برادر شهید «محمدرضا خالصیدوست» نقل میکند: «از در خانه که بیرون میرفت، جیبش پر از پول بود، اما وقتی برمیگشت، جز کرایه تاکسی چیزی تهِ جیبش نبود. روزی به دنبالش رفتم و سر از خرابهای درآوردم. ترس برم داشت. کوبه در چوبیِ رنگ و رو رفته را کوبید. پیرمردی با لباس کهنه در را باز کرد و بچه قدونیمقد دور محمّدرضا را گرفتند. از توی گونی چیزهایی را درمیآورد و به بچهها میداد. بچهها شادی میکردند و من گریه.»