«شاهپور جلیلیان» یک حزب اللهی در خط امام بود همیشه از امام و انقلاب صحبت می کرد و روز به روز عشقش به اسلام و قرآن بیشتر می شد شب ها به مطالعه کتاب های اسلامی و قرائت قرآن می پرداخت.

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، شهید شاهپور جلیلیان سال 1340 در دهکده کوچکی به نام منوری دیزگران از توابع شهرستان اسلام آباد غرب دیده به جهان گشود. در سنین کودکی خوش سیما، شیرین زبان و دوست داشتنی بود. جاذبه و شیرین زبانی او به حدی بود که تمام افراد خانواده او را دوست داشتند و از شیرین زبانی های کودکانه او لذت می بردند.

شهید «شاهپور جلیلیان» یک حزب اللهی در خط امام بود

 در روستا دوران ابتدایی خود را به پایان رساند حین تحصیل علاقه خاصی به کارهای دستی از قبیل تفنگ چوبی و همچنین ماشین و غیره داشت اما سیاست ضد اسلامی رژیم منحوس پهلوی که به موجب از بین رفتن کشاورزی و دامداری شد ناچار به دلیل پیدا کردن کار و ادامه تحصیل فرزندان به استان باختران مهاجرت و به کار رانندگی مشغول شد.

از خصوصیات اخلاقی شهید این بود که همیشه به بزرگتر از خود چه در خانواده و چه در بین اقوام و همسایگان با خوش رویی رفتار می کرد و آنها را دوست داشت و هر کاری که از دستش برمی آمد برای فقرا پیشقدم می شد.

با شروع اوج گیری انقلاب به رهبری امام خمینی، بسیار فعال بود و در دبیرستان همه را تشویق و ترغیب به پیروی از اعلامیه های امام می کرد.

 شهید شاهپور یک حزب اللهی در خط امام بود همیشه از امام و انقلاب صحبت می کرد و روز به روز عشقش به اسلام و قرآن بیشتر می شد شب ها به مطالعه کتاب های اسلامی و قرائت قرآن می پرداخت.

 اوایل سال شصت تصمیم گرفت به خدمت مقدس سربازی برود اما به دلایلی موفق به خدمت سربازی نشد تا اینکه خودش به مسجد رفت و در بسیج مقاومت شهری ثبت نام کرد و به فراگیری آموزش اسلحه پرداخت.
شب ها در خیابان ها به پاسداری از حریم اسلام  و قرآن پرداخت و مصمم که داوطلبانه به جبهه جنگ برود چون او عاشق شهادت بود. شهید به مادیات توجهی نداشت او همیشه مثل کسی بود که در واقع دنبال گمشده اش می گشت تا اینکه آن روز فرا رسید و گویا پیدا کرده بود آنچه که او انتظارش را داشت یعنی شهادت. چرا که چون می گفت خوشا به حال شهیدان که هر یک برای خدا جهاد کردند و به مرتبه اعلی رسیدند و حسین زمان را یاری کردند اما من سعادت آن را ندارم.

سرباز امام زمان (عج)

یک شب در خانه خوابیده بودم ناگهان زنگ در به صدا درآمد سراسیمه از خواب پریدم و به طرف در  رفتم  و گفتم کیه با صدای مظلومانه اش گفت منم به آرامی در را به رویش باز کردم با صدایی لرزان سلام کرد و گفت عذر می خواهم پدر که این وقت شب تو را از رختخواب بیرون آوردم حرفی نزدم به صورتش نگاه کردم دیدم سرمای سرد آن شب بی اندازه او را اذیت کرده بود به آرامی گفتم فکر نمی کنی که هوا توی این وقت شب آن هم در فصل زمستان سرد است و آمدی اما او به آرامی گفت پدر درست است که هوا سرد است اما این را فراموش نکن که ما سرباز امام زمانیم و سرما را احساس نمی کنیم.

بیشتر اوقات برای نماز صبح به مسجد می رفت و هنگام برگشت به خانه خودش صبحانه حاضر می کرد و می خورد در طول زندگیش هرگز نه به مادرش و نه به خواهرش نمی گفت غذا برایم حاضر کنید خودش طبق عادت همیشگی به سراغ سفره می رفت و مقداری غذا می خورد به مدرسه یا جایی که می خواست برود می رفت یک روز که از مسجد به خانه برگشت خاطرم نیست گویا چند روز قبل از شهادتش بود به سراغ مادرش می رود و خوابی را که دیده بود می خواست برای مادرش تعریف کند جلو رفت و گفت مادر جان خوابی دیده ام دلت می خواهد برایت بگویم مادرش گفت خیر باشد بگو چه خوابی دیده ای لحظه ای در خود فرو رفت و بعد به آرامی گفت وقت دیگری برایت می گویم مادرش اصرار می کرد که بگو او در جواب گفت خواب ندیدم شوخی کردم ناراحت نباش تو می خواهی به تهران بروی و من هم هرگز این خواب را برایت تا عمر دارم نخواهم گفت اما برای خواهرش خواب را تعریف می کند می گوید خواب دیدم که یک عروس بسیار زیبا دسته گلی در دست داشت گفتند که این عروس را زیبا برای تو آورده ایم در جواب گفتم من لایق چنین عروس زیبایی نیستم ولی هر کاری کردم که به طرفم نیاید اما عروس با دسته گل زیبا به من نزدیک شد و گفت بگیر این دسته گل مال شما است دسته گل را گرفتم از خواب بیدار شدم چه خوابی زیبا و چه عروس زیبایی نصیب او شد.

انتهای پیام/

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده