نویدشاهد- «شهدای غریب» عنوان اثری به قلم «عبدالمجيد رحمانيان» است که خاطراتی از شهدای آزاده را بازگو می کند. اين كتاب روایتی از عاشقانی گمنام است که به اسارت درآمده و غريبانه در خاک دشمن شهید شده اند. در این گزارش خاطراتی دردناک در اردوگاه اسارت، از لحظه شهادت همرزمان که بدون حق دفاع به دست دشمن بعثي به شهادت رسیده اند را می خوانیم که از کتاب «شهدای غریب» اقتباس شده است.

آخرين‌ شهيد


آن روز، جوش و خروش در اردوگاه18 غيرمنتظره نبود. عراقی ها اعلام كردند: "امروز جمعه26 مرداد، اسرای دو كشور مبادله می شوند". آن ده پانزده نفر وطنفروشی كه در طول اسارت، همه ی بچه های اردوگاه را ذله كرده بودند در قسمت "ملحق" بودند؛ آنجا كه نهصد نفر از اسرا زندگی سختی داشتند.
ساعت 2:30 بعد از ظهر، سر و صدا در قسمت "ملحق" بيشتر شد. خبر آوردند كه: بچه ها به جاسوس ها حمله كرده اند، عراقی ها هم به بچه ها. وقتی عراقی ها چاره نكردند رفتند روی ديوار و تيراندازی كردند. خواستند آمار بگيرند؛ اما كسی سر صف آمار نمی رفت.  ما نگران وضع دوستانمان بوديم.
از آن روز، اردوگاه در التهاب بود؛ تا روز يكشنبه28 مرداد، يك ساعت مانده به آمار عصر، دوباره فرياد اسرای "ملحق" اوج گرفت.  ما هم نگران از وضع آنها فرياد اعتراضمان را بلند كرديم. عراقی ها وحشت كردند. با افسرانشان به سراغمان آمدند. آنها می خواستند ما را آرام كنند و راه مصالحه در پيش گيرند. گفتند: نمايندگانی از  شما با ما بيايند تا وضع دوستانتان را از نزديك ببينند و براي شما  خبر بياورند.
ما آرام شديم و آنها رفتند. پس از آمار، داخل آسايشگاه شديم.  زمان می گذشت؛ اما از بازگشت نمايندگان خبری نمی شد.  تا ساعت11 شب صبر كرديم و چون بازنگشتند، دوباره دست به شورش زديم. گويا عراقی ها آنها را زندانی کرده بودند  و می خواستند دوستانمان را به جای ديگری منتقل كنند. وقتی فريادهامان اوج گرفت نمايندگانمان داخل اردوگاه شدند و ما را از  ماجرا آگاه ساختند. آنها گفتند: ‌‌بچه ها با جاسوس ها درگير شده و عراقی ها از روی ديوار تيراندازی كرده اند و يكی از كينه توزان، گلوله ای بر قلب "حسين پيراينده" زده است. حسين در جا شهيد شده بود.

«شهدای غریب» روایتی از آزادگانی که در اسارت به شهادت رسیده‌اند

حسين يك بسيجي بود كه خالصانه برای بچه ها كار می كرد. كاش به ايران بازگشته بود و تنها فرزندش "محسن" را می ديد!
نمايندگان صليب سرخ كه برا مبادله ی اسرا آمده بودند جسد حسين را بيرون بردند. ما هم يكصدا شديم و عليه عراقی ها دست به اعتراض زديم. می گفتيم: "قاتل حسين بايد محاكمه شود"! ما در صفی متشكل روبه روی عراقی ها ايستاده بوديم و آنها اسلحه های خود را رو به سويمان گرفته، تهديدمان می كردند. سرگرد عراقی فريادی ميزد: "بزنيدشان"! اما هيچ سربازی جرأت نمی كرد در مقابل سينه های به صف كشيده ی ما تيراندازی كند. ما آماده ی حمله بوديم. سرانجام، آنها تسليم شدند و صحنه را ترك كردند. ما هم سرود جمهوری اسلامی خوانديم و سه روز برای "حسين شهيد"عزاداری كرديم.
در بازگشت به ايران، بچه ها پيراهن خونين حسين را با خود آوردند و با گروهی از دوستان، سينه زنان به منزل حسين رفتند.


مادری بی تاب

اولش باغداری می كرد. بعد هم رفت سراغ پرورش زنبور عسل. جنگ كه شروع شد همه را رها كرد. وقتي برگشت، تازه هيجده سالش بود. رفت سربازي. ديگر، سر و كارش با جبهه بود. دو سال سربازی كه تمام شد به عنوان يك بسيجی رفت جبهه. وقتی برگشت چند روزی دنبال كار می گشت. تو يك اداره ای نياز داشتند. گفتند: "بايد در امتحان ايدئولوژی شركت كنی"! چند روز بعد كه رفته بود جبهه، اعلام كردند: "ابراهيم اسدی" قبول شده. مهلت ندادند. دفعه ی بعد كه آمد، مراجعه كرد به همان اداره. كسی كه قبول نشده بود جايش گذاشته بود. در كربلای ۴ مفقود شد. گفتند: "شهيد شده". دو روز مانده به چهلمش، جسدی برای خانواده آوردند كه سر نداشت. لباس غواصی تنش بود. دوباره مراسم تشييع و تدفين شروع شد. مادر، چه روزهاكه می رفت سر قبر ابراهيم و درددل می كرد! تا پنج سال كارش همين بود؛ يعنی تا مرداد69 ، روز آزادی اسرا. وقتی آزاده ها برگشتند، عده ای با هم آمدند منزل. چهل نفر بودند. برای ابراهيم فاتحه خواندند. مادر، هاج و واج مانده بود. يكيشان صحبت كرد: "تا دو ماه پيش، ابراهيم در اردوگاه زنده بود. از بيماری و درد شهيد شد".
چند مدت بعد، يك پاكت نامه رسيد؛ مدارك شهادت ابراهيم در اسارت داخلش بود و يك عكس از جنازه اش. پست آورده بود؛ هيچ كس هم باهاش نبود! مادر، از آن روز، بي تاب تر شد؛ از سرگذشت فرزندش ابراهيم.

روزی پر از ستاره

سوله پر از آدم بود. آنها حدود يك سال بود آنجا بودند و من، تازه وارد. رفيق جديدم چشمش را از دست داده بود. هر چه در اين باره از او مي پرسيدم چيزي ی نمی گفت.
يك روز دستم را گرفت و مرا به گوشه ی  خلوت سوله برد. تازه، درد دلش شروع شده بود.

«شهدای غریب» روایتی از آزادگانی که در اسارت به شهادت رسیده‌اند

ده نفر بوديم كه اسير شديم. اشك می ريخت و اسم هایشان را يكی يكی می گفت. دستهامان را از پشت بستند و رگبار گلوله را به سويمان روانه كردند. من تير نخوردم؛ ولی  خون "علی" روی من پاشيده شد. بعد، يكی از بعثی ها آمد و يكی يكی تير خالص به بچه ها می زد. وقتی لوله ی كلاش به صورت من نزديك شد، تمام صورتم سوخت. چشمم بيرون پريد. و من فقط صدای ناله ی دوستانم را می شنيدم: السلام عليك يا ابا عبدالله "!

معلم‌ شهيد

روزها كارگری می كرد و شبها درس می خواند. از همان كودكی كه يتيم شد اين گونه بود. سالها بعد، معلم شد، در روستاهای دهلران 70 كيلومتر فاصله تا زادگاهش، دزفول مردم روستا، ديگر رهايش نمی كردند. غير از آموزش، مدرسه و حمام عمومی هم برايشان درست كرده بود.
در عمليات رمضان، وقتي اسير شد، سه فرزندش در دزفول همچنان چشمشان به در خانه بود. وقتی در هشتم آذر61 هم انتقام طريق القدس را از اسيران گرفتند، او جزء رهبران، تبعيد شد. كلاس های قرآن و سوادآموزی او، عراقی ها را ديوانه می كرد. . و باز هم تبعيد به رماديه! و آن شب كه هوا هيچ روشنايی نداشت، عراقی ها چهار دست و پای "محمد فرخی" را كه بيهوش بود گرفته، پرتش كردند وسط آسايشگاه. در را بستند و رفتند. سر تا پايش خونين و كبود بود.

«شهدای غریب» روایتی از آزادگانی که در اسارت به شهادت رسیده‌اند

اسرا دو ساعت تلاش كردند و هر چه نگهبان را صدا زدند، بی نتيجه بود. نيمه های شب گذشته بود كه فرخی، معلم اسارت، شهيد شد؛ به جرم داشتن يك مداد كوچك و فعاليت قرآنی نهضت سوادآموزی. ‌‌بچه ها تا صبح با چشمهای اشك آلود بر سر آن پيكر تازيانه خورده، نشستند و صبح كه عراقی ها فقط با آوردن يك برانكارد ما را ياری كردند، جسم آن شهيد غريب از ميان دو صف اندوه، بيرون رفت.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده