امنیت کشور، سرمایهایست که باید قدرش را بدانیم
«غلامعلی جاودان»، جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس، با نگاهی عمیق به گذشتهاش، از روزهایی روایت میکند که نوجوانیاش در آتش جنگ شکل گرفت و در میدان نبرد، جسمش مجروح شد اما روحش همیشه ایستاده ماند. او که پس از سالها مجاهدت در جبهه، مسیر علم و خدمت را در پیش گرفت، اکنون روایتی روشن از ایثار بیپایان یک رزمنده را به تصویر میکشد؛ از روزهای مجروحیت و درمان، تا ادامه تحصیل و زندگی خانوادگی. خاطرات وی، آمیختهای است از صمیمیتهای ناب، تلخیهای مجروحیت و عظمت ایثار.
او از لحظهای میگوید که بی آن که بداند در حضور سردار شهید «حاج قاسم سلیمانی» ایستاده بود و از شبی که مسئولیت خط بر دوشش افتاد. در دل آتش و خون، میان سنگرهای فروریخته و کانالهایی پر از پیکر شهدا، جوانی از از روستای پاکوه، سرشار از اراده، وظیفهای سنگین بر دوش داشت. جانباز «غلامعلی جاودان» از ماموریتهای جانفرسا، پانسمان مجروحین زیر آتش دشمن و وداع خاموش با فرماندهی که شهادتش را در سکوت بدرقه کردند، روایت میکند؛ روایتی از ایمان، صبر و پایداری.
جانباز 70 درصد «غلامعلی جاودان»، متولد روستای پاکوه از توابع رودان استان هرمزگان، جانباز سرافراز دفاع مقدس، در گفتوگویی با خبرنگار نوید شاهد هرمزگان از مسیر پرچالشی که از کلاسهای ابتدایی آغاز شد و در پادگانهای جبهه و بیمارستانهای میدان نبرد امتداد یافت میگوید: دوران دبستان را در روستای پاکوه گذراندم و دوره راهنمایی و بخشی از دبیرستان را نیز در شهر رودان سپری کردم. پس از آن، عازم جبهه شدم. در حال حاضر دارای مدرک دکترای تخصصی تغذیه هستم و پیش از آن نیز دکترای پزشکی عمومی را دریافت کردهام. همچنین به عنوان استاد دانشگاه مشغول به فعالیت هستم.
در آغاز انقلاب، زمانی که دانشآموز سال اول دبستان بودم، به دلیل رشد در خانوادهای مذهبی و با توجه به اینکه تقریباً تمام برادران بزرگترم و بسیاری از بزرگان فامیل راهی جبهه شده بودند، از همان دوران با فضای جهاد و شهادت آشنا شدم. به ویژه با آغاز جنگ تحمیلی و حمله عراق به ایران، اوضاع کشور به هم ریخته بود؛ مردم کشته و آواره میشدند، شهرها یکی پس از دیگری اشغال میگردید و مسائل حیثیتی و ناموسی در میان بود... تمام این اتفاقات، غیرت جوانان این سرزمین را شعلهور میکرد.
سه فصل از یک حماسه؛ کربلای 4 ، 5 و 8
من نیز مانند بسیاری از هم نسلانم، از همان دوران عضو بسیج دانشآموزی و جهاد سازندگی شدم. همین مسیر باعث شد تا به جبهه علاقهمند شوم و سرانجام در سال ۱۳۶۵ از رودان اعزام شدم. ابتدا به بندرعباس رفتیم و یک دوره آموزشی را در پادگان ایسین گذراندیم. سپس به اهواز اعزام شدیم و دوره تکمیلی را در منطقه سد دز و اطراف اهواز طی کردیم.
در عملیات کربلای ۴ حضور داشتم. گردان ما با نیروهای استان کرمان همراه شده بود و وظیفه ما، تخلیه شهدا و مجروحان در حین عملیات بود. در عملیات کربلای ۵ نیز شرکت داشتم و در سال ۱۳۶۶، در عملیات کربلای ۸ نیز حضور پیدا کردم.
آغاز دوران مجروحیت و فصل تازهای از مقاومت
سرانجام در پایان فروردین سال ۱۳۶۶، زمانی که مشغول تحویل خط بودیم تا گردانمان برای عملیاتی دیگر به منطقه غرب کشور منتقل شود، یک خمپاره ۶۰ میلیمتری در نزدیکی ما فرود آمد و من بر اثر آن مجروح شدم. آسیب شدیدی به ناحیه نخاع و بخشهای دیگر بدنم وارد شد. وقتی به زمین افتادم، احساس میکردم قفسه سینهام سوراخ شده است؛ هنگام نفس کشیدن، حس میکردم هوا و خون از سینهام بیرون میزند. در آن لحظه، با تصور اینکه این پایان راه است، شهادتین را گفتم و نیتهایم را یکییکی مرور کردم. وقتی به نام امام زمان (عج) رسیدم و گفتم "یا صاحبالزمان..." دیگر چیزی یادم نمیآید.
مدتی بعد، به خاطر دارم که در آمبولانس لحظهای به هوش آمدم و دیدم یکی از همرزمانم بالای سرم ایستاده است. بعد، در بیمارستان صحرایی که مشغول بخیه زدن بودند، حس میکردم دارند بدنم را میدوزند؛ دردی نداشتم، اما حس آن را داشتم.
در فرودگاه نیز در حالت بین هوشیاری و بیهوشی بودم. ما را به صورت برانکاردی و طبقه طبقه کنار هم چیده بودند. به دلیل آسیب نخاعی، من را روی برانکاردی چوبی و خشک خوابانده بودند و یک برچسب روی سینهام زده بودند که نوشته بود: «به علت ضایعه نخاعی، از جابهجایی خودداری شود». تشنگی شدید داشتم و با اینکه یک سرم به من وصل بود، وسوسه میشدم آن را بخورم، اما چون میدانستم ممکن است خطرناک باشد، منصرف میشدم.
بعدها، در یکی از بیمارستانهای تهران به هوش آمدم. مرا روی تختی قرار داده بودند و دو پرستار منتظر بودند تا چشمانم را باز کنم. وقتی چشم باز کردم، آنها را دیدم. سپس دوباره بیهوش شدم، تا اینکه چند روز بعد به اتاق دیگری منتقل شدم. صبح شده بود، نور خورشید از پنجره به داخل اتاق میتابید و یک همتختی هم داشتم. انواع سرم و تجهیزات پزشکی به من وصل بود. این، مسیری بود که بر من گذشت.
در آن زمان، در روستای ما تلفن وجود نداشت. اما امامجمعه رودان، حاج آقا جاودان، تلفن داشتند و از طریق ایشان به خانوادهام اطلاع داده شد که من مجروح شدهام. خانوادهام فوراً خود را به تهران رساندند. یکی از برادرهایم هم زمان با من مجروح شده بود و او نیز با دریافت خبر، مرتباً به دیدنم میآمد. دو نفر از برادرانم که در قم ساکن بودند، در آن زمان در جبهه حضور داشتند و همواره در رفتوآمد بودند.
حدود شش ماه در بیمارستان بستری بودم. در این مدت جراحیهایی روی کمر و قفسه سینهام انجام شد. پس از ترخیص از بیمارستان، به مدت یک سال در قم اقامت داشتم، چرا که امکانات روستا برای مراقبت از من کافی نبود. برادرانم در این مدت زحمات زیادی کشیدند و به طور مداوم از من مراقبت کردند.
ایثار و اراده در مسیر علم؛ از جبهه تا دانشگاه
پس از مدتی، به توصیه یکی از برادرانم تصمیم گرفتم دوباره به ادامه تحصیل بپردازم. به مجتمع رزمندگان در قم رفتم و با کمک معلمان دلسوز، طی دو سال موفق به اخذ دیپلم شدم. سپس در کنکور شرکت کردم و رتبهام حدوداً ۱۱۸ شد. انتخابهای زیادی نداشتم، اما بندرعباس را به عنوان اولویت اول انتخاب کردم و رشته پزشکی را برگزیدم.
پس از فارغالتحصیلی، مدتی در دانشگاه علوم پزشکی مشغول به کار شدم و پس از چند سال، در سال ۱۳۸۷ برای دکتری تخصصی تغذیه اقدام کردم و در دانشگاههای علوم پزشکی ایران و تهران ادامه تحصیل دادم. در آزمون جامع، رتبه یک را کسب کردم و جزو دانشجویان برتر بودم. در حال حاضر نیز در دانشگاه علوم پزشکی بندرعباس مشغول تدریس هستم.
با وجود مجروحیتهای نخاعی و شیمیایی، پزشک معالجم توصیه کرد که هرچه زودتر ازدواج کرده و صاحب فرزند شوم. در سال ۱۳۷۲، که هنوز دانشجو بودم، ازدواج کردم. همسرم در تمام این سالها واقعاً ایثار کرد؛ از ادامه تحصیل گرفته تا امور روزمره زندگی. اکنون چهار فرزند دارم؛ دو نفر از آنها دانشجو هستند، یکی دانشآموز و دیگری مشغول به کار است.
روزی که حاج قاسم را دیدم
خاطرات جبهه، هم تلخیهای خودش را داشت و هم لحظات شیرین. تلخیاش از دست دادن عزیزان و صحنههای جان سوزی بود که هیچگاه از ذهن آدم پاک نمیشود. عملیات کربلای پنج را هرگز فراموش نمیکنم؛ گلولهها همچون باران میباریدند و پیکر شهدا در میدان پراکنده بود. بسیاری از دوستانمان در همان عملیات به شهادت رسیدند... گفته میشود در آن عملیات حدود پنجاه هزار نفر کشته شدند. اما ما برای ناموس، امنیت و آزادیمان جنگیدیم؛ با دل و جان و کاملاً داوطلبانه در جبهه حضور داشتیم. امروز هم اگر نیاز باشد، بیتردید جوانان این سرزمین همچون آن روزها، آماده دفاع از وطن خواهند بود.
در آن روز من پیک گردان بودم و فرماندهمان برای شرکت در جلسهای به ستاد لشکر، که دفتر سردار شهید «حاج قاسم سلیمانی» بود، رفته بود. مأمور شدم تا دنبال او بروم. وقتی جلسه تمام شد، حاج قاسم از اتاق بیرون آمد. همزمان یکی از روحانیون لشکر، آقای زادسر از جیرفت، که ارتباط خوبی با رزمندهها داشت، مرا دید و با گرمی احوالپرسی کرد.
در همان لحظه، شخصی دیگر هم جلو آمد و سلامی داد؛ اما من خیلی رسمی و سرد پاسخ دادم و او رفت. پس از پایان گفتگو، فرماندهمان رو به من کرد و گفت؛ «غلامعلی! حاج قاسممون رو چرا تحویل نگرفتی؟» با تعجب گفتم: «این حاج قاسم بود؟! من تا حالا ایشون رو از نزدیک ندیده بودم!» و این هم شد یکی دیگر از خاطرات به یادماندنی آن روزها.
آرامش در میان پیکر شهدا
شاید برای خیلیها عجیب باشد، اما ما گاهی کنار پیکر شهدا میخوابیدیم و نه تنها احساس ترس نمیکردیم، بلکه نوعی آرامش در وجودمان بود. در طول زندگیام، هیچوقت کنار بدن فردی که به شکل عادی از دنیا رفته باشد نخوابیدهام؛ اما کنار شهدا، هیچ مشکلی نداشتیم. حتی مجروحان هم همین حس را داشتند.
یکی از تلخترین صحنههایی که در خاطرم مانده، مربوط به مجروحی است که هر دو پایش قطع شده بود؛ یکی از بالا و دیگری از زیر زانو. وقتی او را روی برانکارد گذاشتیم، یکی از پاهای قطعشدهاش کنارش افتاده بود. آن را برداشتیم و کنارش گذاشتیم. در حالی که با صدای آرام و پیوسته «یا زهرا، یا زهرا» میگفت، رو به ما کرد و گفت؛ «چیزی را که در راه خدا دادی، پس نمیگیری.»
پاسداری از شهدا، زیر باران گلولههای دشمن
یک روز عصر اعلام کردند که مسئول خط ما مجروح شده و من بهعنوان مسئول خط جایگزین او شدم. وقتی جانشینم آمد، فرمانده گردانمان، آقای شهریاری، به من گفت؛ «برو پیش فرمانده گردان ۴۱۸، آقای محمودی که بچه رفسنجان است.»
با اینکه سن و سال زیادی نداشتم، به سراغش رفتم و گفتم که آقای شهریاری من را فرستاده تا برای اعزام به موقعیت «حبیب» راهنماییام کند.
وقتی به فرمانده گردان ۴۱۸ رسیدم، نگاهی به من انداخت و پرسید؛ «بچه کجایی؟» گفتم بندرعباس. چند شوخی کرد و سر به سرم گذاشت، بعد هم مسیر را نشانم داد. مسیر سختی را طی کردیم؛ موقعیتی که باید میرفتیم پیدا نشد، اما راهی که به ما داده بود، منتهی شد به یک کانال پر از پیکر شهدا... دقیقاً مثل صحنههایی که در فیلمهای جنگی نشان میدهند.
آنجا رسیدیم به خط دوم خودی؛ نقطهای پشتیبانی قبل از خط مقدم. آنجا به ما گفتند که باید همراه با یک دسته از نیروهای گردان، پیکرهای شهدا را از داخل کانال به عقب منتقل کنیم. تصور کنید زیر آتش مستقیم دشمن، گلولههایی که سرشان روشن بود (رسام)، باید پیکرها را با برانکارد درون کانال میگذاشتیم، بعد آنها را از روی دژ میکشیدیم و به سمت دیگر منتقل میکردیم تا روی نفربر قرار دهیم. گاهی مجبور میشدیم با طناب پیکرها را بکشیم تا از محدوده تیربار عبور دهند. یا آنها را در گاری قرار دهیم و با تمام توان به عقب برگردانیم.
حس مسئولیت در قلب خط مقدم
ما کار رسیدگی به مجروحها رو انجام میدادیم؛ پانسمان میکردیم و وضعیت تنفسیشون رو بررسی میکردیم. یادم هست یکی از نیروهامون که پشت تیربار مستقر بود، وسط درگیریهای شدید، خودش رو رسوند و گفت: «غلامعلی، این قسمت بدنم میسوزه.» نگاهی انداختم، متوجه شدم تیر خورده. سریع پانسمانش کردم و فرستادمش عقب برای ادامه درمان.
شهید حسین تاجیک، فرمانده گردان ۴۱۵، اهل کهنوج بود. فقط چند سنگر آن طرفتر از ما، به شهادت رسید. بیسیمچیاش خودش را رساند و پیکر ایشان را آورد. ما هم پیکرشان را در آمبولانس قرار دادیم. چون از دست رفتن یک فرمانده، به شدت بر روحیه نیروها تأثیر میگذاشت.
آن روزها امکانات خیلی محدود بود. حتی نفربر نداشتیم و برای انتقال مجروحها یا شهدا، گاهی از وانت استفاده میکردیم.
امنیت کشور، سرمایهایست که باید قدرش را بدانیم
امنیت کشور، سرمایهایست که باید قدرش را بدانیم. دشمنان ما در تلاش برای دستیابی به منافع خود هستند؛ آنها از جنگ و فروش اسلحه بهرهبرداری میکنند و نمیخواهند ایران به عنوان یک کشور مستقل و الگویی برای دیگران ظهور کند. مردم باید نسبت به این مسائل هوشیار باشند، چرا که تبلیغات دشمن همواره به نفع او و علیه منافع ماست. جوانان کشور باید با دقت و بصیرت بیشتری به مسائل نگاه کنند. کشور ما در حال توسعه است و این مشکلات در این مسیر طبیعی به نظر میرسند. باید با صبر و تحمل این دوران را پشت سر بگذاریم و امیدوار باشیم که خداوند یاریرسان ما باشد تا آیندهای بهتر بسازیم.