نوید شاهد - «وارد سنگری شدیم با اشاره به بغل دستیم گفتم برادر محمد قیصری را ندیدی فکر میکردم شهید شده، همین که لبخند زد سفیدی دندان وی را دیدم و خندید گفت: چه شده علی خودم هستم آنقدر لجن و گل روی ما ریخته بود که همدیگر را نمیشناختم ...» این خاطره را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.