قابهای بی قراری و عاشقی وصال مادر به فرزند
به گزارش نوید شاهد کردستان؛ در این روزهای پاییزی، اما سرد، مادر طبق روال هر روز یک ساعت مانده به اذان سر سجاده نماز حاضر میشود، تسبیح در دست میگیرد و ذکر میگوید، ناخودآگاه چشمش به قاب عکس فرزند شهیدش میافتد و بی قراریها و اشک هایش ماتم را از او میگیرد.
نمیداند از کجا و با چه چیزی بی قراریهای دلش را درمان کند، ناخودآگاه دل به خاطرات میسپارد و آلبومهای زندگی رو به کهنگی را میآورد و بارها و بارها برایش رنگ تازگی میگیرد، در گوشه لبش خندهای به روی چهره اش نمایان میشود، اما دل نگرانیها و آرزوهای وصال به فرزند همچون منتظری مانده به دیدار، به دیدار اخروی فکر میکند.
مادر در حالی که تسبیح در دست دارد و زیر لب ذکر میگوید، چشمانش بارانی میشود، گاهی دلش را جای دل و صبر و تحمل حضرت زینب آن بانوی بزرگ میگذارد و خود را دلداری میدهد، گاهی نگاه بر آخرین لباسهای یادگاری که از فرزندش دارد میاندازد و دیگر بغض امانش نمیدهد، لباسها را در آغوش گرفته و لالایی میخواند که بخواب مادر... بی قراری کن مادر.
آری سخن از مادران شهید است، مادرانی که با حضورشان در دفاع از کشور، بسیار سخن گفته شده، اما کمتر مصادیقی از آن به عنوان جامعه معرفی شده است، حوادث و اتفاقات پس از پیروزی انقلاب اسلامی و به ویژه غائلهی کردستان و دوران دفاع مقدس نیز از این قاعده مستثنی نیست.
زنان مسلمان کرد حضوری به عظمت و وسعت تاریخ دارند و حماسههایی سترگ و ایثارگریهای فراموش نشدنی در طول پیروزی انقلاب و حاکمیت ارزشهای اسلامی از خود به یادگار گذاشته اند و در جهت حفظ و پیشبرد دست آوردهای انقلاب و آرمانهای والای اسلامی سختیها و مشقتهای فراوانی را متحمل شده اند و هم، چون گوهری زرین بر تارک ایران اسلامی میدرخشند.
هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد
راوی و عکاس این اثر میگوید: پای صحبتهایشان نشستم. پیوندشان، خون پسرشان بود، قصه دلتنگی و عشق به فرزند، اما زبان نمیخواهد، دلتنگیهای این مادر وقتی بچههای محمد را میبیند، اشک میشوند و مینشینند روی چهره اش.
این عکسی از مادر شهید «محمد شکری» است که میگوید: همه فرزندانم خوب هستند؛ اما خدا میداند که این فرزند شهیدم طوری دیگر بود که انگار خدا آن را برای خودش خلق کرده است. زیرا خیلی با محبت بود، با همه دوست بود، با قوم و خویش و غریبهها و همه مردم مهربان بود.
مادرها خوب حرف من را میفهمند
وقتی درباره دلتنگ شدن برای فرزند و همسر شهیدش از انسیه خیر آبادی سوال میکنم، توقع دارم که بغض کند، اما لبخند میزند و میگوید: «مگر میشود دلتنگ نشوم؟ شاید هر فردی من را درک نکند، اما مادرها خوب حرف من را میفهمند. البته که راضی ام به رضای خدا و خوشحالم که همسر فرزندم در راه اسلام و انقلاب شهید شده است».
حالا باور میکنم که چرا اطرافیانش میگویند خانم خیر آبادی تا حالا هیچ وقت ابراز ناراحتی برای شهادت فرزندش نکرده است، چون ایمان در دلش موج میزند.
پسرم قلب بسیار رئوف و مهربانی داشت
او را ننه سکینه صدا میزنند، با اینکه چیزی به پایان دهه ۸۰ زندگیش باقی نمانده است، اما همچنان از دوری فرزندش برایمان میگوید که آرزو دارد بار دیگر پسرش را بغل کند و از دلتنگی هایش برایش بگوید.
سکینه سلطانیان مادر شهید «یدالله محمدی» تازه انقلاب به پیروزی رسیده بود و منطقه در وضعیت نا امنی قرار داشت. همان روزها ما راهی شهر سنندج شدیم و یدالله برای ادامه تحصیل در مدرسه ثبت نام کرد. سال ۱۳۶۲ یدالله در بسیج دانش آموزی مدرسه اش عضو شد و آمدن و رفتن هایش به خانه نسبت به قبل تغییر کرده بود.
یک روز غروب بعد از تعطیل شدن مدارس، هرچه منتظر ماندم خبری از یدالله نشد. مدرسه تعطیل شده بود، اما خبری از او نبود. آن شب تا صبح نخوابیدم و مقابل درب خانه منتظر پسرم ماندم. صبح زود به مدرسه رفتم تا جویای حال یدالله شوم. یکی از مسئولین مدرسه گفت: دیروز تعدادی از دانش آموزان به صورت داوطلب راهی مناطق عملیاتی شده اند و یدالله هم که دورههای آموزش نظامی را در بسیج دانش آموزی پشت سر گذاشته است، در میان این دانش آموزان راهی مناطق عملیاتی شده است.
کوچه پس کوچههای محله «فرحی» را برای دیدن مادر شهید «منوچهر ذوالفقاری» طی کردم، آونگ دروازه قدیمی منزل شهید را زدم، عروس خانه با روی گشاده درب خانه را به رویمان باز کرد، بعد از معرفی خودم وارد خانه شدم، خانهای قدیمی که در دیوار رنگ روی رفته آن حکایتهای زیادی از غم غربت در این خانه داشت.
وی میگوید: منوچهر ۱۸ سال سن داشت که انقلاب اسلامی ایران به رهبری امام خمینی (ره) به پیروزی رسید و در همان روزها برای دفاع از انقلاب نوپای به رهبری امام خمینی (ره) به پا خواست و همراه برخی افراد روستا برای شرکت در محافل دینی به شهر میرفت.
این مادر ۸۶ ساله با اشکهایی که در چشمانش حلقه بسته بود، ادامه داد: منوچهر هنگامی که شنید گروهکهای ضد انقلاب در استان کردستان مردم را اذیت میکنند به عضویت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و راهی بیجار شد.
فراست رضایی مادر ۸۶ ساله کردستانی است که فرزندش را تقدیم انقلاب کرد و زمانی که تنها ۱۸ سال از عمرش گذشته بود به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
پدر، عمو و برادرش در سپاه فعالیت میکردند، عشق به امام و بسیج در ذهن و دلش همواره متبلور بود و زمانی که ۱۵ سال سن بیشتر نداشت به عضویت بسیج درآمد و همواره عشق به اسلام را در خدمت و فعالیت در سپاه میدانست.
سپس به خاطر فعالیتهای خوبی که داشت به عضویت بسیج درآمد و بعد از چهار سال خدمت، ضد انقلاب به شهر آمده است و نباید بنشینم و تا زمانی که روح در بدنم باشد میجنگم و در دیواندره فرمانده بود و سپس به روستای «کرجو» آمده و مرخصی گرفته بود که به خانه برگردد، اما ضد انقلاب وی را در کمین مین قرار دادند ماشینش منفجر شد و به شهادت رسید.
چین و چروک صورتش حکایت از طی کردن زندگی طاقت فرسا را داشت که برای گذر از آن جوانیش را فدا کرده بود.
جیران امینی، مادر شهید «سید خداداد برزنجه» یکی از ۴۵۰ شهید والامقام شهرستان بیجار است که ۸۵ بهار از زندگی خود را طی کرده و همچنان نام فرزند دلبندش اول و آخر کلامش است.
وی بیان داشت: فرزندم عاشق خدمت در سپاه بود و علاقه زیادی به پاسداران داشت و سال ۶۶ به عنوان سرباز سپاه به منطقه مریوان اعزام شد.
وی در حالیکه اشک در چشمانش حلقه بسته بود گفت: هر چند میدانم خداداد شهید شده است، اما دلم آرام نمیگیرد و بعد از گذشت سالها منتظرم خداداد برگردد.
جادههای پر پیچ و خم استان کردستان را به مقصد روستای «دیرمله» منزل پدری شهید «قانع کرم ویسه» پشت سر گذاشتیم منزلی که چشمان آن شهید بزرگوار در آن به جهان گشوده شد و کودکی خود را در آن گذراند.
شهید قانع کرم ویسه یکی از ۱۱ تن شهید روستای مرزی «دری» مریوان بود که در درگیری با ضد انقلاب به درجه رفیع شهادت نائل گشت.
مادر شهید قانع عکسهای به یادگار مانده پسرش را در فضای خانه جوری چیده بود که انگار میخواست به هر سو که مینگرد به یاد عزیز از دست رفته اش باشد، باشد که هرگز او را فراموش نکند.
قبل از شهادتش به صورت نور در خواب مادر ظاهر میشود
قدم که درخانه میگذاریم بوی عطر مهربانی مادری که دستهای لرزان و چروکیده اش مالامال از عشق فرزندانی است که با دل و جان در دفاع از میهن انقلاب اسلامی فدایشان کرده است پرشده است.
تنها ۱۴ سال سن داشتم خداوند بعد از چند سال و کلی راز و نیاز و نذر، محمد فرزندم را به ما عطا کرد، بعد از محمد خداوند ۵ فرزند دیگر به ما عطا کرد.۳ پسر و ۲ دختر و زندگی خوبی داشتیم و در قروه زندگی میکردیم و همسرم نجار بود.
یکی از همکاران به او میگویند که گویا شهردار سابق قروه به شهادت رسیده است و او هم پیگیری میکند و ماجرا حقیقت داشت، ولی چون مادرم قبل از شهادت خوابش را دیده بود و متاسفانه بعد از ترس ان خواب دچار مریضی و لرزش شدید بدن شده بود و به بهانه بستری در سنندج به بیمارستان مراجعه میکند؛ و خبر شهادتش را به وی میدهند.
آه حسرت بر انگیزم را که بالا میکشم نگاهم به مادرانی است که هیچ چیز نمیتواند راهشان را سلب کند و بعد از سالها مادر با دیدن قبر فرزند دوباره و دوباره و دوباره به سرعت گام بر میدارد و خود را بر سر مزار فرزندش میرساند بر سر و صورت خود میزند و، اما در میان ناله هایش خدا را شاکر است.
آری راه شهدا و مکتب شهدا همچنان ادامه دارد...
گزارش از: مهوش رحیمی