در گفتگو با نوید شاهد بیان شد
«با همان چادر و لباس خونی پیاده به طرف مخابرات که تا بیمارستان فاصله زیادی داشت راه میافتادم. برایم مهم نبود که کفش، مقنعه و لباسهایم خونی است یا نه! این شهر بانه خلوت، ترسناک و خالی از مردم بود آدم ناخواسته دچار ترس میشد. از آدمیزاد ظاهراً خبری نبود. مخصوصاً زن و بچهها را نمیدیدی. گویی زن و بچهای در آن زاده نشده بود. غیر از گربههای فربه و سگهایی که در کوچهها و محلهها پرسه میزدند، موجود زنده دیگری به چشم نمیخورد فقط صدای انفجار به گوش میرسید ...» آنچه میخوانید بخشی از ناگفتههای جانباز «عزت قیصری» در پرستاری از مجروحان است که تقدیم حضورتان میشود.