مروري بر خاطراتي در باره سردار شهيد محمود امان اللهي - شهيدي كه خستگي را خسته كرده بود
نويد شاهد كردستان:
روزهای آخر
در عین سادگی، همیشه شیکپوش بود. روزهای آخر کت وشلوار سبز کم رنگ میپوشید. تازه و با طراوت بود. خستگی اصلاً در مرامش نبود. وقتی کسی میگفت: «جناب سرهنگ خسته نباشی!»
میگفت: «دشمن خسته است.»
گاهی با هم شطرنج بازی میکردیم. همیشه بازنده بودم. چند نفری هم که بازی میکردیم، باز او برنده میشد.[1]
یکروز با هلیکوپتر میرود مأموریت. هلیکوپتر در آسمان مشکل پیدا میکند.
موضوع را برای سردار اصلانزاده؛ فرماندهی ناحیه و حاجآقا حسینی تعریف میکرد، میگفت: «هر لحظه ممکن بود سقوط کنیم. من اشهدم را خواندم، ولی هرطور بود صحیح و سالم روی زمین نشستیم.»[2]
یکروز به محمود گفتم: شما با دموکرات جنگیدی، به اسارت عراق در آمدی، در مسائل داخلی واقعاً همیشه فراتر از مسؤولیتت عمل کردی، حالا هم نیاز است که استراحت کنی.
گفت: «مگر نشنیدی که میگویند وقتی انسانها در جهان آخرت برانگیخته میشوند و اعمالشان را میبینند، میگویند خدایا! کاش دوباره زنده میشدیم و میدانستیم چطور زندگی کنیم؟ شاید این فرصت زنده ماندنم، همان آرزوی آنهاست که برآورده شده.»[3]
o
همیشه در قنوت میخواند: «اللهمارزقنا توفیقالشهادت فی سبیلک.»
سردار احمدیمقدم میگفت: «در پاکسازی پیرانشهر از شر ضدانقلاب، یک آرپیجی به ماشین اماناللهی خورد. ما فکر کردیم خاکستر شده، اما در کمال ناباوری دیدیم سیاه سوخته از دامنهی کوه بالا میآید. انگار از تنور درآمده بود!»[4]
o
سال آخر حیاتش، دیگر از همهجا بریده بود. معاون هماهنگ کنندهی نیروی انتظامی بود. اواخر بهمن یا اوایل اسفند سال 78 از کارش استعفا داد!
حالات خاصی داشت. خیلی خلوت میکرد. سنندج کوهی دارد به اسم آبیدر. میرفت آنجا و ساعتها تنها مینشست و فکر میکرد. همسرش زنگ میزد، میگفت: «محمود باز رفته. نمیدانم کجاست!»
با پدرم خیلی رفیق بود. درست مثل دو برادر؛ شاید هم نزدیکتر. پدرم نصف روز در اداره بود، نصف دیگر را با اماناللهی سپری میکرد. جایش را میدانست. میرفت، میآوردش خانه.
رفتارش عوض شده بود. چهرهاش تغییر کرده بود. معنویت خاصی در سیمایش موج میزد. مدام حرف از رفتن میزد. میگفت: «من اگر بمیرم، به علت سکتهی مغزی و بیماری مغزی میمیرم!»
زمانی که در عراق اسیر بود، دکترهای عراقی گفته بودند: «مویرگهای مغزت آسیب دیده. مغزت مثل یک دینامیت میماند که هرلحظه امکان دارد منفجر شود!»
خودش هم میدانست. همیشه میگفت: «من یک دینامیتم! به من نزدیک نشوید!»[5]
در بدنش ترکش داشت. فشار کاری و خستگی باعث میشد اذیت شود، ولی به روی خودش نمیآورد. فقط یکبار گفت: «ترکشی که تو سرم است، خیلی آزارم میدهد!»
گاهی که میان صحبتهایش هیجان زده میشد، تأثیر شکنجهها و ترکشها بیشتر آزارش میداد. به خودش رحم نمیکرد![6]
o
یکی از بستگان ما به نام حاجینوری که اهل تسنن است، با خانواده به بانه رفته و مقداری وسایل و ابزارآلات خریده بود. نیروی انتظامی اجناسش را گرفت. او قضیه را به اماناللهی گفت.
محمود گفت: «کمی مریض حالم، ولی به روی چشم. میآیم دیواندره ببینم چی شده.»
راه افتادیم سمت دیواندره. در راه برایمان قرآن میخواند، دعای ندبه و کمیل میخواند.
خودش تازه از بیمارستان مرخص شده بود. هنوز ناخوش بود. حدوداً ده روز به شهادتش مانده بود. گفت: «وصیت کردم اعضای بدنم را ببخشند.»
گفتم: این حرفها چیست؟
گفت: «آقای مرادی! مرگ من نزدیک است. من میمیرم و دشمنانم شاد میشوند.»
گفتم: این حرفها را نزنید! انشاءلله صد سال دیگر زندهاید.
گفت: «یک هفتهی دیگر من میمیرم.»
بالاخره رسیدیم. کار آن بنده خدا را راه انداختیم و برگشتیم.
همان شب حالش به هم خورد و روانهی بیمارستان شد.[7]
o
وقتی در بیمارستان توحید سنندج بستری شد، متخصصین مغز و اعصاب گفتند باید مراقب باشید زیاد به خودش فشار و استرس وارد نکند و گرنه وضعیت خطرناکی دارد.
یادم نمیرود یک شب در کنارش بودم. در اتاق کناری ما سروصدایی ایجاد شد. از رفتوآمد پرسنل بیمارستان متوجه شدم یکی از بیماران دچار ایست قلبی شده و پزشکان مشغول احیای وی هستند. محمود راه افتاد به سمت آن اتاق و با طمأنینهی خاصی این جریان را نگاه میکرد. من که نگران او بودم، با ایما و اشاره از او خواستم به اتاق برگردیم. اما نگاه معناداری به من کرد و گفت: «این عزیزان خودشان را خسته میکنند. آن بنده خدا رفت و از اینها هم کاری برنمیآید.»همه چیز برای او حل شده بود. روحیهای قوی و عالی داشت.[8]
o
۷۲۴ نفر از دانشجویان دانشکده افسری تحصیلات ليسانسشان را تازه به اتمام رسانده و درجه گرفته بودند. مرحوم شکرريز؛ معاون شهيد نامجو یک سخنرانی کرد و عین اين ۷۲۴ نفر راه افتادند به سمت جبهه و همه پيمان خون بستند. جالبتر اينکه؛ اينها همان کساني بودند که در زمان طاغوت دوره ديده بودند. حتی يک نفر از اين ۷۲۴ نفر حاضر نشد به جبهه نرود. رفتند و تعداد زيادي از اينها شهيد شدند.