زندگینامه و وصیت نامه
پنجشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۰۳
دعاگوی شما در مابین چند روز با یاری خدا و با کمک پروردگار عالم انشاءالله می خواهیم به دشمن حمله کنیم انشاءالله هرچه از خدا آمد خوش آید رضائیم بر رضای خودش به فرمایش رهبر عالیقدرمان امام خمینی هر دو طرف پیروزیم چه بکشیم و چه کشته شویم. این ساعت که این نامه را می نویسم شب است رفقایم رفتن پشت ساعت 11 شب است در موقع نوشتن نامه 4، 5 خمپاره به 100 متر 200 متری سنگر خورد زمین چراغ مان نزدیک بود خاموش شود سنگر بنا کرد لرزیدن در هر ساعتی باور بفرمائید 20 تا خمپاره می زند زمین در حوالی سنگر. اما نگهدار خداست.
نام پدر: صدر الله 

تاریخ تولد: ١٣٢٢/٠١/٠١ 

محل تولد: اراک 

نام عملیات: پدافندی  

تاریخ شهادت: ١٣٦٠/١١/٢١ 

محل شهادت: گیلان غرب 

سخن از مردی است که در راه خدا و در راه مبارزه با کفر و متجاوزین بعثی با کمال و خلوص نیت و از خود گذشتگی جان بر کف شهید شد. این مرد علی امینی است. اولین باری که وی را دیدم روزی بود که به اردوگاه داربلوط برای اعزام به خط مقدم رفته بودیم و در آنجا ابتدا ما را به صف کردند و بعد از تذکراتی که توسط برادر مسئول اردوگاه داده شد و بیاناتی که توسط یکی از برادران روحانی شد ناگهان متوجه صدای نوحه سرایی این مرد شدم ابتدا با صلوات هایی که می گفت و با تکبیرهایی که می گفت پاکی او را در برابر اسلام و عاشق بودن بر امام و جدی بودن او را در راه مبارزه با کفار و ظالمین از صدام تا سادات و بگین و اربابشان آمریکا را ثابت می کرد و از همین جا توجه من را و هر شخصی که صدای او را می شنید به خود جلب می کرد. آن روز گذشت و روزهای بعد همیشه در اول وقت اذان می گفت و دعا می خواند و سرود و نوحه سرایی می کرد و از این ها گذشته زبان گویایی داشت. از هر فرصت استفاده می کرد و از فرهنگ اسلام و قوانین اسلام و رشادت های مردان اسلام در صدر اسلام را بازگو می کرد و از جنایات رژیم و اربابش در جهان سخن می گفت. او همیشه بچه ها را چون یک پدر دلسوز پند و اندرز می داد چه از لحاظ دستورات اسلام و چه از لحاظ دستورات نظامی و احتیاط کاری و دیگر کارها او در مصرف لباس و غذا خیلی دقت می کرد. مثلا هیچ وقت کنسرو نمی گرفت و به نان و پنیر قانع بود. بچه ها هر وقت او را می دیدند خیلی خوشحال می شدند و هرچه در فکر داشتند از یاد می بردند و به او فکر می کردند. او خیلی به بچه ها روحیه می داد و سخنان شیرین می گفت. خلاصه بچه ها را سرگرم می کرد و با اخلاق اسلامی که داشت به دیگر بچه ها درس می داد که انسان که در راه خدا قدم بر می دارد باید کاملا دست از تعلقات مادی و کارهای شیطانی دست بکشد تا پاک شده و به سوی خدا پر کشید. می رویم به روز قبل از حادثه از بچه ها شنیدم که آمده پیش آنها از دین از جهان از آخرت و از امام از صدام برایشان گفته است. با آنها گپ زده بود و به آنها گفته بود که 9 فرزند دارم. پدر پیری هم دارم. او برایم نامه نوشته که یباد یک سری به عیالت و بچه ها بزن می خواهم همین روزها مرخصی بگیرم و بروم پیش آنها و دوباره می گوید بچه ها من صبح ها می روم از توی دره آب می آورم هواستان جمع باشد مرا نگاه کنید. یکدفعه مرا نزنید و خیلی حرف ها برایشان زده بود و نوحه سرایی برایشان کرده بود و دست آخر یکی یکی بچه ها را در بغل می کند و می پرسد و خداحافظی می کند و می گوید من همین روزها می روم. شاید یکدیگر را ندیدیم و بعدا خداحافظی می کند و از پیش آنها می رود و شب حادثه یعنی غروب آن روز آمد از من آینه و قیچی گرفت و صورت و سبیل را کوتاه کرد و بعد خداحافظی کرد. صبح روز حادثه بچه های همسنگر علی امینی حدود 13 ـ 14 نفر بودند اینها باما و سنگر فرماندهی حدود 500 ـ 600 متر دور بودند و چون ما بالای قلعه چغالوند بودیم بردن آب بالا برای وضو ساختن مشکل بود. لذا تیمم می کردیم و این بچه ها ( منظور بچه های سنگر علی امینی ) همیشه از توی شیار می رفتند توی دره و آب می آوردند و وضو می ساختن ( یادآوری می کنم که پیوسته از طرف ما و فرمانده و مسئول بچه ها به آنها می گفتیم که نروید آب بیاورید یا می روید خدایی ناکرده روی مین یا جلوی دید دشمن هستید و یک وقت برنامه ای ناگوار پیش می آید. شما تیمم کنید. خدا قبول می کند ولی آنها گوش نمی دادند ) ولی بر عکس آن روز صبح شهید علی امینی از توی شیار نمی رود و از روی بلندی شیار می رود که یکدفعه می رود روی زمین و بچه ها چون صدای انفجار می شنوند و می گویند امینی خمپاره خورده و من آنروز صبح پستم بود و از ساعت 3 تا 7 مخابراتی بودیم نشسته بودم که یکدفعه صدای داد و فریاد بچه ها بلند شد که فلانی ترکش خورده و مردم و مسئول وفرمانده با عجله به طرف محل حادثه رفتیم وقتی 5 ـ 6 متری جنازه رسیدیم دیدیم که آثاری از خمپاره نیست اینجا میدان مین است و بعد مین ها را خنثی کردن و سه چهار نفری از توی مین ها جنازه او را آوردیم و بعد به تدارکات و از آنجا به گیلانغرب فرستادیم. این بود کل جریان و برداشتی که از وی داشتم. خصوصیاتی که داشت اگرچه در اثر یک اشتباه شهید شد ولی آن قلب پاک و با صفا و آن نیت پاک او و عشق او به راهش و هدفش ثابت کرد که او شهید خواهد شد و شهادت حق او بود. یادش گرامی و راهش پر رهرو باد. و من الله توفیق. والسلام. 1360/11/15

 نامه شهید

بسمه تعالی. به نام خداوند بخشنده مهربان. به تاریخ 1360/10/29
اینجانب علی امینی خدمت پدر عزیزم سلام مخصوص می رسانم. خدمت خانواده مهربانم دعای خیلی مخصوصی با ممنونیت و با خوشحالی خیلی می رسانم. من از شما ممنون و خوشحالم. خداوند شما را توفیق دهد. امیدوارم با یاری خدا پیروزی کامل را به دست آوریم و با خوشحالی و خرم به اتفاق هم برویم به کربلای حسینی شش گوشه قبر پر نور حسین را با علی اصغر کوچکش در بقل بگیریم و عرض ادب کنیم . خدمت نور دیده های عزیزم محمد رضا ـ غلامرضا ـ حسین ـ غلام عباس ـ محمد مهدی و زهرای عزیزم و فاطمه کوچکم را دعای مخصوص و دیده بوسم. از خداوند متعال خواستارم که حال شما ها همگی تان خوب و خوش و خرم باشید. انشاءالله اگر از احوالات اینجانب خواسته باشید، الحمدلله سلامتی برقرار است و ملالی در بین نیست به جز دیدار وجود شما امیدوارم از خدای بزرگ متعال پیروزی کامل را به دست آوریم. با خوشحالی خدمت شما برسیم اگر از بابت ما بخواهید مطلع شوید بنده در جبهه چاغالوند و چرمیان می باشیم یعنی دقیق عرض کنم مالک اشتر هستیم مالک اشتر مابین چاغالوند و چرمیان است. البته در خط مقدم سنگر ها می باشیم و 14 نفر هستیم. غلامحسین مرادیان دار بلوط می باشد. اینجا نیست. در چادر تدارکات است. 14 نفرمان 6 سنگر جمعی داریم. 1 سنگر دیدوانی. سنگرهای اینجا 3، 4 نفری می باشند به نام رزمی سنگر ما بهشتی نام دارد. پست شب 2 نفری 2 ساعته است. پست روز 1 نفری یک ساعت و نیم می باشد. جای شما همگی خالی. توپ و خمپاره باور بفرمائید متر به متر می زند. اما آن خدایی که من می دانم شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد. از خاص خدا ترسی در دل نداریم. نه از گلوله نه توپ و خمپاره ابدا اگر بخواهید از مکان جا و وعظ حال روز ما خوشحال و خندانیم. در سنگر هستیم. دعاگوی شما در مابین چند روز با یاری خدا و با کمک پروردگار عالم انشاءالله می خواهیم به دشمن حمله کنیم انشاءالله هرچه از خدا آمد خوش آید رضائیم بر رضای خودش به فرمایش رهبر عالیقدرمان امام خمینی هر دو طرف پیروزیم چه بکشیم و چه کشته شویم. این ساعت که این نامه را می نویسم شب است رفقایم رفتن پشت ساعت 11 شب است در موقع نوشتن نامه 4، 5 خمپاره به 100 متر 200 متری سنگر را خورد زمین چراغ مان نزدیک بود خاموش شود سنگر بنا کرد لرزیدن در هر ساعتی باور بفرمائید 20 تا خمپاره می زند زمین در حوالی سنگر. اما نگهدار خداست. چه بنویسم و چه بگویم. اما چنان خوشحالم و خندان با لطف خدا سر سنگر دیدبانی مالک اشتر نگاه می کنیم سمت چپ در قله های باسیران بزرگ، فریدون کوشیار، چالوایان، بزین علی، انارک و شیاکوه جلوتر از همه نزدیک تر تپه های 1، 2، 3، 4، 5 به ردیف هم خدا شاهد است که آتش از هر دو طرف می بارد و دشمن از ترس رزمندگان اسلام و شیران غران و دلاوران جمله شور ایران باور کنید از دشمن خواب بریده ترس در دل دشمن قرار گرفته و دشمن از 3 چیز رزمندگان می ترسد. 1 ـ از تفنگ ژ ـ 3 ، می گویند مسلسل سبک ایرانیان 2 ـ از تکبیر الله اکبر 3 ـ از ریش داران بسیج مخصوصا از پاسداران یک نفر ریش دار می بینند پا به فرار می گذارند. این یک ترس الهی است که خدا در دل آنها جا داده این جا البته قصر شیرین چراغ ها معلوم است تقریبا خیلی نزدیک و گوشه  شهر چراغ هایش را می بینیم. باری خدا را شکر و سپاسگزارم که این سعادت پرافتخار را خدای مهربان به من عنایت کرده آروزی من هم این بود باری خدمت اخوی قربانعلی با خانواده و بچه هایش علی آقا، محمد، روح الله، فاطمه خانم دعای مخصوص می رسانم.

 منبع:  اداره هنری ، اسناد و انتشارات بنیاد شهید و امور ایثارگران  استان مرکزی 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده