ناگفتههای مادر شهید «سید محمدرضا واعظ مومنی»
نوید شاهد کردستان؛ شهید سید محمدرضا واعظ مومنی از شهدای استان کردستان است که روز چهارم تیرماه سال ۱۳۴۴ در شهرستان بیجار به دنیا آمد و در دوران نوجوانی با علاقهای که داشت به عنوان بسیجی به جبهه اعزام شد.
وی روز دهم دی ماه ۱۳۶۱ به همراه همرزمش به منظور آموزش چتر بازی عازم تهران شد و حین رفتن در محور بیجار - سنندج توسط حزب منحله کومله دستگیر و پس از ۱۱ ماه اسارت سرانجام روز دوم آذر ماه ۱۳۶۲ به شهادت رسید.
خانم راضیه نامی، مادر گرانقدر این شهید والامقام ناگفتههای از زندگی پر فراز و نشیب فرزند شهیدش به میان میآورد که در ادامه توجه شما را به مطالعه آن جلب میکنیم.
راضیه نامی: میخواهم برای شما عزیزان از لحظه تولد تا هنگام شهادت پسرم (سید محمدرضا) برایتان هر آنچه در خاطر دارم بازگو کنم.
محمدرضا، پسر عزیز من در شهریور ماه سال ۱۳۴۴ بعد از سه فرزند دختر به دنیا آمد و بسیار خوش قدم و پا به روزی بود.
پدرش طلاب بود و من هم در آن زمان خانه دار بودم. روزها و ماهها و سالها گذشت و محمدرضا بزرگ و بزرگتر شد.
وقتی به سن چهار سالگی رسید ما به تهران نقل مکان کردیم و دو سال بعدش، یعنی در سن ۶ سالگی به دبستان رفت.
از اینکه خدا به ما پسری داده بود خیلی خوشحال بودم، چون به خاطر نداشتن پسر حرفها شنیده بودم، بگذریم! محمدرضا در همان دوران کودکی یک دوست و هم بازی برای خودش انتخاب کرد تا دوره دبستان را پشت سر گذاشت همین طور بود.
به او میگفتم چرا فقط یک دوست را انتخاب میکنی؟ میگفت: من دوستی را قبول دارم که با محبتتر مهربانتر و بی ریاتر باشد.
مدیر، ناظم و معلم هایش خیلی ازش راضی بودند و میگفتند: پسر شما خیلی مهربان و ساکت هست، نه تنها به کسی آزار نمیرسونه بلکه در سختترین شرایط همیشه سعی کرده به هم کلاسی هاش کمک کند.
وقتی به سال اول راهنمایی رسید، تحصیلاتش در این دوره مصادف بود با آغاز تظاهرات مردمی علیه رژیم ستمشاهی و محمدرضا همراه بچهها به تظاهرات میرفت و علیه ظلم و ستم رژیم پهلوی شعار میداد و، چون خط خوبی داشت روی دیوار شعارهای انقلابی مینوشت.
با دوستش به مسجد میرفت و سخنرانیها را گوش میداد و کتابهایی که مربوط به انقلاب و اسلام بود، به سختی گیر میآورد و مطالعه میکرد.
محمدرضا سال دوم راهنمایی همراه با درس خواندن به بسیج میرفت به طوریکه ما خبر نداشتیم پس از مدتی باز ما به بابلسر رفتیم، همکاران دامادم که ارتشی بودند به او (دامادم) خبر دادند که ما برادر خانم شما را میبینیم که به پایگاه بسیج میرود، برای شما گران تمام میشود، چون تو ارتشی هستی.
با اینکه دامادم بهش تذکر داد و او را از این کار منع میکرد، ولی محمدرضا در این خصوص گوشش بدهکار کسی نبود و هر کاری که خودش میدانست درست است انجام میداد.
در سال سوم راهنمایی به درخواست برادرانم از بابلسر به بیجار بازگشتم و زندگی را از صفر شروع کردم.
با تمام مشکلاتی که در این سالها داشتیم در سال ۱۳۶۰ به ناچار از ادامه تحصیل باز ماند، اما مرتب به پایگاههای بسیج در رفت و آمد بود، حتی گاهی هم شبها مشغول نگهبانی میشد.
محمدرضا پس از مدتی برای جبهه ثبت نام کرد و چند روز بعد از ثبت نامش عازم جبهه شد.
بعد از چند ماه که از جبهه بازگشت به عضویت سپاه پاسداران در آمد و وقتی لباس سبز سپاهی را به تن میکرد با افتخار میگفت من یک سپاهیم.
در بهمن ماه ۱۳۶۱ برای گذراندن دوره چتربازی راهی شهر تهران شد و در مسیر سنندج - بیجار گروهکهای ضد انقلاب با متوقف کردن ماشین، او را به اسارت بردند.
من ماندم تنها و بی کس، به اکثر روستاهای مسیر سنندج رفتم و همه جا را زیر پا گذاشتم، اما اثری از او نبود، هر بار خبری میشنیدم و هر بار میگفتند در فلان منطقه است، آن جاهایی که گروهکهای از خدا بی خبر مقر داشتند میرفتم تا بلکه بتوانم خبری از محمدرضا به دست بیاورم، راههای پر پیچ و خم و درههای خطرناکی را پشت سر گذاشتم، ولی نبود که نبود.
نا امیدانه باز میگشتم، بعد از ۱۱ ماه بی خبری و آوارگی خبری بهم رسید و من هم درنگ را جایز ندانستم و همراه برادران پیشمرگ مسلمان به روستای «آب باره» از توابع شهرستان دیواندره رفتم و در آنجا عکس پسرم را به اهالی روستا نشان میدادم.
روستاییان گفتند: همین صاحب عکس بود، ضد انقلاب او را شهید کردند و سرش را با خود بردند و پیکرش را در همین روستا به خاک سپردند.
همراه برادر مرحوم خودم و برادران پیشمرگ مسلمان و جمعی از اهالی روستا نبش قبر کردیم و پیکر پسرم را همراه یک شهید دیگر که از اهالی شهر اصفهان بود کفن کردیم و به طرف شهر بیجار به راه افتادیم.
در مسیر برگشت به دلیل پر پیچ و خم بودن جاده آمبولانس چند بار از مسیر منحرف شد و کم مانده بود به ته دره سقوط کنیم، اما خدا رحم کرد و ما نجات پیدا کردیم، ولی به دلیل تکان شدید آمبولانس پیکر شهدا به شدت تکان خورده بود، متوجه شدیم که نایلون و کفن پسرم خونی شده است.
به بیجار رسیدیم و پیکر محمدرضا را کنار قبر پسر دایی اش جدا از قطعه شهیدان به خاک سپردیم.
محمدرضا پاک و معصوم بود که خداوند او را به صورت امانت به من هدیه کرد و همان گونه که معصوم به دنیا آمد همان طور هم معصومانه و مظلومانه از دنیا رفت.
خدا را شکر میکنم که به من افتخار داد مادر شهید باشم و امیدوارم جوانان مملکت ما قدر این خونهای پاک را بدانند. ان شاالله
با اینکه محمدرضا تنها ۱۶ بهار از زندگیش را دیده بود، اما زندگی مشقت بار و سختی داشت.
ویژگیهای اخلاقی شهید
یکی از ویژگیهای اخلاقی محمدرضا این بود که همیشه حق را میگفت: حتی اگر به ضررش باشد.
خیلی متین، با حیا و سر به زیر بود، در کارهای خانه از جارو کردن، غذا درست کردن گرفته تا فرش بافتن به من کمک میکرد.
محمدرضا مرا بی حد و اندازه دوست داشت به طوریکه یک بار از او بی احترامی یا بی توجهی ندیدم، حرف زور را از هیچکس قبول نمیکرد و در عین حال هیچ وقت بدخواه کسی نبود.
از حسادت و ریا کردن متنفر بود و هیچ گاه از اینکه وضع مالیمان خوب نبود شکایتی نداشت و همیشه خدا رو شکر میکرد.
فقط یک چیز در دل مهربانش مانده بود و همیشه آزارش میداد، آن هم اینکه از مهر و محبت پدر هیچ بهرهای نبرد.
راوی: راضیه نامی مادر شهید