شهید «اسدالله کلهرزاده» از شهدای معلم استان کردستان است که در روز چهارم اردیبهشت ماه سال ۱۳۳۲ و به عنوان معلم بسیجی در جبهه حضور یافت و پس از سال‌ها خدمت، روز ۲۴ دی ماه سال ۱۳۶۶ در منطقه جبهه فاو به شهادت رسید.

نوید شاهد کردستان؛ شهید اسدالله کلهرزاده از شهدای معلم استان کردستان است که در روز چهارم اردیبهشت ماه سال ۱۳۳۲ و به عنوان معلم بسیجی در جبهه حضور یافت و پس از سال‌ها خدمت، روز ۲۴ دی ماه سال ۱۳۶۶ در منطقه جبهه فاو به شهادت رسید. در ادامه چند خاطره و روایت خواندنی از خانواده و دوستان و همرزمان این شهید گرانقدر را مطالعه فرمایید.

دعای دوستان و خواست خدا
خبر‌های ضد و نقیضی درباره شهادت برادرم پخش شده بود. عده‌ای می‌گفتند؛ زخمی شده و عده‌ای هم می‌گفتند؛ به شهادت رسیده.
خلاصه خبر دقیقی به ما نمی‌دادند و ما هم بلاتکلیف مانده بودیم، همکاران اسدالله و معلمین روستا که شهید راهنمای تعلیماتی آن‌ها بود، به ما مراجعه می‌کردند و سراغش را از ما می‌پرسیدند؟ ـ شهید اسدالله به اکبر معروف بود، آن‌ها خبر دقیق را از ما می‌خواستند. همه شان دعا می‌کردند که خبر شهادت برادرم دروغ باشه.
عده‌ای که با اسدالله صمیمی‌تر بودند، نذر کرده بودند که سالم برگردد و باز مثل سابق، معلم راهنمایشان باشد، اما خواست خدا چیز دیگری بود و او مقدر کرده بود که اسدالله شهید شود و به آرامش ابدی برسد.
راوی: برادر شهید

مبارزه علیه شاه
اواسط سال ۱۳۵۷، تظاهرات مردم بیجار علیه رژیم پهلوی به اوج خود رسیده بود و هر لحظه آتش انقلاب شعله ور‌تر می‌شد. اسدالله جزو جوان‌های بود که در صف مقدم تظاهرات حاضر می‌شد و علیه رژیم ستمشاهی و عوامل مزدورش شعار می‌داد.
هنوز رژیم شاه ساقط نشده بود و عوامل امنیتی و ساواکی‌های جلاد، بین مردم حضور داشتند و بگیر و ببند‌ها هم ادامه داشت، با این اوصاف بعضی‌ها هر لحظه احتمال می‌دادند که دوباره عوامل طاغوت، زمام مملکت را به دست بگیرند و دست به کشتار مردم بی گناه بزنند.
مخصوصا عوامل اصلی قیام مردم بیجار، بیشتر از همه در معرض خطر بودند، روی این حساب، عده‌ای از افراد فامیل و آشنا، برادرم را نصیحت می‌کردند که داخل تظاهرات نشود.‌
می‌گفتند: تو هنوز دو سال نیست که استخدام شده ای، صبر کن جوهر ابلاغت خشک شود، آن وقت برو صف اول تظاهرات علیه شاه شعار بده! ولی اسدالله راه خودش را پیدا کرده بود و با این حرف‌های مصلحت جویانه عده‌ای عافیت طلب، دست از عقیده اش بر نمی‌داشت.
غیر از این که خودش در تظاهرات شرکت می‌کرد، با روشنگری و پرده برداشتن از جنایات عوامل رژیم پهلوی مردم را نیز به شرکت در تظاهرات علیه شاه تشویق می‌کرد.
راوی: برادر شهید

فرهنگ جبهه
زمان جنگ، من و شهید کلهرزاده با هم در پادگان حضرت علی اکبر بودیم و در حال گذراندن آموزش بودیم. بعد از آن، مدتی هم در جبهه همرزم بودیم و از آن دوران، خاطرات زیادی از ایشان دارم.
در جبهه که حضور داشت، همیشه گوش به زنگ بود که کی عملیات شروع می‌شود و دستور حمله را صادر می‌کنند. اصلا در پشت جبهه بند نمی‌آمد و دلش می‌خواست همیشه در خط مقدم باشد.
وقتی آرزویش برآورده می‌شد و فرمان عملیات را صادر می‌کردند، اسدالله، با آن لهجه شیرین و تکیه کلامی که داشت می‌گفت: «آخ جون! بلاخره فرمان عملیات رسید.» جالب است که این جمله شده بود ورد زبان بچه‌ها و دم به ساعت، تکرارش می‌کردند. بعضی از حرف‌هایی که شهید می‌زد، جزئی از فرهنگ جبهه بود و همین جملات، دست نوشته‌های رزمندگان، نامه ها، تابلو نوشته‌ها و و لطیفه‌های رزمندگان، سال‌ها بعد از جنگ، به کتاب تبدیل شد.
راوی: مسعود گل زردی ـ همکار و همرزم شهید

چند روایت خواندنی از شهید «اسدالله کلهرزاده»

مهر و محبت
منزل پدری اسدالله در کوچه ما بود و هر وقت به دیدن پدر و مادرش می‌آمد، ماشین وانتی داشت که آن را در سراشیبی کوچه پارک می‌کرد.
همین که اسدالله وارد خانه می‌شد، بچه‌های محله پشت وانت سوار می‌شدند و تا او برگردد، بازی مفصلی می‌کردند. من هم یکی از همین بچه‌های بازیگوش بودم.
یکی از روز‌ها که ایشان طبق معمول وانتش را سر کوچه گذاشته بود و از بچه‌های محل هم خبری نبود، من به سراغ ماشینش رفتم و با هر کلکی که بود، در وانت را باز کردم. من که آن موقع بیشتر از هفت هشت سال نداشتم، با دیدن دنده و فرمان ماشین، وسوسه شدم و به قول خودم ادای راننده‌ها را درآوردم، غافل از این که کوچه سراشیبی است و اگر ماشین خلاص شود، خدا باید به دادم می‌رسد.
همین طور در عالم کودکی برای خودم مشغول رانندگی بودم که یک لحظه احساس کردم، سایه‌ای روی سرم افتاده و یک نفر نگاهم می‌کند. سرم را که بلند کردم، دیدم شهید کلهرزاده، کنار ماشین ایستاده و به من زل زده است. قیافه درشتش را که دیدم، دست و پایم شل شد و پیش خودم گفتم: الان است که مرا به باد کتک بگیرد. خشکم زده بود و با هزار زحمت آب دهانم رو قورت دادم.
در کمال ناباوری شهید کلهرزاده آرام در ماشین را باز کرد و دستم را گرفت و پایین آورد. داشتم از ترس می‌لرزیدم که ایشان در نهایت مهربانی صورتم را بوسید و دستی به سرم کشید و گفت: چرا ترسیدی! راننده که نباید بترسه پسر!. ان‌شاالله بزرگ میشی و ماشین هم میخری، ولی آلان برای تو زود هست و اینکار برای شن تو یه کم خطرناکه، ولی شکر خدا اتفاقی برایت نیفتاد. قول بده تا بزرگ نشدی دیگر از این کار‌ها نکنی.
بعد سوار ماشین شد که برود، من که هنوز بغض داشتم، همان جا کنار ماشین ایستاده بودم و نمی‌توانستم قدم را بردارم.
شهید کلهرزاده حالم را که دید، از ماشین پیاده شد و گفت: پسر خوب نبینم ناراحت باشی، برو خانه و برای این که ناراحتی را از دلم دربیاورد، به شوخی گفت: حتما می‌خواهی تو را با ماشین تا در خانه برسانم! منزل ما چند قدم آن طرف‌تر بود و من وقتی شوخی اش را شنیدم، دلم کمی باز شد و ترسم ریخت.
وقتی که ماشین را حرکت داد و دستش را به منزله خداحافظی برایم تکان داد، از کاری که کرده بودم و بی اجازه سوار شده بودم خجالت می‌کشیدم و از طرفی هم با آن برخورد جوانمردانه و امیدوارانه شهید کلهرزاده خیلی خوشحال بودم، دلم می‌خواست ماشین را نگه می‌داشت و با چشم گریان به او می‌گفتم: من از کاری که کردم پشیمانم. ولی حیف که نه شهید کلهرزاده ماشین را نگه داشت و نه بغض من ترکید.
راوی: ابراهیم ارجمندی - از بستگان شهید

خواب مشکل گشا
بعد از شهادت باجناقم «شهید کلهرزاده» مشکل حادی داشتم که روزگارم را سیاه کرده بود. نه شب داشتم نه روز و تمام فکر و ذکرم آن مشکل بود.
ماجرا از این قرار بود که یک روز پسر شهید کلهرزاده به اتفاق پسرم، برای شنا به رودخانه رفتند و متاسفانه پسرشان غرق شد. بعضی از مردم، پسرم را مقصر می‌دانستند و حرف‌هایی به گوشمان می‌رسید که بسیار آزار دهنده بود.
لحظه به لحظه زندگیم تحت شعاع این امر بود نمی‌دانستم چه کار کنم و به کجا پناه ببرم. زندگی ام زهرمار شده بود تا این که یک شب، اسدالله، به خوابم آمد. در خواب صحرایی دیدم که دیواری وسط صحرا کشیده شده بود.
یک طرفش تاریکی و طرف دیگرش نور و روشنایی بود، در عالم خواب، ناگهان شهید کلهرزاده از طرفی که روشن بود، بیرون آمد و به من گفت: تو چرا ناراحتی؟ باید صبر و گذشت داشته باشی و اصلا نباید حرف‌های مردم را به دل بگیری! بعد دستم را گرفت و از میان تاریکی و سیاهی بیرون کشید و به طرف روشنایی برد.
شهید در خواب حجت را در حقم تمام کرد و به آرامش رسیدم و با اطمینان و قوتی که در قلبم ایجاد کرد، توانستم بر مشکلی که داشتم، غلبه کنم.
راوی: ابراهیم ارجمندی - از بستگان شهید

عزمش را جزم کرده بود که به کاروان شهدا برسد
روزی که اسدالله عازم جبهه شد، پدر و برادرهایش پیش من آمدند و گفتند: فلانی! اسدالله احترام خاصی برای شما قائل است.
تو برو با او صحبت کن، بلکه از رفتن به جبهه منصرف شود. من هم طبق خواسته آنها، رفتم که با اسدالله صحبت کنم. لحظه‌ای که به منزل ایشان رسیدم، او در حال سوار شدن به ماشین و رفتن به جبهه بود.
آنجا آنچه که لازم بود به او گفتم و اضافه کردم که خانواده ات از رفتن تو ناراحتند. لااقل این بار رو به خاطر اون‌ها نرو! اسدالله وقتی حرفهایم را شنید، آهی کشید و گفت: حاج ابراهیم! تو دیگر چرا؟! تو که خودت اهل جبهه و جنگی، این حرف‌ها را برای چه می‌زنی؟ گفتم: نه اکبر جان (اسدالله)! منظور من و خانواده ات این است که در این فصل برف و سرما به جبهه نروی. بگذار تابستان که رسید برو جبهه.
الان کنار خانواده ات باش، گفت: شاید دیگران حال مرا درک نکنند و حرف من به گوششان نرود. ولی حاجی! تو درکم کن و مرا دریاب! من نمی‌توانم اینجا بمانم، من باید بروم.
پس دیگر پیشنهاد نرفتن به جبهه را، به من نده! من هم وقتی که دیدم، اسدالله تصمیمش را گرفته و با این حرف‌ها منصرف نمی‌شود، دیگر چیزی نگفتم، چون دیدم برای رفتن به جبهه پرپر می‌زد. بعد که خبر شهادتش آمد به این باور رسیدم که او عزمش را جزم کرده بود که به کاروان شهدا برسد.
راوی: ایرج میر احمدی – دوست شهید

عجب درخواستی!
اسدالله و برادرم، با هم دوست بودند و با هم نیز به جبهه رفتند، روزی که عازم جبهه شدند، شهر بیجار شور و حال عجیبی داشت، زن و مرد، کوچک و بزرگ، آمده بودند تا کاروان اعزامی را بدرقه کنند. ما هم به اتفاق خانواده رفته بودیم. مادرم گریه می‌کرد و بقیه هم، حال و روز خوبی نداشتیم.
یک عده ناراحت و گرفته بودند و بعضی‌ها دستشان به طرف آسمان بلند بود و دعا می‌کردند، چند نفر مشغول رد کردن رزمندگان، از زیر قرآن بودند و عده‌ای هم پشت سرشان آب می‌ریختند.
خلاصه از جمع بدرقه کنندگان، هر کسی را که می‌دیدی، به گونه‌ای احساسش را بروز می‌داد، آن طرف، ولی داستان چیز دیگر بود. به رزمنده‌ها که نگاه می‌کردی، همه شان شاد و سرحال بودند، انگار داشتند مهمانی می‌رفتند و یا روز عروسی شان بود. من که ناراحت برادرم بودم، رفتم طرف شهید کلهرزاده و بعد از این که برای سلامتی اش دعا کردم، گفتم: آقای کلهرزاده! شما دوست برادرم هستید، او را به شما می‌سپارم و خواهش می‌کنم که مراقبش باش.
من که انتظار داشتم، لااقل برای دلخوشی و به ظاهر هم که شده، جواب دلخوش کننده‌ای به من بدهد، ولی او لبخندی زد و گفت: ما همه در پناه خداوندیم، اگر توفیق داشته باشیم که شهید خواهیم شد و اگر نه که با هم سالم بر می‌گردیم!.
به هرحال آن‌ها آن اعزام شدند و برادرم بعد از مدتی برگشت، اما شهید کلهرزاده توفیقش را داشت و همان طور که خودش دعا کرده بود، شهید شد.
راوی: دوست و همسایه شهید

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده