گفتگویی با همسر شهید نیروی انتظامی در روز بزرگداشت مقام شهدا؛
دوشنبه, ۲۲ اسفند ۱۴۰۱ ساعت ۱۳:۴۲
زهرا علی‌مرادی همسر شهید «علیرضا همایی فصیح» فرمانده نیروی انتظامی دلگان سیستان و بلوچستان می‌گوید: او فرمانده انتظامی شهر بود و انتظار می‌رفت که با درخواست نیرو، مقابله با اشرار را مدیریت کند و شخصا وارد درگیری نشود اما با فریاد این جمله که «من این لباس را برای امروز پوشیده‌ام»، مستقیما وارد درگیری می‌شود و نهایتا به شهادت می‌رسد.

به گزارش نوید شاهد استان قم، به مناسبت سالروز تاسیس بنیاد شهید به فرمان امام خمینی (ره) و روز شهید، نوید شاهد استان قم گفتگویی را با همسر شهید علیرضا همایی فصیح فرمانده نیروی انتظامی تقدیم علاقه‌مندان می‌کند.

شهید علیرضا همایی فصیح، یکی از شهدای نیروی انتظامی استان قم بود که در تاریخ 23 خرداد 1390، در شهر سیستان و بلوچستان در درگیری با سارقین مسلح به درجه رفیع شهادت نائل شد.

لباس خدمتم را برای چنین روزی پوشیده‌ام

«زهرا علی‌مرادی» دانشجوی دکترای ادبیات فارسی در دانشگاه تهران و دبیر دبیرستان‌های قم در سال 1352 متولد شد. وی همسر شهید علیرضا همایی فصیح فرمانده نیروی انتظامی شهرستان دلگان از توابع استان سیستان و بلوچستان، متولد 1347 است. در ادامه گفتگو با همسر این شهید والامقام را می‌خوانید.

آشنایی و ازدواج

زهرا علی‌مرادی در خصوص ازدواج و نحوه آشنایی اولیه با همسر شهیدش گفت: پدر شهید همایی فصیح با پدربزرگ من آشنایی داشتند و همین امر زمینه‌ساز ازدواج ما شد. پدربزرگ من کدخدای روستای آمره در استان مرکزی و پدر شهید همایی فصیح هم بزرگ روستای خودشان به نام شیرین‌آباد در استان همدان بوده است. بعد از مهاجرت، هر دو خانواده به قم در یک منطقه ساکن می‌شوند و همین امر اسباب نزدیکی بیشتر دو خانواده را فراهم می‌کند.

اولین‌بار مادرم در مورد شهید همایی فصیح در خانه ما صحبت کرد و از رفتار و گفتار و تیپ ظاهرش خیلی تعریف کرد و همین مسئله مرا کنجکاو کرده بود تا او را ببینم. خاطرم هست یک‌ روز مادرم مرا صدا کرد و از پنجره خانه علیرضا را که داشت از سر کار برمی‌گشت نشانم داد و گفت این پسر حاج حسین است که در موردش گفته بودم. علیرضا لباس نظامی به تن داشت و بسیار جذاب به نظر می‌رسید و در همین نگاه متوجه شدم پسر حاج‌علی همان پسری است که وقتی دبیرستان بودم با لباس صورتی راه راه بارها مقابل مدرسه دیده بودم و همان زمان هم به نظرم خیلی جذاب می‌آمد.

با توجه به رضایت هر دو طرف خیلی زود قرار خواستگاری گذاشته شده بود. «حاج علی پدر شهید همایی فصیح تصادف سختی کردند و دچار فراموشی شدند» و با توجه به اینکه شهید همایی فصیح بعد از فوت مادرشان تنها حامی عاطفی و مالی‌شان پدرشان بود که باعث شد در جریان خواستگاری خلل ایجاد شود؛ اما از آنجایی که: «شود آسان ز عشق کاری چند/ که بود نزد عقل بس دشوار» با وجود همه سختی‌ها و مشکلاتی که سر راهمان بود، عشقی که بین ما شکل گرفته بود، ما را به سمت ازدواج و یکی شدن پیش برد و نهایتا در سال 1372 با هم ازدواج کردیم.

علیرضا همه تلاشش را کرد که بهترین عروسی را برای من بگیرد و حتی برای این کار قرض هم گرفت و واقعا هم برای من عروسی رویایی ساخت و هنوز هم خاطره آن روز برایم لذت‌بخش‌ ترین روز زندگی‌ام را تداعی می‌کند.

عاشق اخلاق شهید شدم

وی با اشاره به سختی‌ها و مشکلات زندگی از رابطه عاشقانه‌ای که با شهیدش پیدا کرده بود، افزود: با توجه به بیماری پدر علیرضا وی نیاز به مراقبت داشت و علیرضا هم قبل از ازدواج با بیان این مسئله از من خواستند که مراقبت از پدرشان را به عهده بگیرم. من هم با وجود اینکه تازه عروس و شاغل «معلم» بودم اما بیشتر بخاطر عشقی که به علیرضا داشتم قبول کردم.

در همان سال‌های اول ازدواج، خداوند دو فرزند هم به ما عطا کرد و با توجه به اینکه من ضمن خواندن مقطع فوق لیسانس، مراقبت از پدر علیرضا برایم خیلی سخت شده بود اما عشق علیرضا هر سختی را برایم آسان می‌کرد!!

علیرضا بقدری مهربان بود و اخلاق خوبی داشت که من اصلا نمی‌توانستم برخلاف خواسته‌اش عمل کنم. یادم هست وقتی اداره امور خانواده و نگهداری از پدر مرا خیلی خسته می‌کرد چنان با عشق از تضمین عاقبت بخیری من و خانواده با این عمل حرف می‌زد که درجا قانع می‌شدم! این در حالی بود که اگر کوچک‌ترین فرصتی هم پیدا می‌کرد، در کمک به من در امور خانواده هیچ مضایقه‌ای نداشت و از شستن ظرف‌ها تا جمع کردن خانه و نگهداری از بچه‌ها، همه را انجام می‌داد.

به فرزندان عشق می‌ورزید

زهرا‌ علی‌مرادی در این گفتگو از نتیجه ازدواج با شهید همایی فصیح و رابطه شهید با فرزندان عنوان کرد: خداوند سه فرزند به نام‌های مینا متولد 1375 و محمد متولد 1376 و مریم متولد 1384 به ما عطا کرد که رابطه بسیار خوبی با علیرضا داشتند. هر سه فرزندم هم مانند علیرضا رشته تجربی را انتخاب کردند و مینا پزشکی و محمد پرستاری و مریم سال آخر دبیرستان هستند.

علیرضا هر وقت خانه بود، بیشتر وقتش را به بازی با بچه‌ها سپری می‌کرد و همین امر او را از نظر عاطفی بشدت به بچه‌ها نزدیک کرده بود. من شاید گاهی به بچه‌ها در مورد بازی کردن و بهم ریختگی خانه خرده می‌گرفتم اما او هیچ‌وقت جلو بازی کردن بچه‌ها را نمی‌گرفت.

آنقدر به بچه‌ها عشق می‌ورزید که گاهی کلمه‌ای برای توصیف این عشق بیان نمی‌شود؛ مثلا یادم هست با توجه به اینکه در کودکی مادرش را از دست داده بود، سرش را روی پای مریم می‌گذاشت و می‌گفت: مریم مامان من است...

واقعه شهادت و آخرین دیدار

او به نقلی از خاطراتی از وقایع شهادت شهید همایی فصیح پرداخت و افزود: شهید علیرضا همایی فصیح در زمان شهادت فرمانده نیروی انتظامی دلگان از توابع استان سیستان و بلوچستان بود. قبل از انتقال به دلگان، سال‌ها فرمانده کلانتری در مناطق مختلف شهر قم بود و پس از طی مقطع فوق لیسانس دافوس ابتدا به عنوان معاون نیروی انتظامی خاش و سپس فرمانده نیروی انتظامی دلگان منصوب شد. در زمان داشتن این سمت، ما در قم ساکن بودیم و ایشان هر 30 یا 40 روز یکبار برای دیدار ما به قم می آمد.

آخرین دیدار ما قبل از شهادت علیرضا یادم هست، از آرایشگاه برگشته بود و یک دست کت و شلوار طوسی رنگ پوشیده بود. از نظر من زیباترین و جذاب‌ترین انسانی بود که در تمام عمرم دیده بودم! خاطرم هست قبل از رفتنش، دیوان حافظ را باز کرد، با دیدن غزل رنگ به رنگ شد و بعد غزل را برای ما خواند و گفت: خیلی خوب آمد! این رسم ما بود که همیشه بچه‌ها پشت سر پدرشان تا کوچه می‌رفتند و آب پشت سرش می‌ریختند اما این‌بار کاسه آب از دست مریم که شش ساله بود افتاد و شکست! بچه‌ها را داخل آوردم و یادم هست که از شکستن کاسه، حس غریبی از دلم گذشت!

وقتی فکر می‌کنم، احساس می‌کنم خیلی از رفتارها و کارهای خود علیرضا و همچنین نشانه‌هایی که من و اطرافیان دریافت می‌کردیم، بیانگر این بود که راه علیرضا راه شهادت است اما تا واقعه رخ نداده بود به آنها توجه نمی‌کردم.

من گمان می‌کنم علیرضا هم به این امر آگاه بود اما جلوی ما بروز نمی‌داد! نهایتا در تاریخ 23 خرداد سال 1390 در دلگان درحالیکه در جلسه‌ای با فرماندار دلگان برای امور شهر شرکت داشتند، متوجه حمله اشرار مصلح و تیراندازی به مردم می‌شود و برای مقابله با آنها جلسه را ترک می‌کند. با اشاره به اینکه او فرمانده انتظامی شهر بود و انتظار می‌رفت که با درخواست نیرو، مقابله با اشرار را مدریت کند و شخصا وارد درگیری نشود اما با فریاد این جمله که من این لباس را برای امروز پوشیده‌ام، مستقیما وارد درگیری می‌شود و نهایتا به شهادت می‌رسد.

گاهی که خیلی دلتنگ می‌شوم به علیرضا گلایه می‌کنم که کاش نمی‌رفتی و مرا با فرزندانت تنها نمی‌گذاشتی اما وقتی خودش مرا آرام‌تر می‌کند، حس غروری توام با افتخار در وجودم می‌پیچد و هر روز شاکر این لطف خداوند هستم!

خبر شهادت

زهرا علی‌مرادی نحوه باخبر شدن از شهادت همسرش را اینگونه نقل کرد: در زمان شهادت علیرضا مینا 14 و محمد 13 و مریم 6 سال داشتند! یادم هست 23 خراد 1390 بود که در دبیرستان نجمه امتحان ادبیات داشتیم و من مراقب امتحان بودم. بی‌خبر از همه جا سر جلسه حاضر شدم و به خانه برگشتم! ظاهرا در آن زمان هم مدرسه و هم خانواده و هم همسایه‌ها همگی از شهادت علیرضا خبر داشتند اما نمی‌دانستند که چطور خبر را به من بدهند!

به خانه که رسیدم دیدم تعداد زیاری شماره‌های مختلف با خانه تماس گرفته شده است... چندین تماس از خانواده و اطرافیان داشتیم که حال علیرضا را پرسیدند و من باز هم متوجه نشده بودم تا اینکه دیدم مادرم و خواهرم و بقیه آمدند و شروع به مرتب کردن خانه کردند! مادرم که نمی‌دانست چطور به من و بچه‌ها بگوید که چه اتفاقی افتاده است؛ به من گفت: آقا رضا تیر خورده!! هیچ‌کس نمی‌توانست واقعیت را به ما بگوید تا اینکه وقتی من داشتم با شوهر خواهرم حرف می‌زدم مینا گوشی را از دستم گرفت و از او خواهش کرد که واقعیت را بگوید و همان لحظه با صدای جیغ مینا فهمیدم که علیرضا به شهادت رسیده است...

در تاریخ 24 خرداد 1390 تشییع بسیار باشکوهی در شهر قم برگزار شد و در گلزار شهدا علی‌بن‌جعفر به خاک سپرده شد. خاطرم هست اولین چیزی که از علیرضا بعد از شهادتش دیدم، صورت زیبایش بود؛ خواسته‌ام این بود که باید قول بدهی مرا هم شفاعت کنی و تنها گلایه‌ام این است که اگر می‌دانستی شهید می‌شوی چرا به من نگفتی! اما این را هم می‌دانم که اگر به من می‌گفت: نمی‌گذاشتم برود! علیرضا مثل همیشه تصمیمی گرفت که خیر و صلاح همه در آن باشد.

 

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده