بازبيني شيوه زندگي جهادي و اجتماعي يك شهيد در گفت و شنود با شهناز شاطر آبادي همسر شهيد شيرودي
چهارشنبه, ۰۸ ارديبهشت ۱۴۰۰ ساعت ۱۰:۰۰
هر وقت به ياد اكبر مي افتم، حالم منقلب مي شود، مخصوصا به ياد آن خنده هایش. اما چه مي شود كرد؟ او براي دفاع از اسلام و ميهن جانش را داد .»
به ميمنت پيروزي انقلاب اسلامي عقد ازدواج بستيم

خانم شيرودي از وقتي كه براي انجام اين مصاحبه در اختيار شاهد ياران گذاشتيد سپاسگذارم. خوانندگان علاقمندند درباره زندگي شهيد گرانمايه علي اكبر شيرودي قهرمان ملي و چگونگي آشنايي و ازدواج با ايشان آگاه شوند....

 

بسم الله الرحمن الرحيم: من هميشه دوست داشتم به يك شكلي خانواده ام را حمايت كنم. خود را موظف ميدانس تم و احساس م يكردم در قبا لشان مسئولم. به همين خاطر پس از گذراندن دوره پرستاري به استخدام ارتش درآمدم. دليل استخدام من در ارتش صرفا همين بود كه ميخواستم از لحاظ مالي خانواده ام را حمايت كنم. به پدر و مادرم گفتم كه من اصلا قصد ازدواج ندارم. مي خواهم كار كنم و كمك حال شما باشم. از آنجا كه آدم اسير سرنوشت است. خانواده ام كه با اصرار من مواجه شدند، تصميم گرفتند خواهر كوچكترم را كه خواستگار داشت متأهل كنند. به من گفتند كه اين دختر نبايد به آتش تو بسوزد. لااقل او را شوهر دهيم. در آن زمان رسم بود كه دخترها را زود شوهر ميدادند. در مراسم عروسي خواهرم تعدادي از همكارانم را دعوت كرده بودم. خانمي را دعوت كرده بودم كه نامزد داشت و نامزد او هم رفيق صميمي شهيد شيرودي بود. اين خانم از من خواست اگر امكان دارد همراه نامزدش در اين ميهماني شركت كند. به او گفتم هيچ مشكلي نيست چون خانواده ام آ نها را مي شناختند. زماني كه ميخواستيم عروس را به خانه داماد ببريم، آن دو نامزد از من خواستند كه همراه يشان كنم. از پدرم اجازه گرفتم و ايشان اجازه دادند كه همراه آ نها به منزل دامادمان برويم.

به هر حال من در مراسم عروسي خواهرم اولين بار با شهيد علي اكبر شيرودي آشنا شدم. برخوردمان اين طور بود زماني كه سوار ماشين همكارم و همسرش شدم به او گفتم اين آقا اسمشان چيست؟

همكارم گفت: اسم او اكبر است.

من به شيرودي گفتم: اكبر آقا انشاء الله روز شما باشد.

شيرودي در جواب گفت: نه خانم خدا نكنه... از اين دعاها براي من نكنيد..

اين اولين برخورد ما بود كه شهيد شيرودي پس از گذشت مدتي از طريق همين همكارمان از من خواست كه ما دوباره همديگر را ببينيم. مدتي به همين صورت گذشت تا قسمت شد كه ما با هم ازدواج كرديم. وقتي ازدواج كرديم همه ناراحتي من اين بود كه چه هدفي را دنبال مي كردم و چي شد؟ حال كه با شيرودي ازدواج كردم احساس كردم از اين بعد نمي توانم خانواده ام را از نظر مالي حمايت كنم. چه كنم؟ هميشه در اين فكر بودم كه با گذشت زمان و با توجه به شناختي كه از روحيات و خلق و خوي همسرم پيدا كرده ام نه تنها نمي توانم خانواده ام را حمايت كنم، بلكه شيرودي بيش از من هم خانواده ام و هم خانواده خود را حمايت ميكرد. با خود گفتم شايد خود او هم استنباط كرده است كه من هم دوست دارم به خانواده ام كمك كنم. چون خودم كرمانشاهي هستم.

در چه سالي ازوداج كرديد؟

ابتداي ازدواجمان مصادف بود با روزهاي پيروزي انقلاب و شيرودي از همان مرحله درگير مسائل كشور شد. زماني كه كميته هاي انقلاب اسلامي تشكيل شد شيرودي واقعا فعاليت چشمگيري در اين كميته ها داشت. روزها فعاليت مي كرد و شب ها تا صبح پاسداري مي داد. اگر پدر يا برادر او از شمال می آمدند، آ نها را هم تشويق مي كرد و با خود مي برد پاسداري و كشيك دادن. با بچه هاي سپاه پاسداران خيلي هماهنگ و همفكر بود. هميشه سعي مي كرد بين بچه هاي سپاه و بچه هاي كميته و بچه هاي ارتش يك ارتباط صميمانه برقرار كند.

مدتي نگذشت كه بحران كردستان آغاز شد. كه باز هم شيرودي چه نقش بسزايي در سركوب كردن دشمنان و ضد انقلاب داشت. من افتخار مي كنم به اين شيرودي كه در سركوب دشمنان و منافقين و ضد انقلاب در كردستان اين همه فعاليت داشت.

تمام هم و غم او و اگر درد دل داشت مي گفت درد دل من همين دشمنان داخلي است. بعدها كه ارتش بعثي عراق به جمهوري اسلامي حمله كرد شيرودي می گفت من از اينكه با عراق كه يك دشمن خارجي است و زير سلطه آمريكاست درگير هستم هيچ باكي ندارم. مشكلات من فقط از دشمنان و منافقان داخلي است.

زماني كه مي خواستم دخترم عادله را وضع حمل كنم، شيرودي درگير جنگ در كردستان بود، و از من خواست براي به وضع حمل بچه به تهران بيايم، چون تمام وقت در منطقه بود. دقيق يادم نيست و شايد حدود يك ماه قبل از وضع حمل من و خواهرش را به تهران فرستاد. دخترم عادله نوزاد 25 روزه بود كه پدرش از منطقه براي ديدن او به تهران آمد. يعني تمام وقت درگير مسائل كردستان بود.

زماني كه جنگ كردستان تمام شد من با ناباوري و خوشحالي مي پرسيدم يعني تو از اين به بعد در خانه مي مانيد و به مأموريت نمي رويد؟ شيرودي مي خنديد و مي گفت گمان كردي واقعا جنگ در كردستان تمام شده است. زماني كه واقعا احساس كردم شيرودي ديگر كمتر به مأموريت مي رود، يا مأموريتهاي هوانيروز در منطقه كه گاهي برود يا نرود از اينكه هميشه درگير باشد از اينكه بحران كردستان تمام شده بود خوشحال بودم و دوست داشتم براي اكبر جشن بگيرم. چيزي نگذشته بود كه بعد از جنگ كردستان جنگ عراق شروع شد و دوباره اكبر درگير مسائل جبهه و جنگ شد.

داستان حمله هواپيماهاي عراقي يا اصابت لاشه هواپيما ي ميگ عراقي به خانه تان در پايگاه هوانيروز كرمانشاه چه بوده است؟

لحظه اي كه مي گهاي عراقي براي بمباران پايگاه كرمانشاه آمدند، پدر شوهرم منزل ما بود و تازه آماده شده بوديم براي صرف نهار كه ناگهان ساختمان به لزره درآمد. فقط منتظر آمدن شيرودي بوديم كه رفته بود وضو بگيرد. جيغ زدم شيرودي كجاييد؟ كه با جيغ من رفت تراس و به آسمان نگاه كرد و گفت عراق به ما حمله كرده است. البته شيرودي انتظار حمله عراق را داشت دقيقا به ياد دارم كه پدر شهيد شيرودي فرياد زد و گفت كجا ميروي الآن؟

شيرودي گفت عراق به ما حمله كرده پدر و شما انتظار داريد كه من اينجا ساكت بنشينم؟ يادم هست كه نه زيپ لباس پروازش را بست و نه بندهاي پوتينش را. بقدري دستپاچه رفتن بود كه ما تا دو هفته هيچ خبري از او نداشتيم.

نهار هم صرف نكرد؟

خير بدون نهار رفت. تا دو هفته از او بي خبر بودم. با نگراني و ناراحتي رفتم سراغ يكي از دوستان خيلي صميمي او به نام آقاي شفيعيان. ايشان نظامي نبود ولي آن زمان در كميته انقلاب اسلامي خيلي با هم همكاري داشتند. از او پرسيدم كه از شيرودي خبر دارد يا نه. آقاي شفيعيان حضور نداشت و برادر ايشان گفت ما خبر نداريم، ولي مي دانيم كه ميهمان داشتيد. من با تعجب پرسيدم از كجا م يدانيد كه ميهمان داشتيم؟

چون ما بعد از آغاز جنگ تحميلي در پادگان نمانديم. زيرا منز لمان در خانه هاي سازماني پايگاه هوانيروز كرمانشاه بود و بعد از آغاز جنگ شوهر خواهرم آمد و گفت اينجا امنيت ندارد. بچه ها را برداشتم و با پدر شوهرم رفتم منزل خواهرم و مادرم.

به برادر آقاي شفيعيان گفتم زماني كه جنگ شد ما كه خانه نبوديم ميهمان ما كيست؟ برگشت گفت كه ميگ عراقي ميهمان خانه شما بوده.

بعد اطلاع يافتم كه با ديگر يكي از ميگ هاي عراقي كه مورد اصابت پدافند هوانيروز قرار گرفته روي منزل ما سقوط كرده و باعث ويراني منزل شده است. خب من ناراحت شدم. ولي نه به قدري كه نگران جان شيرودي بودم. بعد از گذشت يكي دو روز شوهر خواهرم كه به طور موقت در منزل او زندگي مي كرديم، به خانه آمد و در حالت دستپاچگي گفت كه كجاييد شما، اكبر آمده شما را ببيند.

گفته من وقت ندارم و از من خواسته شما را به هوانيروز ببرم تا يك لحظه شما را ببيند.

من و پدر شوهرم و دوتا بچه ها كه ابوذر آن زمان 25 روزه بود به اتفاق شوهرخواهرم رفتيم پايگاه هوانيروز.

شايد باورتان نشود كه حدود 50 خلبان آنجا به خط شده بودند. شيرودي از نظر هيكل و تيپ و قيافه در ميان آ نها واقعا تك بود. سرتا پا مسلح به سرنيزه و كلت و ژ 3 و دور تا دور كمرش نوار گلوله بسته بود. وقتي پدر به شيرودي نزديك شد دو سه دور پيرامون او چرخيد و شيرودي با خنده به پدرش گفت چرا اينطوري ميكني پدر؟ مگر از زيارت آمده ام؟ پدر فقط يك كلمه به او گفت كه پسرم مواظب خودت باش. آنجا به خوبي ديدم كه روي مژه هاي شيرودي يك لايه خاك نشسته بود.

اصلا سر تا پاي او خاك خالي بود. به هر حال در پايگاه كرمانشاه كه همديگر را ديديم خيلي به من سفارش و اصرار كرد كه همراه پدرش به شمال بروم و در كرمانشاه نمانم. او به من گفت: من اين طوري خيالم راحت تر است. من اصرار كردم كه در كرمانشاه بمانم و هر وقت فرصت يافت بياييد بچه ها را ببيند. شيرودي در جواب گفت: من اصلا وقت ندارم بيايم سر بزنم و شما حتما به شمال برويد.

به هر حال همراه پدر شوهرم به شمال رفتم. ولي پس از گذشت 20 روز يا يك ماه كه همگي خيلي نگران او شده بوديم، شبي او را در حال مصاحبه در تلويزيون ديديم. به ياد دارم كه مادر شهيد شيرودي از فرط ناراحتي يا خوشحالي تلويزيون را بغل گرفت. پدر شوهرم فرياد مي كشيد و به همسرش می گفت بابا اجازه بده ببينيم اكبر چه مي گويد.

وقتي جنگ شروع شد همان دو فرزند را داشتيد؟

بچه ها پشت سر هم به دنيا آمدند، دخترم عادله زودتر دنيا آمده بود. روزي كه جنگ شروع شد ابوذر 25 روزه بود و پس از گذشت حدود شش يا هفت ماه پدرش شهيد شد.

 

به ميمنت پيروزي انقلاب اسلامي عقد ازدواج بستيم

بعد از ازدواج و با توجه به اوضاع بحراني كردستان و غرب كشور و آغاز جنگ تحميلي دوست داشتيد علي اكبر در هوانيروز بماند و كارش را ادامه دهد؟

من هيچ مخالفتي نداشتم.. به هر حال او نظامي بود و نسبت به شغلي كه انتخاب كرده بود تعهد داشت. ولي هميشه در زندگي اين نگراني را داشتم. مخصوصا جنگ كردستان كه پايان يافت، جنگ تحميلي شروع شد.

شايد باورتان نشود وقتي اسامي شهدا را در اخبار اعلام مي كردند دو تا دستهاي خود را به شدت روي گو شهايم مي گرفتم كه نكند اسم شيرودي را در بين شهدا اعلام كنند و من حالم بد بشود. وقتي كه جنگ تحميلي شروع شد انگار به من الهام شد كه شيرودي در اين در جنگ شهيد خواهد شد. ولي هيچ وقت با رفتن او به جنگ مخالفت نكردم. چرا گاهي خسته مي شدم چون خودم شاغل بودم به او می گفتم چرا فقط تو؟ خب شما هم به هر حال در قبال خانه و فرزندان مسئوليتي داريد. مخصوصا زماني كه احساس مي كردم نسبت به بچه ها سرد برخورد مي كند. در صورتي كه اين طور نبود و بچه ها را خيلي دوست داشت. گاهي به همين دوست شيرودي كه خيلي با هم صميمي بودند گله مي كردم و به او مي گفتم كه شيرودي محبتي به بچه ها نمي كند. زماني كه به خانه م يآيد من نم يبينم كه به بچ هها محبت كند. براي من سؤال بود يعني ممكن است نسبت به بچه ها احساسي ندارد؟ آن دوستش صحبت هاي من را طوري به شيرودي رسانده بود.

بعد شيرودي روزي كه خانه آمد به من گفت فكر نكن من بچه ها را دوست ندارم. من نمی خواهم آ نها با من انس بگيرند و دلبند شوند. يا من با آ نها عادت كنم و نتوانم از آ نها دل بكنم و اين مانع فعاليتهاي من در جنگ و جبهه شود.

گفته شده كه شيرودي حتي در زمان تولد فرزندانش هم حضور نداشته است؟

چرا براي تولد پسرم ابوذر حضور داشت، ولي زمان تولد دخترم من خيلي معذب بودم. خانه خواهر شوهرم بودم. اين بندگان خدا تازه ازدواج كرده بودند و در يك اطاق اجاره اي زندگي مي كردند.

زندگي در آنجا براي من خيلي سخت بود. ولي من همه اين سختي ها را تحمل مي كردم كه روزي جنگ تمام شود و اين جوانان برگردند سر زندگي شان.

زماني كه ابوذر بيمار بود مصاحبه شيرودي را كه در تلويزيون ديديم خيلي خوشحال شديم. بعد تماس گرفت و از ما خواست همراه پدرش به كرمانشاه بازگرديم. با پدر شهيد شيرودي كه آن شب صحبت شد، پدرش ناراحت شد و گفت همراه مادرش كه خيلي وقت است او را نديده به كرمانشاه برويد.

از همسرش خواست كه او همراه زن و بچه هاي شيرودي به كرمانشاه برود. زماني كه آمديم كرمانشاه حتي خانه نداشتيم تا در آن زندگي كنيم. باز مجبور شديم به منزل خواهرم برويم. شيرودي در اين فاصله با كمك چند تا از همكارانش آمده و وسايل خانه را جابجا كرده بود.

زماني كه در جبهه به شيرودي اطلاع دادند كه خانه ات خراب شده حتي حاضر نشده بود يك لحظه جبهه را ترك كند. فقط يك كلمه گفته بود فداي سر امام. حالا حساب كنيد يكي به ديگري بگويد خانه خراب شدي و آن طرف هيچ عكس العملي نشان ندهد. اين نشان مي دهد كه تمام هم و غم شيرودي حضور در جبهه و جنگ بود. واقعا آن قدري كه با جنگ زندگي كرد با جنگ مأنوس شده بود. شايد يك در صد آن روزها با من و بچه ها نبود.

فقط براي اينكه بتوانيم به كرمانشاه بياييم خانه را طوري آماده كرده بود كه بتوانيم در آن زندگي كنيم و معذب نباشيم. آن وسايلي و چيزهايي كه لازم بود آماده كرده بود براي داشتن زندگي ساده. چند روزي از زندگي در كرمانشاه نگذشت كه دوباره برگشت به جبهه. چند مدتي هم مادرش در كنار ما حضور داشت. اولين برخورد مادرش با شيرودي زماني بود كه او از جبهه آمده بود و ما خانه خواهرم بوديم.

باورتان نمي شود آن شب مادر شوهرم پاي شيرودي را به خاطر تاولهايي كه زده بود حنا گرفت. به خاطر پختگي پا در داخل پوتين وضعيت پاهاي شيرودي به شدت ناجور شده بود. غروب بود كه شيرودي از جبهه آمد. مادر شوهرم فرداي آن غروب به من گفت: «من آن شب فهميدم كه اكبر مثل ميوه اي رسيده اي شده كه هر لحظه امكان دارد از درخت بيافتد.»

يعني مادر اين طور شيرودي را توصيف كرده بود كه صد در صد شهيد خواهد شد. باز همان شب كه به خانه آمد لباس پروازش سرتا پا خاك گرفته بود. روي مژه هايش و موهايش يه لايه خاك نشسته بود. آن شب منزل خواهرم دوش گرفت و مادر شوهرم كه وضعيت پاهايش را ديد خيلي ناراحت شد و پاهاي او حنا گرفت كه فرداي آن روز دوباره به جبهه بازگشت.

گفته شده كه در دوران بحران كردستان كه شهيد شيرودي در آنجا حضور فعال داشت، دمكراتها و ضد انقلاب براي سرش جايزه تعيين كرده بودند؟

متأسفانه من چيزهايي را كه درباره شيرودي مي شنيدم از زبان دوستان او مي شنيدم. چون هيچ وقت چيزي از خودش تعريف نمي كرد. از خاطرات و ايثار رزمندگان تعريف مي كرد. ولي خودش هيچ وقت از خودش تعريف نمي كرد. بعد از اينكه شيرودي شهيد شد تازه فهميدم كه شيرودي چه كسي بود... چه روح بزرگي داشت...

شنيده بودم كه سركرده هاي حزب دمكرات چون شهيد شيرودي را خوب مي شناختند، و از نقش مؤثر او در پاكسازي كردستان آگاهي داشتند، و مي دانستند كه اغلب آن پيشرو يها در منطقه جنگي از طرف اين شهيد بوده است، به او گفته بودند كه ما به تو امكانات ميدهيم، حقوق كلان مي دهيم و تو بيا براي ما فعاليت كن. فكر مي كردند كه شيرودي آدم سستي است كه مي توان با او معامله كرد. يا با چنين پيشنهادهايي وسوسه شود و به آ نها بپيوندد.

در صورتي كه هدف شيرودي فقط خدا و پاسداري از دين و ملت بود.

بفرماييد كه شيرودي در مورد آينده فرزندش آقا ابوذر چه آرزويي داشت؟ آيا دوست داشت او هم خلبان شود يا شغل ديگري را انتخاب كند؟ اصولا چرا ابوذر شغل خلباني غير نظامي را انتخاب كرد؟

من شهروند كرمانشاهي هستم. مشهور است كه كرمانشاهي ها بيشتر به فرزند پسر علاقمندند. چون فرزند اول ما دختر بود، گاهي به شيرودي مي گفتم خدا كند فرزند دوم ما پسر باشد. او به من مي گفت نه، هرچه باشد بالاي سر. هرچه خدا دهد قدمش به روي چشم. اصلا اين حرف را نزنيد. هيچ فرقي بين پسر و دختر ندارد. واقعا براي او فرقي نداشت. ولي قبل از تولد فرزند دوم گفت اگر فرزند آينده ما پسر بود او را ابوذر نامگذاري مي كنيم. به نام ابوذر خيلي علاقمند بود. شهيد كشوري هم خيلي دوست داشت كه پسردار شود و او را ابوذر بنامد. آن دو كدام زودتر به دنيا آمد، او را ابوذر م ينامند كه پسر ما سه روز زودتر به دنيا آمد.

كدام يك از شما نام فرزندا نتان را انتخاب كرديد؟

در مورد انتخاب نام فرزندان من موافق نظر شهيد بودم. چون با من در ميان می گذاشت و مرا متقاعد مي كرد. براي اينكه واقعا مي ديدم شهيد شيرودي خيلي باگذشت است. و اگر هم در مواردي با هم اختلاف نظر پيدا مي كرديم، سعي نمي كرد نظرش را بر من تحميل كند. اگر حق با شيرودي بود با دليل و منطق ديدگاه هاي خود را براي من توضيح مي داد.

به قدري دليل و منطق مي آورد كه من درك مي كردم واقعا آن چيزي كه او مي گويد درست است. هيچ وقت نظرش را به زور بر من تحميل نمي كرد. حتي زمان كوتاهي كه من زياد اهل حجاب نبودم يك روز كه با وسيله شخصي خودمان از تهران به سمت كرمانشاه در حركت بوديم، در طول راه فقط درباره فلسفه حجاب و نماز براي من صحبت كرد. هميشه دوست داشت آن چيزي را كه خود انسان باور دارد بشنود نه آن چيزي را كه به اكراه به سمع طرف برساند. به خاطر همين من هميشه نظرات شيرودي را قبول داشتم. واقعا براي من قابل احترام بود. در اوايل جنگ خيلي براي من سخت گذشت كه نكند اتفاقي براي شيرودي بيفتد. بعد كه ديد من در حالت نگراني بسر مي برم، كوشيد مرا آماده كند.

مخصوصا بعد از اينكه كشوري به شهادت رسيد و اكبر گفت كمرم شكست. چون آن دو با هم خيلي صميمي و هماهنگ بودند. به همين خاطر شهادت كشوري روي اكبر اثر گذاشت. از آن به بعد او هم سعي كرد ما را آماده كند. زيرا خود شيرودي به اين باور رسيده بود كه به زودي شهيد مي شود. در آن زمان كه براي عمليات پرواز م يكرد، و هرچند هم كه در آن عمليات موفق بود ولي به شدت ناراحت بود كه چرا من هنوز خالص نشده ام تا خدا مرا بپذيرد.

گاهي با من صحبت مي كرد و مي گفت كه دوست دارم مثل خانواده شهيد كشوري صبور باشيد، آرام باشيد، دشمن شاد نشويد.

آيا در لحظات حساس وصيتنامه خود را نوشته بود؟

وصيتنامه اي نوشته بود كه مرا كنار شهيد كشوري دفن كنيد. وقتي اين وصيتنامه را در كمدش ديدم خيلي ناراحت شدم. تحت تأثير قرار گرفتم. وقتي شيرودي به خانه آمد با او صحبت كردم كه چرا اين وصيتنامه را نوشتيد؟

در جواب گفت: من يك نظامي هستم و بايد وصيتنامه داشته باشم. اصلا هر مسلماني بايد وصيتنامه داشته باشد. گفتم: نه حتما يك چيزي هست كه وصيتنامه نوشته ايد.

شيرودي گفت: به هر حال ممكن است

روزي پيش آيد. تو بايد خودت را آماده كني... تو بايد واقع بين باشي...

خيلي مفصل با من صحبت كرد كه من آن را براي شما خلاصه كردم.

پس از گذشت مدتي باز ديدم وصيت نامه اش را عوض كرده است. در آن نوشته بود هرجا مقدور است مرا دفن كنيد.

باز دليل اين تصميم را از او پرسيدم كه چرا وصيتنامه ات را عوض كردي؟ چرا نوشتي هرجا كه مقدور است؟

گفت: امكان دارد من در آسمان پودر شوم... شايد جسد من قابل انتقال نباشد... به اين دليل گفتم هرجا مقدور است دفنم كنيد.

پس از شهادت علي اكبر شيرودي دوست داشتم در تهران به خاك سپرده شود. چون دسترسي بيشتري داشتيم. خب براي من آمدن از كرمانشاه به تهران راحتر بود تا بخواهم به شمال بروم. چون آن زمان در كرمانشاه زندگي مي كردم، خيلي اصرار كردم كه طبق وصيت نامه شهيد عمل كنيم و پيكر شهيد در تهران دفن شود. ولي خانواده شيرودي اصرار داشتند پيكر فرزندشان را به شمال منتقل نمايند و آنجا دفن كنند. البته آ نها هدف ديگري داشتند. به خاطر جو آن زمان دوست داشتند در زادگاهش شيرود به خاك سپرده شود. چون شيرودي اولين شهيد آن منطقه بود، امكان داشت تأثير گذار باشد.

به هر حال پيكر شيرودي در محوطه امام زاده سيد حسين شيرود نزديك تنكابن دفن شد. خانواده شيرودي گفتند ما مي خواهيم طوري باشد كه مسئله شهيد و شهادت و ايثار در آن منطقه تأثير گذار باشد و همين هم شد. خب بعد از شيرودي، شهداي بسياري در آن منطقه دفن شدند.

 

به ميمنت پيروزي انقلاب اسلامي عقد ازدواج بستيم
منزل آسيب ديده شهيد شيرودي در طبقه سوم ساختمان سازماني بر اثر تجاوز رژيم بعثي به پادگان هوانيروز كرمانشاه

گفته شده كه دمكراتها و ضد انقلاب نسبت به شهيد شيرودي به خاطر ضرباتي كه به آ نها وارد كرده بود خيلي خشمگين بودند. حتي تصميم داشتند بعد از شهادت او هم يك جوري انتقام بگيرند؟

دقيقا همين طور بود. زماني كه شيرودي شهيد شد و او را در زادگاهش دفن كردند، به خاطر تهديدي كه ضد انقلاب و منافقين كرده بودند تا مدتها بر سر مزارش پاسداري می دادند. آري وجود تصميم انتقامجويانه از پيكر شيرودي حقيقت داشته است.

در آخرين ديدار و در آخرين لحظ ه خداحافظي كه باهم داشتيد و شيرودي رفت و شهيد شد. در آن لحظه چه مطلبي به شما گفت و شما احساسي داشتيد؟

آخرين خدا حافظ ما تلفني بود. البته مدتي قبل از آن هم براي آخرين بار به خانه آمد و رفت و ديگر برنگشت. زماني كه در بهداري هوانيروز كار مي كردم، روزي برادر زن دايي شيرودي به بهداري آمد. خيلي دستپاچه بود. در آن لحظه خيلي ترسيدم. احساس كردم انگار قرار است اتفاقي بيفتد. اصولا انگار از قبل يك جوري به آدم الهام مي شود كه قرار است اتفاقي بيفتد. يك نوع صحنه هايي پيش مي آيد. برادر زن دايي شيرودي را ديدم كه دست هايش را به هم مي مالد. به او گفتم چي شده؟ اتفاقي افتاده؟

نمي توانست درست حرفش را بيان كند. از او پرسيدم چي شده؟

گفت: نه فقط آقاي شيرودي.

گفتم: آقاي شيرودي چي؟

گفت: مي خواهم بدانم كجاست؟ آيا شما خبر داريد؟

در آن لحظه خيلي ترسيدم. بعد متوجه شدم كه اين بنده خدا كاري دارد. آمده بود كه من شماره شيرودي را بدهم تا بتواند با او صحبت كند. چون گاهي از محل كارم به پادگان ابوذر تماس م يگرفتم. او گفت كه آقاي شيرودي به من قول داده يك خانه سازماني براي من دست و پا كند. چون تازه ازدواج كرده بود و از من خواست سفارش او را به شيرودي بكنم. وقتي به پادگان ابوذر تماس گرفتم اكبر گوشي را برداشت و احوالپرسي كرد. به او گفتم اكبر برادر زن دايي ات مي خواهد با شما صحبت كند. بعد شيرودي با من صحبت كرد و با اصرار از من خواست بچه ها را بردارم و به تهران بيايم.

اكبر گفت: شب برادرم مي آيد دنبال شما كه برويد تهران.

گفتم: امكان ندارد من تهران بروم.

گفت: من هم به شما م يپيوندم.

گفتم چه ساعت مياييد؟

گفت انشاء الله مي آيم. يك عمليات در پيش داريم. انشاءالله بعد از اتمام اين عمليات ميايم.

به هر حال خيلي اصرار داشت كه با برادرش به تهران بياييم. خلاصه من از محل كارم مرخصي گرفتم و رفتم خريد و شام تهيه كردم. آن شب برادر شوهرم اصرار كرد كه دوباره با اكبر زنگ بزنم كه اگر تصميم قطعي گرفته همه با هم به تهران بياييم. چون ما تازه به بلوك جديد منتقل شده بوديم تلفن نداشتيم. زنگ خانه همساي همان آقاي شمسي پور، باجناق شهيد سهيليان را زدم و ديدم خانه نيستند.

سه بار رفتم زنگ زدم نبودند. گويا به ميهماني رفته بودند. صداي درشان را كه شنيدم دوباره رفتم گفتم مي خواهم به اكبر زنگ بزنم. خانم شمسي پور به من گفت شما كه م يدانيد اكبر دوست ندارد اين موقع شب مزاحم مخابرات پايگاه شويم. چون از طريق مخابرات تماس مي گرفتيم. شايد اين وقت شب ناراحت شود. بهتر است فردا با شيرودي تماس بگيريد. ولي اكبر ساعت پنج بامداد فرداي آن روز براي اجراي عمليات به پرواز رفته بود و همان روز به شهادت رسيد. برادرش و شوهر خواهرم هم منزل ما بودند كه بعد بچه هاي عقيدتي سياسي پايگاه آمدند زنگ خانه را زدند و گفتند كه مي خواهند با برادر شيرودي صحبت كنند. در آن همان لحظه من كمي شك كردم و از آ نها پرسيدم مگر چيزي شده؟ گفتند نه فقط مي خواهيم با هم صحبت كنيم كه در آن روز متوجه شديم كه اكبر شهيد شده است.

 

فرموديد كه در زمان بحران كردستان و جنگ زندگي تان هميشه در به دري بوده و يك زندگي ثابتي نداشتيد حالا اكبر در اين شرايط چه توصيه هايي به شما مي كرد چگونه به شما دلداري مي داد؟

بيشتر ما را براي شهادتش آماده م يكرد. حتي يك بار از من پرسيد: از شما يك سؤال دارم و دلم مي خواهد حقيقت را بگوييد.

گفتم: اكبر مگر من به تو دروغ هم مي گويم.

گفت: نه ولي دوست دارم احساس دروني ات را به من بگويي. بعد از شهادت من چه كار مي كني؟

به روح شيرودي قسم اين دقيقا همان چيزي بود كه از من سؤال كرد و به شدت ناراحت شدم.

گفتم: باز از اين حر فها زدي؟ دوست ندارم بشنوم. گفت: به من بگو به هر حال مختاري هر تصميمي بعد از شهادت من بگيري. من ناراحت نمي شوم چون اين حق تو است. ولي آن چيزي كه در درون تو هست مي خواهم بدانم.

به او گفتم: سايه ات براي هميشه بالاي سر من و بچه هات باشد. خدا تورا براي ما حفظ كند. همچون روزي نيايد بر سر ما. من دوست دارم با بچه هات با خاطرات تو زندگي كنم.

شيرودي بعد از اين سخن خيلي از من تشكر كرد. شهيد شيرودي به قدري بردبار و با گذشت بود كه هيچ وقت اجازه نمي داد مشكلي در زندگي به وجود آيد. هيچ وقت مشكلات را سخت نمي گرفت. به طور مثال روزي قطعه فرش ماشيني 18 متري براي منزل خريده بود. او آدمي نبود كه براي منزل چه وسيله اي را انتخاب كند و چي بخرد و چيكار كند.

زماني كه خان همان مورد اصابت ميگ عراقي قرارگرفت وسايل و فر شهاي منزل از بين رفت.

زماني اكبر شيرودي براي شركت در جلسه اي در تهران بسر مي برد. دخترم عادله هم تازه راه افتاده بود، و ما در منزل يك بخاري برقي داشتيم. عادله آمد و اين بخاري را روي همان فرش واژگون كرد و يك بالشت هم روي آن قرار داد، تا از روي آن بپرد و بازي كند. ناگهان احساس كردم بوي سوختگي در خانه پيچيده و خيلي نگران شدم. به جستجو پرداختم تا ببينم بوي سوختگي از كجاست.

سماور و آجاق آشپزخانه را نگاه كردم ديدم خبري نيست. در اين فاصله آن فرش ماشيني كه اكبر خريداري كرده بود به اندازه بخاري سوخت. خيلي ناراحت شدم و به خود گفتم خدايا چه كار كنم؟ چه جوابي به اكبر بدهم كه اين فرش را تازه خريده است؟ به او چه بگويم كه شبي هنگام پخش يكي از مصاحب ههاي تلويزيوني شيرودي من دخترم را بغل كردم و به او گفتم بيا پدرت را نگاه كن. آن شب خيلي خوشحال شدم كه مصاحبه او را هم پخش كردند.

وقتي شيرودي حدود ساعت 11 يا 12 شب به خانه بازگشت با خودم گفتم خدايا چه طوري به اكبر بگويم دخترش فرش را سوزانده است؟

گفتم: اكبر چيزي مي خواهم به شما بگويم.

پرسيد: چي شده؟

گفتم: هيچي ناراحت نشو.

او از همين حرف من بيشتر ناراحت شد كه نكند اتفاق بدي افتاده يا چيزي شده.

گفت: به من بگو چي شده.

وقتي به او گفتم دخترم عادله فرش را سوزانده گفت فداي سرخودت و بچه! حالا به من بگو به بچه آسيب وارد نشده؟ مشكلي نيست. اين چيزي نيست كه اينقدر خودت را پاپا مي كردي كه چه جوري به من بگويي. يعني مرا اين طور شناختي كه من به خاطر آن فرش شما را ناراحت كنم، يا بگويم چرا اينجوري شد.

واقعا به مال دنيا ارزش قائل نبود. هميشه به من مي گفت در مورد نيازهاي مالي خانواده ات و خانواده من نياز به مشورت من نيست. تو كار خودت را انجام بده.

هواپيماي ميگ عراقي كه براي بار دوم به پايگاه هوانيروز كرمانشاه حمله كردند، آيا براي بمباران پايگاه آمده بود يا هدف قرار دادن خانه شيرودي؟

آن ميگ عراقي آمده بود به قصد بمباران پادگان. حتي شايع هم شده بود كه آن هواپيما به قصد بمباران خانه شيرودي آمده بود. چون بچه هاي پايگاه آن روز گفتند كه عراقي ها كاملا شيرودي را مي شناختند. يك همچون شخصي كه در جبهه تأثير گذار است، اسم رمز شهيد را نيز مي دانستند. ولي وقتي پدافند هوانيروز پايگاه، اين ميگ عراقي را هدف قرار مي دهد، در لحظه سقوط وارد ساختمان ما شد كه در طبقه سوم آن زندگي مي كرديم. بنابر اين حساب كنيد كه اگر اين حمله از قبل پيش بيني نشده بوده يا اگر منزل شيرودي توسط هواپيماهاي عراقي شناسايي نشده بود، به چه دليل در لحظه سقوط از ميان اين همه آپارتمان وارد منزل ما مي شود؟

فرموديد كه شيرودي آرزوي شهادت داشت و واقعا جانش را به كف گذاشته بود. ولي آيا در آن يك ماه اخير قبل از شهادت احساس كرديد كه اخلاقش تغيير كرده و براي شهادت آماده شده است؟

خب كاملا مشخص بود به خاطر اينكه زماني كه شهيد آيت الله اشرف اصفهاني امام جمعه كرمانشاه از شيرودي خواسته بود كه در مراسم نماز جمعه درباره مسايل جبهه و جنگ سخنراني كند، به آقاي اشرف اصفهاني با صراحت گفته بود كه من تا جمعه زنده نيستم، و همان هم شد. همچنين شيرودي در جريان صحبت هايي كه با برادرش مرحوم علي اصغر داشت، به او قبولانده بود كه به زودي شهيد مي شود. برادرش از علي اكبر شيرودي پرسيد شما كه مي گوييد من حتما شهيد مي شوم، آيا از زمان شهادت خودتان هم اطلاع داريد؟ اكبر به برادرش گفت زماني شهيد مي شوم كه پيش از شهادت از شما مي خواهم بياييد كرمانشاه و زن و بچه هاي مرا به تهران منتقل كنيد.

مرحوم برادرش كه به منظور انتقال ما به تهران از شمال به كرمانشاه آمده بود به من گفت: خانم شاطر آبادي من در مسير راه ناگهان ياد جملات برادرم علي اكبر افتادم كه چندي پيش به من گفته بود: «زماني كه از شما بخواهم بياييد به كرمانشاه و بچه ها را به تهران ببريد، آن موقع من شهيد مي شوم ». من پس از شنيدن اين سخن دچار دلهره و اضطراب شدم و بيدرنگ به هوانيروز رفتم. كنار درب بازرسي هوانيروز سؤال كردم آيا كسي از بچه هاي هوانيروز شهيد شده؟ آ نها گفتند خير كسي شهيد نشده كه فرداي آن روز شيرودي شهيد شد و ما به اتفاق پيكر شهيد به تنكابن رفتيم.

زماني كه فيلم سيمرغ را ساختند، و از تلويزيون پخش كردند، دوستان شيرودي وقتي مرا ديدند گفتند آخر اين چه فيلمي بود كه در مورد همسرتان ساختند؟ يك گوشه از كارهاي او را به نمايش نگذاشتند. به شجاعت شهيد شيرودي كه دوستان او مي گويند ما جرأت پرواز با او را نداشتيم و

چنان به قلب دشمن مي زد كه ما واقعا شگفت زده مي شديم در اين فيلم اشاره نشده است. يكي از دوستان خلبان اكبر كه با او شوخي داشت از او پرسيد اكبر با مقررات خودت يا با مقررات استاندار پرواز مي كني؟ كه اكبر به او گفت اگر با من مي آيي با مقررات خودم پرواز مي كنم. اين نشان مي دهد كه شيرودي به قدري در كارش خلاق بود كه با اطمينان و فكر انجام م يداد. نه اينكه بخواهد ريسك كند. خير اين طوري نبود. به قدري تابع ومريد امام )ره( بود كه هميشه در سخنراني هاي خود مي گفت: «اگر امام دستور دهد بچه هايت را براي اسلام قرباني كن اين كار را خواهم كرد. چون معتقدم امام اشتباه نمي كند .»

به ميمنت پيروزي انقلاب اسلامي عقد ازدواج بستيم

شما هم به عنوان يكي از اعضاي خانواده هاي شهداي جنگ تحميلي مقام معظم رهبري را در سفر به مناطق غرب كشور همراهي كرديد. بفرماييد كه آيا از مناطق عملياتي يا محل شهادت شهيد شيرودي هم بازديد كرديد؟

در حقيقت من براي كمك به انجام كار خيري به كرمانشاه رفته بودم كه آنجا زنگ زدند و گفتند كه قرار است مقام معظم رهبري حضرت آقاي خامنه اي به كرمانشاه تشريف بياورند، و شما هم همراه خانواده هاي شهدا حضور داشته باشيد. در آن روز با شنيدن اين دعوت خيلي خوشحال شدم و با خود گفتم نتيجه اين كار خيري كه انجام دادم نتيجه اش اين بود كه چنين توفيقي نصيبم شد تا به اتفاق خانواده هاي شهيدي كه به عشق رهبر حضور دارند، من نيز حضور داشته باشم. واقعا احساس كردم كه سعادتي نصيب من شده است. چونكه من هم كرمانشاهي هستم، و وقتي شنيدم كه مقام رهبري به عنوان ميهمان قرار است وارد شهرم شود، خيلي ذوق كردم و تا آن روزي كه تشريف بياورد و من هم به كاروان ايشان بپيوندم لحظه شماري مي كردم.

به هر حال اين امكان فراهم شد و ابتدا ديداري داشتيم از موزه جنگ كرمانشاه و بعد از آن رفتيم به مناطق جنگي از جمله سرپل ذهاب كه يكي از برادرها در آنجا درباره شهيد شيرودي سخنراني كرد كه من از صحبت هاي او خيلي خوشحال شدم.

حتي به او گفتم اگر يك نسخه از سخنراني ضبط شده اش را دارد به من بدهد تا براي ابوذر ببرم. بعد از اين بازديدها كه يكي دو روز طول كشيد تا موفق شدم در گيلان غرب رهبر عزيزم را از نزديك ببينم.

آنجا در لحظ هاي كه رهبر عزيزم را از نزديك ديدم به قدري تحت تأثير قرار گرفتم كه وصف ناپذير است. در آن لحظه فقط يك جمله خدمتشان گفتم.

گفتم: آقا جان فقط يك روح الهي مي تواند اين همه مشتاق و عاشق داشته باشد. فقط اين ورد زبانم بود كه جان ما همه فداي شما.

آقاي خامنه اي آن لحظه اي كه من را ديدند پرسيدند:

بقيه كجا هستند؟

گفتم: آقا جان بچه ها كارشان طوري است كه نتوانستند بيايند.

گفتند: پدر شهيد؟

گفتم: به رحمت خدا رفتند كه خيلي متأثر شدند.

گفتند: مادر شهيد؟

گفتم: بنده خدا زمين گير شده است. خيلي مشتاق بود كه بيايد شما را ببيند كه نشد.

آيا از محلي كه مقام معظم در نماز به شهيد شيرودي به عنوان اولين نظامي به اقتدا كردند هم ديدن كرديد؟

خير مقام معظم رهبري آنجا را نتوانستند بروند.

فقط به پادگان ابوذر در سرپل ذهاب رفتيم. در آن منطقه داشتند يك يادمان براي شيرودي مي ساختند كه متوليان آن قول دادند براي افتتاح آن به من اطلاع دهند.

ماهنامه شاهد یاران، شماره 80

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده