آخرین اخبار:
کد خبر : ۴۹۷۳۵۳
۱۷:۲۴

۱۳۹۹/۱۰/۳۰

خاطره/ آرزوی شهادت

نوید شاهد-وقتی از جبهه آمد شروع به کار و تلاش کرد موقع جنگ مجددا به جبهه رهسپار شد برادرش گفت:«چرا مجددا می روید مگر شما یک بار خدمت نکردید» سید کاظم با لبخندی رو به برادر کرد و با آهی از ته جانش گفت:«آخر هنوز به آرزوی خود نرسیده ام»  برادرش سید ابراهیم از او پرسید:«مگر چه آرزویی دارید؟» گفت:«در راه دین شهید شوم و آرزو دارم که از ناحیه پیشانی و جایی که مهر نماز را لمس می کنم گلوله اصابت کند و شهید بشوم».آنچه می خوانید بخشی از خاطره مادر شهید "سید کاظم منفرد" است که در ادامه سایت نوید شاهد خوزستان برای علاقه مندان منتشر می کند.
نویسنده :
مریم شیرعلی


به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید سید کاظم منفرد بيست و سوم آبان 1340 ، در شهرستان خرمشهر به دنيا آمد. پدرش سيدمحمدحسن، كارگر بود و مادرش فريه نام داشت. تا پايان دوره متوسطه درس خواند و ديپلم گرفت. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. سيزدهم تير 1363 ، در پاسگا هزيد عراق بر اثر اصابت تركش به سر و پا، شهيد شد. پيكرش در گلزار شهداي روستاي ويس تابعه شهرستان اهواز به خاك سپرده شد.

متن خاطره:

از کودکی پسری مهربان و خوشرفتار بود. او را به گونه ای تربیت کرده بودم که همیشه باعث می شد دستهایم را رو به آسمان بیاورم و از خدا برای دادنش سپاسگزاری کنم .وقتی که بزرگتر شد نماز خواندن را به یادش دادم ،بسیار دیده بود که پدرش موقع نماز در سجده دعا و استغاثه می کرد.

او نیز بیشتر از ایشان در نمازش دقت می کرد می دیدم که بسیار در نماز خواندنش دقت می کرد و سعی می کرد در نمازش خلوص زیادی داشته باشد .بعضی اوقات که زمان زیادی کنارما نبود پدرش به من می گفت:«زن بلند شو ببین پسرم کجاست» و می رفتم و می دیدم به پهنای صورت اشک می ریزد و استغاثه می کرد.

وقتی با او صحبت می کردم می گفت:«مادر ناراحت و نگران من نشوید وقتی نماز می خوانم در آن لحظه من هستم و خدای خودم شما مرا به حال خودم بگذارید»

من و پدرش می دانستیم او بسیار به امام رضا و حضرت معصومه و علی ابن مهزیار ارادت داشت همیشه به زیارت می رفت و وقتی برمی گشت می گفت:«مادر برایت از ته دل دعا کردم. »

وقتی از جبهه آمد شروع به کار و تلاش کرد موقع جنگ مجددا به جبهه رهسپار شد برادرش گفت:«چرا مجددا می روید مگر شما یک بار خدمت نکردید»

سید کاظم با لبخندی رو به برادر کرد و با آهی از ته جانش گفت:«آخر هنوز به آرزوی خود نرسیده ام»

 برادرش سید ابراهیم از او پرسید:«مگر چه آرزویی دارید؟»

گفت:«در راه دین شهید شوم و آرزو دارم که از ناحیه پیشانی و جایی که مهر نماز را لمس می کنم گلوله اصابت کند و شهید بشوم»

و دیری نپاید که خبر شهادتش را آوردند و همانطور که آرزو کرده بود از ناحیه پیشانی با اصابت گلوله دشمن به شهادت رسیده بود .


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه