چند خاطره کوتاه از شهید "حمید غفاری راد"
پنجشنبه, ۰۹ ارديبهشت ۱۴۰۰ ساعت ۰۹:۰۱
نوید شاهد - شهید "حمید غفاری راد" روز نهم اسفندماه سال ۱۳۴۳ در شهر بیجار به دنیا آمد.
با پشت سر نهادن دوره ابتدای به مقطع راهنمایی راه یافت و پس از پیروزی انقلاب اسلامی در سال ۱۳۶۱ به سبز پوشان سپاه پاسداران پیوست.
وی سر انجام روز سیزدهم اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۲ شب هنگام در حالی که مشغول نگهبانی بود بر اثر اصابت ترکش خمپاره گروهکهای ضد انقلاب به شهادت رسید.
به گزارش نوید شاهد کردستان؛ شهید حمید غفاری راد روز نهم اسفندماه سال ۱۳۴۳ در شهر بیجار به دنیا آمد.
با پشت سر نهادن دوره ابتدای به مقطع راهنمایی راه یافت و پس از پیروزی انقلاب اسلامی در سال ۱۳۶۱ به سبز پوشان سپاه پاسداران پیوست.
وی به پایگاه روستای هزارکانیان از توابع شهرستان دیواندره اعزام شد و چند ماهی از حضورش در این پایگاه میگذشت که سر انجام روز سیزدهم اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۲ شب هنگام در حالی که مشغول نگهبانی بود بر اثر اصابت ترکش خمپاره گروهکهای ضد انقلاب به شهادت رسید.
در ادامه چند روایت از دوست و برادر شهید حمید غفاری راد را باهم میخوانیم.
با پشت سر نهادن دوره ابتدای به مقطع راهنمایی راه یافت و پس از پیروزی انقلاب اسلامی در سال ۱۳۶۱ به سبز پوشان سپاه پاسداران پیوست.
وی به پایگاه روستای هزارکانیان از توابع شهرستان دیواندره اعزام شد و چند ماهی از حضورش در این پایگاه میگذشت که سر انجام روز سیزدهم اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۲ شب هنگام در حالی که مشغول نگهبانی بود بر اثر اصابت ترکش خمپاره گروهکهای ضد انقلاب به شهادت رسید.
در ادامه چند روایت از دوست و برادر شهید حمید غفاری راد را باهم میخوانیم.
فقط شهادت مزد تلاشهای حمید بود
(راوی: ستار سعیدی دوست و همرزم شهید)
سخن گفتن از مقام والای شهید برای فردی مثل من بسیار دشوار است، اما یاد شهدا را همیشه باید زنده نگه داشت.
تمام لحظات عمر با برکت شهدا برای ما درس و عمل به آن بدون شک رستگاری در پی خواهد داشت.
آنها که هنوز پر و بالشان به خاک آلوده نشده بود، پرواز کردند و به جایگاه ابدی رفتند و خوش به سعادتشان که شهادت را بر زرق و برق روزگار مادی ترجیح دادند.
خوشا به حال آنهایی که عمرشان در راه خدا صرف کردند و جان خود را با خدای خود معامله کردند، چه سعادتی بالاتر از این.
خون پاک شهدا هنوز هم بر روی سنگرها باقی مانده و هنوز کبوتران بر فراز آن سنگرها پرسه میزنند و ترانه میخوانند، هنوز جای پوتین بچهها در روی خاکها خودنمایی میکند.
همه ملت ایران به خون شهدا مدیون است و فردای قیامت از ما در مورد شهیدانمان سوال خواهد شد.
من از کودکی با شهید حمید بزرگ شدم، ایشان در کودکی بسیار ساده و صادق بود و وقتی به مدرسه رفتیم، از نظر تحصیلی هم از من پیشی میگرفت و باید اقرار کنم او زرنگتر و تیز هوشتر بود، من بازیگوش بودم و زیاد به درس اهمیت نمیدادم و همیشه در درسهایمان هم به من کمک میکرد.
سال شصت و یک با هم وارد سپاه شدیم، من در بسیج مشغول به خدمت شدم، ولی حمید به عنوان پاسدار رسمی در واحد موتوری و مکانیکی خودروهای سپاه مشغول به فعالیت شد و در این راه هم تمام تلاشش این بود تا مسئولیتی که به او واگذار میشود به بهترین نحو به انجام برساند.
حمید به خاطر علاقهای که به جنگ با ضد انقلاب داشت از واحد موتوری به گردان جند الله رفت و در آنجا مشغول به خدمت شد.
من پس از مدتی وارد سپاه شدم و به نجف آباد اعزام شدم. یک روز هر دو به مرخصی آمدیم ظهر نهار را با هم خوردیم و بعد به بازار رفتیم، روز جمعه اومد دنبال من و باهم به نماز جمعه رفتیم و قرار بود شنبه صبح به محل خدمت برگردیم شنبه راس ساعت هفت صبح به خانه ما آمد. با هم صبحانه خوردیم و با خداحافظی از خانه خارج شدیم.
زمستان سختی بود و به دلیل بارش زیاد برف جاده بسته بود، آن روز هیچ ماشینی قادر نبود به جاده بزند. به ناچار پیاده به طرف روستای قشلاق نوروز به راه افتادیم. هر کدام از ما مقداری وسایل از قبیل اسلحه و مهمات و چند تا پتو همراه داشتیم. حمید به علت وزن زیاد وسایلش در راه زیاد خسته میشد تا جائیکه من در بین راه اسلحه ایشان را برداشتم به هر حال هر طوری بود به یک از روستاهای اطراف رسیدیم و به علت خستگی به خانهای از اهالی روستا رفتیم تا خودمان را گرم کنیم و بعد از استراحتی مفصل خود را به پایگاه محل خدمتمان رساندیم.
چند روز گذشت و حمید در حالی که تازه از سپاه برگشته بود پیش من آمد و بعد از احوالپرسی، گفت: من میخواهم از پیشتان بروم.
گفتم: کجا؟
گفت: هزارکانیان (یکی از روستاهای شهرستان دیواندره)
گفتم: تو نمیتوانی آنجا بروی و منو اینجا تنها بگذاری یا باهم میریم یا تو هم نمیخواد بری.
حمید گفت: تا اینجا آمدم آنجا هم میروم. چرا نباید برم؟
خلاصه هر طوری شد من را قانع کرد و منم اخم کرده تا کنار ماشین او را همراهی کردم. بهش گفتم: مواظب خودت باش هزارکانیان هنوز کامل پاکسازی نشده و ضد انقلاب اونجا بیشتر از هر جای دیگری جولان میده.
حمید هم با شوخی گفت: نگران من نباش ضد انقلاب منو میشناسن و کاری با من ندارند.
گفتم: مگه میشه؟ کی تورو میشناسه؟
با خنده همیشگی گفت: شوخی کردم که این اخمهاتو وا کنی خودت بهتر میدانی اونها به خون ما تشنه اند، بعدش روبوسی کردیم و از هم جدا شدیم.
چند روزی نگذشت که به من بیسیم زدند و گفتند که به سپاه بیجار برگردم. پیش خودم گفتم: شاید مرا هم به پایگاه دیگری منتقل میکنند.
به شهر که رسیدم خبردار شدم که در هزارکانیان درگیری شده و ضد انقلاب پایگاه آنجا را به خمپاره بسته و حمید هم که سر پست بوده با ترکش خمپاره دشمن که به کنار سنگرش اصابت کرده به شهادت رسیده، با سرعت خودم را به بیمارستان رساندم و در آنجا اولین چیزی که دیدم پیکر پاک و مطهر حمید بود که روی تخت بیمارستان گذاشته بودند. با دیدن این صحنه دلم آرام گرفت و با خودم گفتم فقط شهادت مزد تلاشهای حمید در راه خدا بود و بس.
خبر شهادت
(راوی: عباس غفاری راد برادر شهید)
از نظر سنی من از حمید بزرگتر هستم و در واحد تبلیغات که زیر نظر سپاه بیجار بود مشغول کار بودم، یک روز صبح از روزهای سرد زمستان، برادرم، حمید را دیدم که یک جعبه در دست دارد و به طرف تبلیغات میآمد.
بعد از سلام و احوالپرسی ازش پرسیدم: حمید جان این صبح زودی خیر است که به اینجا آمدی؟
گفت: آمده ام که ماشینتان را درست کنم.
گفتم مگه به این زودی تعمیرات ماشین رو یاد گرفتی، تو که مدت زیادی نیست به واحد موتوری رفتی!
با لبخند گفت: حالا میبینی، بلدم یا نه، یا درستش میکنم یا کاری میکنم که برای همیشه روشن نشه، بعدش دست به کار شد و کاپوت ماشین را بالا زد و دست به آچار برد، من هم که چشمم آب نمیخورد مشغول کارهای خودم شدم.
به نیم ساعت نرسیده بود که دیدم حمید ماشین را به راه انداخت و بعد رو به من کرد و با همان لبخند همیشگی خود گفت: بفرما این هم ماشین شما دیدی استاد سه سوته ماشینتون رو درست کرد؟
با اینکه با چشمان خودم میدیدم، اما باورم نمیشد، چون هم سنش خیلی کم بود و هم مدت زیادی نبود که به کار تعمیرات مشغول شده بود.
با هر حال با هم خداحافظی کردیم و از ته دل خوشحال شدم که خیلی زود ترقی کرده بود.
شب وقتی به خانه رفتم و برای پدر و مادرم این قضیه را تعریف کردم، آنها هم براش دعای خیر کردند و با افتخار میگفتند پس چی فکر کردی حمید دست به کاری بزنه، اون کارو انجام شده فرض کن.
(راوی: ستار سعیدی دوست و همرزم شهید)
سخن گفتن از مقام والای شهید برای فردی مثل من بسیار دشوار است، اما یاد شهدا را همیشه باید زنده نگه داشت.
تمام لحظات عمر با برکت شهدا برای ما درس و عمل به آن بدون شک رستگاری در پی خواهد داشت.
آنها که هنوز پر و بالشان به خاک آلوده نشده بود، پرواز کردند و به جایگاه ابدی رفتند و خوش به سعادتشان که شهادت را بر زرق و برق روزگار مادی ترجیح دادند.
خوشا به حال آنهایی که عمرشان در راه خدا صرف کردند و جان خود را با خدای خود معامله کردند، چه سعادتی بالاتر از این.
خون پاک شهدا هنوز هم بر روی سنگرها باقی مانده و هنوز کبوتران بر فراز آن سنگرها پرسه میزنند و ترانه میخوانند، هنوز جای پوتین بچهها در روی خاکها خودنمایی میکند.
همه ملت ایران به خون شهدا مدیون است و فردای قیامت از ما در مورد شهیدانمان سوال خواهد شد.
من از کودکی با شهید حمید بزرگ شدم، ایشان در کودکی بسیار ساده و صادق بود و وقتی به مدرسه رفتیم، از نظر تحصیلی هم از من پیشی میگرفت و باید اقرار کنم او زرنگتر و تیز هوشتر بود، من بازیگوش بودم و زیاد به درس اهمیت نمیدادم و همیشه در درسهایمان هم به من کمک میکرد.
سال شصت و یک با هم وارد سپاه شدیم، من در بسیج مشغول به خدمت شدم، ولی حمید به عنوان پاسدار رسمی در واحد موتوری و مکانیکی خودروهای سپاه مشغول به فعالیت شد و در این راه هم تمام تلاشش این بود تا مسئولیتی که به او واگذار میشود به بهترین نحو به انجام برساند.
حمید به خاطر علاقهای که به جنگ با ضد انقلاب داشت از واحد موتوری به گردان جند الله رفت و در آنجا مشغول به خدمت شد.
من پس از مدتی وارد سپاه شدم و به نجف آباد اعزام شدم. یک روز هر دو به مرخصی آمدیم ظهر نهار را با هم خوردیم و بعد به بازار رفتیم، روز جمعه اومد دنبال من و باهم به نماز جمعه رفتیم و قرار بود شنبه صبح به محل خدمت برگردیم شنبه راس ساعت هفت صبح به خانه ما آمد. با هم صبحانه خوردیم و با خداحافظی از خانه خارج شدیم.
زمستان سختی بود و به دلیل بارش زیاد برف جاده بسته بود، آن روز هیچ ماشینی قادر نبود به جاده بزند. به ناچار پیاده به طرف روستای قشلاق نوروز به راه افتادیم. هر کدام از ما مقداری وسایل از قبیل اسلحه و مهمات و چند تا پتو همراه داشتیم. حمید به علت وزن زیاد وسایلش در راه زیاد خسته میشد تا جائیکه من در بین راه اسلحه ایشان را برداشتم به هر حال هر طوری بود به یک از روستاهای اطراف رسیدیم و به علت خستگی به خانهای از اهالی روستا رفتیم تا خودمان را گرم کنیم و بعد از استراحتی مفصل خود را به پایگاه محل خدمتمان رساندیم.
چند روز گذشت و حمید در حالی که تازه از سپاه برگشته بود پیش من آمد و بعد از احوالپرسی، گفت: من میخواهم از پیشتان بروم.
گفتم: کجا؟
گفت: هزارکانیان (یکی از روستاهای شهرستان دیواندره)
گفتم: تو نمیتوانی آنجا بروی و منو اینجا تنها بگذاری یا باهم میریم یا تو هم نمیخواد بری.
حمید گفت: تا اینجا آمدم آنجا هم میروم. چرا نباید برم؟
خلاصه هر طوری شد من را قانع کرد و منم اخم کرده تا کنار ماشین او را همراهی کردم. بهش گفتم: مواظب خودت باش هزارکانیان هنوز کامل پاکسازی نشده و ضد انقلاب اونجا بیشتر از هر جای دیگری جولان میده.
حمید هم با شوخی گفت: نگران من نباش ضد انقلاب منو میشناسن و کاری با من ندارند.
گفتم: مگه میشه؟ کی تورو میشناسه؟
با خنده همیشگی گفت: شوخی کردم که این اخمهاتو وا کنی خودت بهتر میدانی اونها به خون ما تشنه اند، بعدش روبوسی کردیم و از هم جدا شدیم.
چند روزی نگذشت که به من بیسیم زدند و گفتند که به سپاه بیجار برگردم. پیش خودم گفتم: شاید مرا هم به پایگاه دیگری منتقل میکنند.
به شهر که رسیدم خبردار شدم که در هزارکانیان درگیری شده و ضد انقلاب پایگاه آنجا را به خمپاره بسته و حمید هم که سر پست بوده با ترکش خمپاره دشمن که به کنار سنگرش اصابت کرده به شهادت رسیده، با سرعت خودم را به بیمارستان رساندم و در آنجا اولین چیزی که دیدم پیکر پاک و مطهر حمید بود که روی تخت بیمارستان گذاشته بودند. با دیدن این صحنه دلم آرام گرفت و با خودم گفتم فقط شهادت مزد تلاشهای حمید در راه خدا بود و بس.
خبر شهادت
(راوی: عباس غفاری راد برادر شهید)
از نظر سنی من از حمید بزرگتر هستم و در واحد تبلیغات که زیر نظر سپاه بیجار بود مشغول کار بودم، یک روز صبح از روزهای سرد زمستان، برادرم، حمید را دیدم که یک جعبه در دست دارد و به طرف تبلیغات میآمد.
بعد از سلام و احوالپرسی ازش پرسیدم: حمید جان این صبح زودی خیر است که به اینجا آمدی؟
گفت: آمده ام که ماشینتان را درست کنم.
گفتم مگه به این زودی تعمیرات ماشین رو یاد گرفتی، تو که مدت زیادی نیست به واحد موتوری رفتی!
با لبخند گفت: حالا میبینی، بلدم یا نه، یا درستش میکنم یا کاری میکنم که برای همیشه روشن نشه، بعدش دست به کار شد و کاپوت ماشین را بالا زد و دست به آچار برد، من هم که چشمم آب نمیخورد مشغول کارهای خودم شدم.
به نیم ساعت نرسیده بود که دیدم حمید ماشین را به راه انداخت و بعد رو به من کرد و با همان لبخند همیشگی خود گفت: بفرما این هم ماشین شما دیدی استاد سه سوته ماشینتون رو درست کرد؟
با اینکه با چشمان خودم میدیدم، اما باورم نمیشد، چون هم سنش خیلی کم بود و هم مدت زیادی نبود که به کار تعمیرات مشغول شده بود.
با هر حال با هم خداحافظی کردیم و از ته دل خوشحال شدم که خیلی زود ترقی کرده بود.
شب وقتی به خانه رفتم و برای پدر و مادرم این قضیه را تعریف کردم، آنها هم براش دعای خیر کردند و با افتخار میگفتند پس چی فکر کردی حمید دست به کاری بزنه، اون کارو انجام شده فرض کن.
نظر شما