درنگي در زندگينامه و خاطره اي از شهيد علي اكبر بهاري
در بین جوانان روستا به نیکنامی شهرت داشت. همواره لبخند ملایمی بر لبانش نقش بسته بود و این تبسم همیشگی به چهره آرامش زیبایی خاصّ میبخشید. در خدمت به پدر و مادر زبانزد همه بود و با تمام وجود در مقابل والدینش تواضع به خرج میداد و خیلیها به رفتار نیک او که توأم با تواضع و فروتنی بود غبطه میخوردند.
دوم دی ماه سال یک هزار و سیصد و سی و هشت در یکی از روستاهای بیجار گروس دیده به جهان گشود روستای برجگه که در چند کیلومتری شهر واقع شده بود، روستای کوهستانی با هوای نسبتاً سرد که ناشی از موقعیّت جغرافیای روستا بود با آمدنش در سردترین ماه سال به محفل روستایی خانواده گرمای خاصّی بخشید، پدرش اسدالله و مادرش نارنج حسنی با عشق به علیاکبر امام حسین(ع) نام زیبای علیاکبر را برای او انتخاب کردند.
ایام طفولیّت خیلی زود در کانون باصفای خانواده روستایی سپری شد و با رسیدن به سن هفت سالگی در همان زادگاهش راهی مدرسه شد و تحصیلات ابتدائی را تا پایهی ششم نظام قدیم با موفّقیّت پشت سر نهاد و مثل خیلی از بچههای روستا شرایط ادامه تحصیل و مهاجرت به شهر برایش فراهم نشد و در کنار پدر و مادر و سایر اعضای خانواده در روستا مشغول به کار شد. کار و تلاش در عرصهی کشاورزی و باغداری و پرورش و نگهداری دام شغل غالب اهالی روستا بود و از این طریق امرار معاش میکردند. در سن 18 سالگی به خدمت سربازی فراخوانده شد و دو سال خدمت نظام وظیفه را در کرمان به اتمام رسانید. پایان خدمت سربازی وی با پیروزی انقلاب اسلامی مصادف گردید، خانوادهی او از خانوادههای انقلابی و طرفدار نظام نوپای اسلامی بودند و برادرش علیاوسط لباس سبز پاسداری به تن داشت و از دستآوردهای انقلاب اسلامی و به ویژه در کُردستان که عدهای مزدور وابسته به استکبار جهانی جنگ مسلحانه راه انداخته بودند و در مقابل انقلاب اسلامی که برآمده از تلاش و جهاد تودههای مردم بود صف کشیده بودند. او هم در همان سالهای آغازین انقلاب اسلامی و قبل از آغاز جنگ تحمیلی در مقام ادای تکلیف به خیل پاسداران سبزپوش انقلاب اسلامی درآمد و برای انجام خدمت پس از عضویّت در سپاه بیجار به پایگاه عملیاتي روستای جعفرآباد رفت.
روستای جعفرآباد از توابع شهرستان بیجار گروس و در مسیر جاده تکاب- بیجار واقع شده بود. روستای نسبتاً بزرگ که در آن سالها خطّ مقدّم مبارزه با گروهکهای ضدّ انقلاب محسوب میشد.
قریب به دو سال در کمال شجاعت در آن پایگاه خدمت کرد و در مدّت حضورش در جعفرآباد بارها ضدّ انقلاب به پایگاه حمله کرد و او به همراه سایر همرزمانش به خوبی دفاع نمودند و ضدّ انقلاب را از رسیدن به اهدافش ناکام گذاشتند.
روزهای پایانی پاییز سال یک هزار و سیصد و شصت برای سرکوبی ضدّ انقلاب مأموریّت پیدا کرد تا به همراه جمعی از پاسداران سپاه بیجار به شهرستان تکاب عزیمت نماید. بیست و دو بهار از زندگی را تجربه کرده بود چند ماهی از ازدواجش میگذشت و او هنوز تازه داماد بود که در مصاف با ضدّ انقلاب در روستای کوپه قرآن تکاب از ناحیهی سر و چشم شدیداً مجروح شد و پس از اعزام به مرکز درمانی در بیست و ششم همان سال آذرماه به درجه رفیع شهادت نائل گردید و به عنوان اوّلین شهید روستا، در قبرستان قدیمی روستا پیکر مجروحش به خاک سپرده شد و روح بلندش به آسمانها پر کشید.
خاطرهای از برادر شهید:
آقای علیاوسط بهاری، دربارهی شهادت شهید علیاکبر و حالات قبل از شهادت برادر شهیدش چنین نقل میکند:
باعدهای از پاسداران بیجار که در پایگاههای عملیاتی نجفآباد و جعفرآباد مستقر بودند. مأموریّت پیدا کردیم تا برای مقابلهی با گروهکهای ضدّ انقلاب به منطقهی تکاب از توابع آذربایجان غربی عزیمت نماییم.
برادرم علیاکبر هم همراه گروه خدمه کالیبر 50 بود. قبل از عملیات در حالی که همه در نمازخانهی سپاه تکاب استراحت میکردیم، علیاکبر حال و هوای خاصّ خود را داشت و گاهی با شوخی و خنده به دوستانش میگفت: من تنها امشب مهمان شما هستم و فردا من رفتنی هستم.
آن شب تا دیر وقت با آب از بچهها پذیرایی کرد و دوستان به او لقب سقا داده بودند. پس از کمی استراحت راهی منطقه شدیم و روستایی که گروهکهای ضدّ انقلاب در آن پناه گرفته بودند را به محاصرهی خود در آوردیدم.
بعد از چند ساعت درگیری، روستا به تصرّف رزمندگان سپاه درآمد و پس از تصرّف روستا به من خبر رسید که برادرم علیاکبر از ناحیهی چشم مجروح شده است. سریع خود را به بالیناش رساندم. او در بین پیکر شهدا و دیگر مجروحین افتاده بود.
دوستان نقل میکردند که یک لحظه اسلحه کالیبر 50 که علیاکبر خدمه آن بود گیر کرد و در همان لحظه که میخواست اسلحه را مجدداً راهاندازی کند تیر به چشمش اصابت میکند. تنها کاری که از دستمان ساخته بود با سپاه تکاب هماهنگی شد و فوراً یک فروند بالگرد جهت اعزام مجروحین به محل درگیری فرستاده شد و مجروحین را به سنندج انتقال دادیم. مداوای علیاکبر در سنندج امکانپذیر نبود و او را به کرمانشاه اعزام کردند و در آنجا بعد از یک بار عمل جراحی برای ادامهی درمان از طریق هوایی به تهران فرستاده شد. در تهران تحت عمل جراحی قرار گرفت و ده روز تمام در حالت کما و بیهوشی به سر میبرد. روز یازدهم به هوش آمد. در حالی که دستش را در دستم گرفته بودم تبسمی کرد و کمی دست مرا فشار داد و من امیدوار شدم که عمل نتیجهبخش بوده است، اما در همان روز یازدهم روح بلندش به آسمانها پر کشید. در حالی که کمتر از دو ماه از مراسم عقد و نامزدی او میگذشت.
در اینجا ذکر این نکته خالی از لطف نیست برادر دیگر این پاسدار شهید اسلام به نام علیاصغر با عضویّت بسیجی در سال 1366 در منطقهی عملیاتی جنوب به درجهی رفیع شهادت نائل گردید و مزار هر دو برادر در زادگاهشان در کنار هم قرار گرفته است.