیشه در کار خیر پیشتاز بود، کارت‌هایی را درست کرد و به جنگ زده‌ها داد و گفت: هرکدام از آن‌ها آمدند، برایشان نیم‌بها حساب کنید.»

در امانت‌داری زبانزد بود

پدر شهید «عسگر صبوری» نقل می‌کند: «در امانت‌داری زبانزد بود. همسایه‌ها که به مسافرت می‌رفتند، خانه‌شان را به او می‌سپردند تا از سفر برگردند، او در خانه آن‌ها می‌خوابید و مراقبت می‌کرد.»
قسمت نخست خاطرات شهید «محسن ناظمیان»

پناه بی‌کسان بود

برادر شهید «محسن ناظمیان» نقل می‌کند: «محسن کاسه را جلوی پیرمرد نگه داشت. گفت: خیالتون راحت! دیگه نمی‌ذارم کسی اذیتتون کنه. کاسه هنوز در دست محسن مانده بود. کاسه چشم پیرمرد پر از آب شده بود. معلوم نبود گریه‌اش از درد بود یا شوق یافتن پناهگاهی تازه.»

غسل شهادت لازمه!

پدر شهید «محمد سلطان‌حسینی» نقل می‌کند: «تظاهرات پشت تظاهرات برگزار می‌شد. وقتی وسایل حمام را برمی‌داشت، پدر می‌دانست که می‌خواهد بیرون برود. گفت: چه خبره هر صبح حموم می‌کنی؟ محمد گفت: تظاهراته، ممکنه هر لحظه تیر بخوریم، پس غسل شهادت لازمه.»
قسمت دوم خاطرات شهید «یدالله شوریابی»

هوای کربلا به سرم زده

فرزند شهید «یدالله شوریابی» نقل می‌کند: «گفتم: بابا! تا یک ماه دیگه سربازی من تموم می‌شه و می‌یام پیش مامان، خواهر و برادر‌ها هستم بعد تو برو! حرفش این بود که نمی‌توانم. پرسیدم: چرا؟ جواب داد: هوای کربلا به سرم زده.»
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه