مادر شهید «محمد مستخدمین‌حسینی»
چهارشنبه, ۲۷ دی ۱۴۰۲ ساعت ۱۲:۱۲
مادر شهید «محمد مستخدمین‌حسینی» نقل می‌کند: «امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) جلوی درِ خانه ما آمدند و پنج سکه در دستم گذاشتند. امام حسین(ع) یکی از سکه‌ها را برداشت و گفت: این مال من است. پس از شهادت محمد، فهمیدم که سکه پس گرفته شده، همان محمد بوده است.»

دی‌ماه هر سال، یادآور رشادت دلیرمردان دانشجو در کارزار هویزه است؛ همانان که با دست خالی، به جنگ دیو تا دندان مسلح بعثی رفتند و عاشقانه پرکشیدند. به همین مناسبت نوید شاهد سمنان گفتگویی با «فاطمه‌صغرا توفیقیان» مادر دانشجوی شهید «محمد مستخدمین‌حسینی» و خواهر شهیدان «علی و حسن توفیقیان» انجام داده‌ است که تقدیم حضور علاقه‌مندان می‌شود.

وعده امام حسین(ع) تحقق یافت

آرام و سربه‌زیر برای مادر

این مادر شهید خصوصیات فرزند شهیدش را اینچنین بیان کرد: من شش فرزند داشتم، دو دختر و چهار پسر؛ محمد فرزند دوم من بود. او شیطنت بسیار زیادی داشت و اصلاً ترس در وجودش نبود اما در مقابل من همیشه آرام و سربه‌زیر و بسیار خوش اخلاق بود. یادم است در کوچه ما پسری پر شروشور بود که با او دوست شده بود. من بسیار او را سرزنش می‌کردم، اما او می‌گفت: «من با چنین آدمی دوست شدم، شاید بتوانم او را به راه بیاورم.»

وعده امام حسین(ع)

مادر شهید مستخدمین‌حسینی درخصوص وعده شهادت فرزندش توسط امام حسین(ع) گفت: اولین فرزندم دختر بود. یک شب خیلی دلگیر بودم و در خواب دیدم که امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) جلوی درِ خانه ما آمدند و به من گفتند: «از این خانه برو، اینجا جای تو نیست!» اما من گفتم: «به‌خاطر دخترم نمی‌توانم از این خانه بروم.» به من گفت: «حالا که نمی‌روی دستت را باز کن!» امام حسین(ع) پنج سکه در دستم گذاشت و من بلافاصله دستم را بستم و از او تشکر کردم. سپس به من گفت: «دستت را باز کن!» دستم را که باز کردم یکی از سکه‌ها را برداشت و گفت: «این مال من است.» بعد از آن رویا، خداوند پنج پسر به من داد. یکی از پسرانم سقط شد و تا مدتها فکر می‌کردم آن سکه که امام از من گرفت، همان پسرم است. پس از شهادت محمد، فهمیدم که سکه پس گرفته شده، همان محمد بوده است.

دانشجوی دانشگاه شریف

این مادر شهید اضافه کرد: محمد درسش خیلی خوب بود. من هیچ‌گاه ندیدم که او در خانه درس بخواند. برای نماز مغرب که به مسجد می‌رفت، کتاب‌هایش را هم با خودش می‌برد و آخر شب به خانه برمی‌گشت. فقط به‌خاطر دارم که زمانی که در دانشگاه شریف قبول شد در جبهه کردستان بود. برایش نامه‌ای فرستادم که در دانشگاه قبول شده‌ای و باید برای امتحانات نهایی مدرسه حتماً برگردی، تا قبول نشوی نمی‌توانی بروی دانشگاه. وقتی برگشت یک ماه با تلاش و همت زیاد و دردسر‌های فراوان امتحانات را با موفقیت پشت سر گذاشت و در دانشگاه ثبت‌نام کرد. در آن مدرسه تنها پسر من بود که در دانشگاه شریف پذیرفته شده بود؛ رتبه پانصد را کسب کرده بود و رشته مکانیک در دانشگاه شریف می‌خواند. ولی تنها یک ترم را در دانشگاه گذرانده بود که به شهادت رسید.

محمد خیلی پر دل‌وجرات بود

مادر شهید مستخدمین‌حسینی اظهار کرد: محمد پنج‌بار به جبهه رفت و او خیلی پر دل‌و‌جرات بود که توانست در جبهه کردستان دوام بیاورد. آن زمان در کردستان کومله‌ها سر می‌بریدند اما او ترسی از این بابت نداشت. وقتی کردستان بود، مدت‌ها از او خبری نداشتم. یک روز یکی از دوستانش برای من از او نامه‌ای آورد که در آن نوشته شده بود: «سه روز پس از اینکه این نامه به دستت رسید، من برمی‌گردم.» علی پسر کوچکم که در آن زمان چهار پنج ساله بود و خیلی به محمد وابسته بود از من پرسید که در نامه چه نوشته شده است، من به او گفتم که محمد تا یک هفته دیگر برمی‌گردد تا اگر سرِ سه روز نیامد، خیلی دلواپس نشود. هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شد، روی یک دیوار یک خط می‌کشید. پانزده روز گذشت اما خبری از محمد نشد و علی خیلی بی‌قراری می‌کرد. تصمیم گرفتم همراه سپاه به کردستان بروم تا خبری از او بگیرم. یک روز جمعه بدون اینکه به کسی حرفی بزنم، تنها یک نامه نوشتم که من برای خبر گرفتن از محمد به کردستان می‌روم اما هنوز از خانه بیرون نرفته بودم که زنگ در به صدا درآمد. علی از جایش پرید و جلوی در رفت. از پایین پرده‌ای که جلوی در خانه آویزان بود، یک جفت پوتین دیدم و دیدم که علی از خوشحالی بالا و پایین می‌پرد. پرده که کنار رفت، دیدم محمد است. همین که به داخل آمد، به من گفت: «مادر! آماده حرکت بودی که به دنبالم بیایی؟» به او گفتم: «منظورت چیست؟» گفت: «وقتی نیرو‌ها در همدان پیاده شدند، همه برای مادرشان دنبال سوغاتی بودند و من هم نعلبکی‌های زیبایی را دیدم می‌خواستم برایت بگیرم ولی گفتم اگر اینجا بایستم، دیگر به مادر نمی‌رسم و او حرکت می‌کند. حس ششمم به من گفت که تو امروز طاقت نمی‌آوری و برای خبر گرفتن از من به کردستان می‌روی.»

آروزی زیارت حرم امام حسین(ع)

این مادر شهید تصریح کرد: گاهی به او می‌گفتم: «محمد! تو چرا به جبهه کردستان رفته‌ای که آنجا کومله‌ها جنایات بسیاری مرتکب می‌شوند؟» می‌گفت: «مادر! آنجا از دور وقتی حرم امام حسین(ع) را می‌بینم، می‌گویم: یعنی می‌شود که من حرم آقا را زیارت کنم اما ترس نمی‌گذارد که من جلو بروم.» این‌ها را می‌گفت تا دل من را محکم کند که کارهای خطرناک انجام نمی‌دهد. یکی از دوستانش تعریف می‌کرد: «محمد بسیار پردل‌وجرات بود. مواد غذایی را به دست رزمندگان رساندن خیلی خطرناک بود و امکان داشت در کمین دشمن بیفتند اما او همیشه این کار را انجام می‌داد، بدون اینکه ترسی در دل داشته باشد.»

خون پسرم از خون علی‌اکبر حسین(ع) رنگین‌تر نیست

مادر شهید مستخدمین‌حسینی خاطرنشان کرد: مزار محمد در بهشت زهرا است و الان چهار سال است که نتوانستم به آنجا بروم، ولی هر شب برای او سوره ملک را قرائت می‌کنم و با او دردودل می‌کنم. الان هم نه تنها اینکه از رفتنش پشیمان نیستم، خودم با رفتنش موافقت کردم. به‌خاطر دارم بار آخری که می‌خواست به جبهه برود در سه راه افسریه تهران با موتور تصادف کرد و پایش شکست. عمل کرد و در پایش پلاتین گذاشتند. وقتی تصمیم گرفت به جبهه برود من به مسجد رسول نازی‌آباد رفتم و به آن‌ها گفتم: «محمد پایش را عمل کرده و در پایش پلاتین است، اگر دکترش اجازه بدهد که او به جبهه برود، من هیچ مخالفتی ندارم، در غیر این صورت اگر او به شهادت برسد من او را شهید نمی‌دانم؛ چون اگر نتواند در جبهه تحرک داشته باشد تا از کمین دشمن خودش را رها کند و به شهادت برسد، از نظر من شهید نیست.» من هیچ‌گاه گریه محمد را ندیده بودم، چراکه بسیار آدم محکمی بود، ولی آن روز وقتی برگشت، خیلی گریه کرد. به او گفتم: «اگر از پایت عکس بگیری و دکتر با رفتنت به جبهه موافقت کند، من کاملا راضی هستم.» از پایش عکس گرفت و دکتر هم سلامت او را تایید کرد. من هم با رفتن او موافقت کردم. اما وقتی به خانه برگشتم، پدرش به من گفت: «به محمد بگو: اگر این‌بار به جبهه بروی، شیرم را حلالت نمی‌کنم.» من از سر سفره غذا در حالی که لقمه در دستم را به زمین گذاشتم، بلند شدم و به او گفتم: «مگر پسر تو از علی‌اکبر امام حسین(ع) یا حضرت قاسم بهتر است، من هیچ‌وقت چنین حرفی به او نمی‌زنم.»

رویای شهادت

این مادر شهید در پایان گفت: من در خواب دیدم که او به شهادت می‌رسد اما هیچ‌گاه با رفتن او مخالفت نکردم. بار دیگر خواب دیدم که در مسجد هستم و امام جماعت مسجد برایم یک پارچه مشکی آوردند به من گفتند: «این پارچه را بدوز!» من به آن‌ها گفتم: «اگر این پارچه را بر سردر مسجد می‌زنید، پارچه را می‌دوزم در غیر این صورت آن را نمی‌پذیرم.» آن‌ها گفتند: «حتماً این پرچم بر سردر مسجد زده خواهد شد.» وقتی محمد به شهادت رسید، امام جماعت مسجد یک ربع بالای سر پیکرش صحبت کرد و گفت: «محمد از بچگی به مسجد می‌آمد و مهر جلوی نمازگزاران می‌گذاشت، بعد‌ها که بزرگتر شد برای نمازگزاران چای می‌آورد.» همچنین امام جماعت مسجد تعریف کرد: «درِ خانه من به مسجد باز می‌شد، در ماه رمضان هر وقت به مسجد آمدم او زودتر از من وارد مسجد شده بود و به نماز ایستاده بود و هیچ‌گاه نشد که من زودتر از او وارد مسجد شوم.»

 

گفتگو از حمیدرضا گل‌هاشم

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده