واگويه اي زيبا از فرزند شهيد جبار سركاني
به ياد خون شقايق
تفنگت را در آغوش ميگيرم، هنوز بوي خون ميدهد، هنوز گرمي خونت بر آن حس ميشود. چه رازها در دل دارد قنداقهي تفنگت! رازهايي بس شگفتآور! اي در آرزوي وصال! اگر همه، تلاش تو را انكار كنند تير و تفنگ به سود تو شهادت ميدهند، زيرا بارها برايم گفتهاند كه چگونه جنگيدهاي، زمين را از وجود غاصبان پاك كردهاي و چگونه به لالههاي وحشي طراوت بخشيدهاي، آري گفتهاند كه روزي دشمن نابكار تو را با تير كين هدف گرفت.
بريده باد دست پليدشان و نابود باد وجودشان از زمين كه تو را از من گرفتند. تو كه بهترين بودي، تو كه حاكم قلبم بودي، تو كه مهربانم بودي. اي كاش در آن زمان آنجا بودم و پيكر غرق در خونت را در آغوش ميكشيدم و بر پيشانيت كه خصم آن را دريده بود، بوسه ميزدم. اما افسوس كه فرسنگها از تو دورم.
پدر اي آنكه راستي را به من آموختي. پدر! اي كه در راه دين خدا سوختي. چرا مرا با اين قلب پر از درد تنها گذاشتي؟ چگونه بي من پا به دنيايي باقي نهادي؟ چگونه؟ آري چگونه؟
هنوز تابش حقيقت را در وجودم حس ميكنم، به ياد ميآورم روزهاي خوش با تو بودن را و درك ميكنم تلخي شب هجرانت را. اما چه ميشود كرد، تقدير الهي تو را از كنار من برد.
اگر چه جانم از فراقت در ظلمت فرو رفته، اما اطمينان دارم كه خدا با تو سخنها گفته، سخنهايي بس شيرين، حتي شيرينتر از آن چه من برايت ميگفتم. ميدانم آري خوب ميدانم كه تو قلهي بلند آرزوهايت را فتح كردي، اما اي باغبان زندگيم! اي اميدم! من هنوز در ابتداي رسيدن به آرزوهايم هستم.
هنوز نميتوانم باور كنم كه تو رفتهاي. اما گذشت زمان ميخواهد اين باور را در من حك كند. اما من تسليم نميشوم، گرچه، گرچه عبور زمان كه مرا به تفكر وا ميدارد، گاهي به خيالم مياندازد كه باور كنم. ولي نه، من باور نميكنم. مگر تو نبودي كه گفتي مرا بر شانههايت مينشاني و تا اوج افلاك ميبري؟ حالا چه شده؟ چه شده كه اين گونه بيخبر و بدون خداحافظي مرا تنها گذاشتي؟ چه شده كه عزيزترينت را در حسرت ديدن خود باقي گذاردهاي؟
پدر! اي كاش روزگار آنقدر بيوفا نبود، اي كاش سرنوشت، رشته محبت را نميگسست. اي كاش بهار ميتوانست راهي به سويت باز كند كه ميدانم تو خود با آن لباس سبز رنگ و قامت برافراشته همانند بهاري. ولي نه، بيا تا از اين فاصلهي دور، از اين بينهايت روحمان را به يكديگر بپيونديم.
بيا و مگذار دستگيرههاي در، خطوط انگشتانت را فراموش كند. بيا دوباره خاطراتت را در باورمان زنده كنيم. پدر! هر چند مرا تنها گذاشتي و كوچيدي ولي بدان كه اگر تا فراسوي دنيا هم بروي باز پدر مني و من فرزند تو.
پس بر بالاي تپهي اميد ميروم و تفنگت را كه عشق تو بود، به دست ميگيرم و فرياد ميزنم: پدر! با ذرهذرهي وجودم، راهت را ادامه ميدهم.
دخترت مريم
مريم سركاني فرزند شهيد جبار سركاني
از شهرستان بيجار