الحق «حدیقه قادرپناه» لایق شهادت بود
به گزارش نوید شاهد کردستان؛ شهیده حدیقه قادرپناه روز دوم تیرماه سال ۱۳۳۷ میان خانوادهای متدین و مذهبی در روستای «قهر آباد» از توابع شهرستان سقز به دنیا آمد.
حدیقه دوران کودکی را تحت تعالیم پدر بزرگوارش (خالد قادرپناه) که از ماموستاها و علمای دینی منطقه بود، در زادگاهش سپری کرد و با رسیدن به سن ۶ سالگی، نزد پدرش به مفاهیم و علوم قرآنی پرداخت.
وی همزمان با فراگیری قرآن کریم در امورات منزل نیز مادرش را یاری میداد.
به دلیل نبود امکانات تحصیلی در روستا از نعمت سواد بی بهره ماند، اما با استعداد سرشاری که داشت با کمک پدرش به کودکان، دوستان و کسانی که تشنه یادگیری کتاب وحی الهی بودند، قرآن میآموخت.
پس از مدتی ماموستا خالد قادرپناه به عنوان امام جماعت روستای «کسنزان» انتخاب شد، حدیقه نیز به همراه دیگر اعضای خانواده به آنجا نقل مکان کرد.
وی سرانجام روز پنجم بهمن ماه سال ۱۳۶۳ در سن ۲۶ سالگی به دست گروهکهای ضد انقلاب در روستای کسنزان از توابع شهرستان سقز به شهادت رسید و پیکر مطهرش پس از تشییع در این روستا به خاک سپرده شد.
لیاقت شهادت
راوی: خالد قادرپناه پدر شهید
به جرات میتوانم ادعا کنم، حدیقه در دوران حیاتش یک استثنا بود، وقتی او را با همسالانش مقایسه میکردم، میدیدم تفاوتهای فراوانی با آنها دارد، اصلا درک و برداشتی که از زندگی و مرگ داشت، با دیگران متفاوت بود.
دخترم زمانی که باید راهی مدرسه میشد، به دلیل نبود امکانات تحصیلی و آموزشی موفق نشد، اما نزدِ خودم قرآن را آموخت و در مدت کمی به حدی در این زمینه مهارت پیدا کرد که آن را به سایر دختران آموزش میداد.
از همان دوران کودکی پاکی، پاکدامنی، صداقت و راستگویی در وجودش متجلی شده بود، همیشه میگفتم: حدیقه را خدا با این صفات سرشته است.
نمازش قضا نمیشد و برای نماز صبح اولین کسی بود در خانواده که از خواب بیدار میشد و میرفت وضو میگرفت و تا استماع اذان نماز مستحبی میخواند و به حدود حلال و حرام بسیار دقت داشت، اهل ریا و غیبت هم نبود و در تواضع، فروتنی، مهربانی و محبت کم نظیر بود.
خدا را شاهد میگیرم، وقتی تیرهای منافقان قلبش را شکافتند، اولین جملهای که گفتم این بود: الحق حدیقه لایق شهادت بود و شهادت تنها لباسی بود که میتوانست زیبنده او باشد و همچون زلال آب چشمه ساران دیارش پاک پاک بود.
امانت خدا
راوی: فاطمه حسنی مادر شهید
حدیقه خیلی مظلومانه به شهادت رسید، عناصر منافق قلب او را نشانه رفته بودند، قلبی که حدیقه قرآن را در آن به ودیعت نهاده بود، قلبی که سرشار از صفا، صداقت و پاکی بود.
من اولین کسی بودم که صحنه به خون غلتیدن او را دیدم، بلندش کردم، سرش را در دامنم گذاشتم، شهادتین را گفت، نگاهی سرشار از محبت به من انداخت، لبخندی زد و مرغ روحش از قالب جسمانی اش آزاد شد و به حق پیوست.
سرم را بلند کردم و گفتم: خدایا! امانتی را که به من سپرده بودی در کمال پاکی به تو برگردانم، پرورگارا این قربانی را از من بپذیر.
در آن لحظات، احساس عجیبی داشتم، وقتی آخرین تبسم دخترم را دیدم، با همۀ وجود احساس کردم این لبخند رضایت بود که بر لبان حدیقه شکوفا شد، لبخند پاک بودن، پاک رفتن و شوق به خدا رسیدن بود؛ لذا گریه و زاری نکردم، حتی مردم روستا هم از کار من تعجب کرده بودند، گفتم: جای تعجب نیست، این نوع مرگ برای دخترم سعادت و برای ما هم افتخار است، مگر پیامبر ما نفرمود:، چون آخر زمان فرا رسد، شهادت؛ خوبان امت من را گلچین خواهد کرد. پس مویه کردن، برای مرگ سرخ و با عزت، ناسپاسی از خداوند است.
هدیه شهید
راوی: فاطمه حسنی مادر شهید
چند روز پس از شهادت حدیقه، او را در عالم خواب دیدم، هنگام اذان صبح بود، در مسجد روستا نشسته بود و پشت سر پدرش نماز میخواند. پس از نماز شروع کرد به تلاوت قرآن، زمانی که مشغول خواندن قرآن بود، نور سفیدی صورتش را پوشانده بود، به گونهای که چهره اش مشخص نبود. من هم کنارش نشسته بودم، وقتی تلاوت قرآن را به پایان رساند، بدون اینکه با من صحبتی بکند، قرآن را به من هدیه داد و غیب شد.
بخشندگی
راوی: فاطمه حسنی مادر شهید
در دوران کودکی حدیقه یک بار که پدرش به شهر رفته بود، برای او یک دست بلوز و دامن و یک روسری خریده بود. وقتی آها را به او دادم، با سرعت بیرون رفت و بعد از لحظاتی که برگشت دیدم روسری و دامنش همراهش نبود، از او پرسیدم: دخترم! لباسهایی را که پدرت برایت خرید، چه کار کردی؟ گفت: مادر، یکی از دوستانم پدر ندارد، دامن و روسری خودم را به او دادم، چون من پدر دارم، دوباره میتوانم تهیه کنم، اما او نمیتوانست بخرد.