مخاطب مورد نظر کتاب نسل جوان و نوجوان است. هرچند خواندن روایت راه (از مدرسه تا جبهه ) میتواند برای هر مقطع سنی جالب و جذاب باشد: «آخر هفتهها قاطیپلو داشتیم که بنا به روایتی، آنچه در طول هفته از غذاهایمان اضافه مانده بود را جمع میکردند و میدادند لابهلای پلو میشد قاطی پلو»
جنگ جاری بود و باید به بعد تبلیغاتی توجه میکردیم. آن زمان هر شب عکسهایی که من میانداختم از تلویزیون پخش میشد. این برایم انگیزه میشد. از طرفی باید مراقبت میکردیم موارد امنیتی رعایت شود.
در وصیت نامه شهید «محمد زعیم باشی» آمده است: جبهه جاى يافتن حقيقت است در اين جاست كه انسان با خداى خويش ملاقات مى كند و خدا را مى بيند اين جا صحبت نبرد كربلا است كربلايى كه امام حسين به نبرد با يزيد برخواست.
سرباز شهيد قاسمعلى ايزدى فرزند عين اله در دهم فروردين 1344 در يك خانواده مذهبى در روستاى ايزدخليل مشك آباد از توابع شهرستان جويبار ديده به جهان گشود. وى تحصيلات خود را تا مقطع اول راهنمايى ادامه داد. شهيد قاسمعلى در سال 1363 جهت يارى به رزمندگان اسلام و لبيك گويان به نداى امام خمينى به جبهه رفت.
شهيد غلامرضا صحرايى فرزند اصغر در شانزدهم آذر 1338 در روستمكلاه شهرستان بهشهر بدنيا آمد. وى تحصيلات خود را تا مقطع پنجم ابتدايى ادامه داد و ترك تحصيل نمود.غلامرضا در مدت كوتاهى كه در پشت جبهه بود هر روز براى رفتن به جبهه بى طاقتى ميكرد.
مادرم وقتی خبر شناسایی پیکر برادرم را از زبان سردار شنید دستش را به سوی آسمان بلند کرد و خدا را چند بار شکر کرد. اینجا بود که از نذر صلواتش برای ما صحبت کرد. مادرم سالها بر سر مزاری که به یادبود غلام بعد از تأیید شهادتش درست کرده بودیم میرفت و گریه میکرد.
شهيد ابراهيم قنبرزاده بسيار مهربان و باتقوا بود هميشه دوست داشت تا آنجايي كه مي تواند به بيچارگان كمك كند و براي رضاي خدا از جان خود هم گذشت و هميشه مي گفت من بايد به جبهه بروم .
گزارشی از حضور در منزل شهیدان آذرسرا و گفتوگو با خانواده شهدا
دو سال هم از آمدن اسرا گذاشت و عباس نیامد. عاقبت در سال 71 به من گفتند به معراج شهدا در کنار پارک شهر بروم. رفتم و آنجا یک جمجمه و دو ساق پا و یک پلاک دادند و گفتند این فرزندتان است. چند تکه استخوان را داخل یک کفن پیچیده بودند و آن را به ما تحویل دادند. باقیمانده پیکر عباس را در قطعه 28 کنار داییهایش به خاک سپردیم
پدرم قبل از اینکه برای آخرین بار به جبهه برود، نوه دایی اش «رضا قلی مقصودلو» شهید شده بود. و یک فرزند دو ماهه داشت. پدرم از این موضوع خیلی ناراحت بود و می گفت: من دیگر نمی توانم در خانه بمانم.
او حدود 70 روز داوطلبانه در برابر دشمن بعثی مبارزه کرد. در طول این مدت حتی یک روز هم به مرخصی نیامد. ناگاه مطلع شدیم که انور در قصر شیرین بر اثر ترکش خمپاره بعثیون ملعون به فیض شهادت نائل گردید