جمعه, ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۰ ساعت ۲۱:۵۳
نوید شاهد- ابوالفضل مهاجری، یادگار روزهای دفاع مقدس در بخشی از خاطره‌ای که از آن دوران تعریف می‌کند، گفته: «پتو را از سرم کنار زدند. اما من همچنان نای بازکردن چشم‌هایم را نداشتم. انگار که چسب ریخته باشند بین مژه‌هایم یا اینکه سحر جادویم کرده باشند. چندبار دیگر هم صدای چکاندن ماشه آمد و بین خواب و بیداری صدای نامفهوم حرف زدن چند نفر به زبان عربی را شنیدم. نمی‌دانستم خیالاتی شده‌ام یا واقعاً درست حس می‌کنم.»

نفوذی

خاطره زیبای نفوذ نیروهای رژیم بعثی در سنگر رزمنده‌ها را در نوید شاهد می‌خوانید.

آنقدر خسته بودم و بی‌خواب که نمی‌توانستم چشم‌هایم را باز کنم. پتو را کشیدم روی سرم و پلک‌هایم را روی هم فشار دادم. صدای چکاندن ماشه می‌آمد و من بی‌توجه به شوخی بی‌مزه بچه‌ها، می‌خواستم از این دو ساعت که بهمان داده‌اند، نهایت استفاده را ببرم. راستش بدجور دلم برای یک خواب راحت و درست و درمان لک زده بود. پتو را از سرم کنار زدند. اما من همچنان نای بازکردن چشم‌هایم را نداشتم. انگار که چسب ریخته باشند بین مژه‌هایم یا اینکه سحر جادویم کرده باشند. چندبار دیگر هم صدای چکاندن ماشه آمد و بین خواب و بیداری صدای نامفهوم حرف زدن چند نفر به زبان عربی را شنیدم. نمی‌دانستم خیالاتی شده‌ام یا واقعاً درست حس می‌کنم. سنگر آن‌قدرها هم ناامن نبود که یک مشت بعثی زبان نفهم بریزند اینجا و بخواهند راحت برای خودشان جولان بدهند. لای یکی از چشم‌هایم را باز کردم و جوری که شک نکنند، اطراف را پاییدم. انگار جدی جدی بعثی بودند. زیر لب بسم‌الله گفتم و خواستم بلند شوم اما با صدای بچه‌های خودی منصرف شدم. پشت بندش صدای دویدن بعثی‌ها آمد. حدس زدن اینکه فرار کرده‌اند کار سختی نبود یک‌باره از جا جهیدم و پتو را پرت کردم گوشه‌ای. بچه‌ها را صدا زدم و جریان را موبه‌مو برایشان تعریف کردم. تصمیم گرفتیم تمامی سوراخ سمبه‌های مقر را بگردیم و سنگرها را یکی‌یکی بازرسی کنیم. مطمئن بودیم که نمی‌توانند خیلی دور رفته باشند. از طرف دیگر هم کسی ندیده بود که از آنجا خارج شوند.

اینکه نمی‌دانستیم چطور وارد مقر شده‌اند، بیش از همه اذیتمان می‌کرد. نفوذ به اینجا کار راحتی نبود و همه می‌دانستند. بعد از حدود نیم ساعت یکی داد زد: «بچه‌ها بیاید، پیداشون کردم»!

اسلحه‌اش را گرفت سمت سنگر و دو نفر با لباس سبز پررنگ که معلوم بود مال نیروهای بعثی است، بیرون آمدند. مشخص بود که فکر نمی‌کردند گیر بیفتند. از چهره‌های بهت‌زده و چشم‌های گرد شده‌شان می‌شد فهمید. با قنداقه کلاشینکف ضربه‌ای به وسط کتف سرباز بعثی زد و پایش را محکم پشت زانویش کوبید. زانو زد و افتاد روی زمین. دوستش هم به تبعیت از او نشست.

خوشبختانه توانستیم به موقع جلویشان را بگیریم. حالا تنها کار این بود که یکی را پیدا کنیم تا به زبان عربی کامل مسلط باشد. ظاهراً حرف‌های زیادی برای گفتن داشتند.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده